167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • بشاهي باش و در شاهي سپه کش باش و دشمن کش
    بشادي باش و در شادي توانا باش و نهمت ران
  • ديوان فروغي بسطامي

  • دوش با سرو حديث غم خود مي گفتم
    کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت
  • نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
    شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
  • با سر و پاي مرا در خاک و خون خواهد کشيد
    يا به رو دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
  • در بند نفسي مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
    يزدان نجويد هر که او در پرده شيطان پرورد
  • نيک بخت آن که در اين خانه نه بگرفت و نه داد
    تيزهوش آن که در اين پرده نه بشنيد و نه ديد
  • هم از موي تو پا بستم هم از بوي تو سر مستم
    که سنبل در سمن داري و گل در پيرهن داري
  • ديوان قاآني

  • چه در هامون چه در بستان صف اندر صف گل و ريحان
    ز يک سو لاله نعمان ز يک سو نرگس شهلا
  • با همه اشياست جفت و وز همه اشياست فرد
    چون خرد در جان و جان در جسم و جسم اندر ثياب
  • روي او را صد خزينه حسن در هر آب و رنگ
    موي او را صد صحيفه سحر در هر پيچ و تاب
  • ترککي دارم که دور از چشم بد دارد لبي
    چون دو کوچک لعل و در وي سي و دو در خوشاب
  • چنان شد بي نياز از جود دستت آز در عالم
    که در چشم مساکين سنگ و گوهر هر دو يکسان شد
  • نه اسب دارم نه رهي وز سيم و زر جيبم تهي
    هم در سرم فکر مهي هم در دلم عزم خطر
  • بي سرود از وجد در حالت چو شمشاد از نسيم
    بي سر و راز رقص در جنبش چو گل بر شاخسار
  • پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گير
    گيرد و گردد ز بهر جنگ چون در گير و دار
  • آنکه بيرون شد ز شهر از بيم در هامون و کوه
    يا چو بيژن رفت در چه يا چو اژدرها به غار
  • به مشکين خلق و شيرين نطق او گويي جهان داده
    هر آن نافه که در چينش هر آن شکر که در هوزش
  • در فارس از هر سوي هي نهر بين هي جوي بين
    هي شهر بين هي کوي بين کاو ساخته در هر قدم
  • در چنين روزي که خون از وجد مي جوشد به تن
    در چنين روزي که مي از شوق مي رقصد به جام
  • روي او بر قد او چون لاله يي بر شاخ گل
    خال او در زلف او چون دانه يي در زير دام
  • زاهد از آن عيد غمگين شاهد از اين عيد شاد
    باده در اين يک حلال و روزه در آن يک حرام
  • نه در روان غم و آزار و درد و رنج و ملال
    نه در دل انده و تيمار و پيچ و بند و شکن
  • هم چون به دشت از ديرگه بد سست بنياني تبه
    تا خلق را در نيم ره در هر زمان بخشد امان
  • هم مدرسي افکنده پي يونان به رشک از خاک وي
    در وي اساس جهل طي چون در جنان هون و هوان
  • ني به غير از سيم و زر يک تن در ايامش ملول
    ني به غير از بحر و کان يک دل در ايامش حزين