نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
مرا
در
جان و دل کلي هويدا
وصال ذات تو ديدم
در
اينجا
شدم
در
ذات تو ايدوست يکتا
تو من من تو
در
اين معني چگويم
در
آن موجود بيشک ديد ديدت
يکي جامست
در
وي ذات پاکت
از آن
در
وي جمالت مينمائي
جمال خويش بنمودي تو
در
جام
حقيقت دولت و هم کام هم تو
در
اين دام توام
در
شادکامي
نه بينم بعد از اينم جز
در
اين ديد
تو
در
جاني کجا جويم ترا من
مرا
در
قربت الا فکنده
تو
در
جاني چنين اسرار گفته
ز خود گفته چنين
در
خود شنفته
تو
در
جاني و عطار از تو موجود
همه
در
کعبه وصل تو پويان
همه
در
کعبه اينجاگه رسيده
جمالت را
در
آن کعبه نديده
در
اين کعبه جمال جاوداني است
جمالت را از آن
در
عشق لافند
توئي
در
کعبه و چيز دگر نيست
بجز واصل
در
اين کعبه خبر نيست
همه ره کرده
در
کعبه رسيده
جمالت را
در
آن کعبه نديده
همه اندر طواف و کعبه
در
جوش
يقين
در
راه هم گويا و خاموش
کسي
در
وصل کعبه راه يابد
که
در
کعبه جمال شاه يابد
جمال شاه بيشک
در
درونست
مگر آنکو بود
در
عشق يکتا
کسي
در
کعبه ره دارد حقيقت
که چون منصور
در
عين اليقين شد
کسي
در
کعبه جانان صفا ديد
وصال او
در
آنجا گه پديدار
وصال حق
در
اينجا جوي بيچون
که نوري آمده
در
عرش اينجا
يکي را باز بين
در
عين آتش
در
او اسرار صنع پاک بنگر
همه
در
خاک شد موجود تحقيق
کسي داند که
در
راه الهست
در
اين درگاه آدم گشت پيدا
که داري
در
يقين با شاه رازي
در
اينجا راز خود را باز بين تو
از آن
در
عشق کلي لايقي تو
در
اين آيينه پيدائي و پنهان
که
در
عشقت حقيقت کل تمامي
در
اين منزل نظر کن بود اول
مشو
در
هر صفت بر خود معطل
در
اينمنزل بجز از شرع منگر
کن و کم گرد
در
عين مسما
در
اينمنزل ز تقوي شادمان شو
ز شرع دوست
در
معني تو برخور
در
اينمنزل مبين جز يار تحقيق
حقيقت عاقبت
در
خاک و
در
خون
از اينمنزل تو خواهي رفت بيشک
فنا خواهي شدن
در
ذات اکل يک
بس ايجان چون
در
اينجائي بدنيا
در
نابسته را مدروس داري
اگر باشي چنين
در
حقه خاک
درون چشمه
در
شور و غوغا
کجا
در
سوي کلي رهبري تو
چو گردي پاک معبودي
در
اينجا
خدا
در
تست بي آلايش ايدوست
که
در
ره شد بر شمس الدلوک او
چنان کردست
در
اينجايگه راه
قدم زد بيشکي او
در
شريعت
چو آدم
در
بهشت جان بقا شد
يکي شد
در
درون و سير بگذاشت
يکي شد
در
درون و ديد دلدار
در
آن لا آخرو ديد خدا يافت
ز حق
در
حق يقين حق يافتست او
از آن
در
جزو و کل بشتافتست او
ز حق
در
حق حقيقت حق بديدست
حقيقت حق ز پيدا و نهانت
چنان
در
حق گمست و حق
در
او گم
که غير قطره شد
در
عين قلزم
چنان
در
حق عيان جاودان ديد
که ذراتي شد و هر دو جهان ديد
چنان
در
خود دو عالم يافت
در
خود
که گوئي دائما ديد خدا شد
چنان
در
عين توحيدست
در
ديد
که چيزي مي نداند جز که توحيد
چنان
در
عين توحيدست
در
خود
که يکسانست بيشک نيک با بد
چنان
در
عين توحيدست
در
راز
که خود
در
خود شدست او ديد يکتا
چنان
در
عين توحيدست بيشک
نگه ميدار ظاهر
در
شريعت
بظاهر کوش و
در
باطن نظر کن
ترا افکنده اينجا گاه
در
راه
نميداني که پيرت هست
در
جان
وجود عقل
در
سوي عدم زد
درون جان
در
اسرار کماهي
حقيقت مر ترا
در
پرده خويش
در
اين پرده ترا گم کردم اول
که تا ماندي
در
اينجاگه معطل
در
آخر چون بنزدم آمدي تو
کنم پاکت
در
اينجا از طبيعت
در
اينجا منزلست اي مرد سالک
نظر ميکن تو
در
عين مناسک
همه
در
تست و من از تو پديدار
يقين
در
من شو اينجا ناپديدار
همه
در
تست اگر از من بيابي
اگر هستي چو سالک
در
ره اينجا
در
اينمعني اگر ره باز يابي
در
آخر مر خدائي بد چو اول
چنان
در
پير خود اينجا رسيد او
عجب
در
خويش بيحاصل بمانده
چنين
در
خوابي و بيدار جانت
که تا
در
اندر آخر برگشايد
در
اينجا نقد ديدار ار بيابي
در
آخر چون سوي جانان شتابي
در
اينجا نقد ديدار است بنگر
ترا بحر حقيقت هست حاصل
در
اين بحر حقيقت
در
طوافي
در
اين دريا تو بود وصل بنگر
در
اين درياي بي پايان بسي راز
ولي
در
بحر کلي ناپديدم
در
اين بحر حقيقت شد مرا فاش
مر آن جوهر بديدم عين نقاش
چو ملاحم
در
اينجاگه
در
اين بحر
شدند غرقه
در
اين درياي پر خون
در
اين درياي پر خون جان بدادند
در
آن نور حقيقت باز بين حق
در
آن نور حقيقت بنگري باز
در
او پيداست هم انجام و آغاز
در
آن نورست پيدا هر چه بيني
شدند
در
نور جوهر جملگي گم
در
آن نور است پيدا هر چه بيني
شده پيدا
در
آن ديدار خاکند
حقيقت نور جوهر ياب
در
خاک
شده حيران
در
آن عين صفاتند
تمامت ديده ديدستند
در
خويش
که کلي
در
فنا يابند آن يک
فنا شان آرزو و
در
فنااند
که
در
يکي يکي يابي ز توحيد
چنان کن
در
يکي تسليم جانت
که
در
آندم نماني مر خجل تو
چنان تسليم کن جان
در
بر دوست
که تا يابي
در
آندم جمله جانان
در
آندم گر تو کل تسليم گردي
نمودار مي کند
در
ديد ديدت
در
آندم باش حاضر از دل و جان
شده
در
عين الا الله يکتا
دلا
در
راز الا الله عياني
در
اينجا بيشکي کل ناپديدار
در
اينمعني که من گفتم شکي نيست
که
در
عين اليقين غير از يکي نيست
در
آن حضرت چو رفتي باز نائي
در
آن سر تا کرا بخشند قربت
در
آن سر تا که را خوهند دادن
حقيقت روز و شب
در
ذکر بودند
نه شب خواب و نه شان
در
روز آرام
در
اينجاگه طلبکار وصالند
در
آن سر باز يابند اين حقيقت
بيابي
در
عيان ديدار مولي
بقدر عقل خود
در
جوهر دل
شوي
در
راه حق يکذره واصل
بقدر عقل
در
جنات بيني
درونت اوست ديد يار
در
ياب
از او بشناس اينجا
در
وجودت
حقيقت صاحب رازي
در
اينجا
اگر چون او ترا اين
در
گشايد
همه
در
جوهر خود باز بيند
دلي بايد که
در
اسرار معني
شود
در
بحر عرفان مانده شيدا
بمانده
در
حقيقت يادگار او
نگردد از نمود خويشتن باز
چنان
در
سير قربت
در
يکي او
حقيقت او بود
در
عشق جانباز
ز لا مردان کلي
در
يکي او
يقين از جان تو بهراسي
در
اينجا
نهنگ لا چو
در
خونت کند گم
کسي بايد که
در
عين اليقين است
سخن کز درد آيد
در
گشايد
از آن اينجايگه
در
عين وصلي
سخن
در
وصل ميگوئي که جاني
نمود اينجايگه او ديد ديدت
سخن
در
وصل او گفتي
در
اسرار
هر آن کز خود گذشته عاشق آنست
وصال عشق چون
در
جان
در
آيد
از آنش بي گمان
در
حق يکي شد
وصالش عشق او را
در
يقين کرد
نگويد سر خود
در
پيش هر کس
از اول
در
سلوک و سير باشد
در
آخر
در
يکي بي غير باشد
از اول عاشق و بيمار گردد
که همچون مرده
در
قبر باشد
حقيقت مرده باشد
در
بر خلق
در
آخر رخ ورا جانان نمايد
چو عاشق
در
بلا اول قدم زد
در
آن اسرار راز راز گويد
در
آن اصل ارچه باشد مي نداند
اگر مرد رهي
در
خويش منگر
تن اندر عشق ده وين جسم
در
باز
يقين خود
در
کمال خود رسيدي
چنان بگشاده
در
اصل آغاز
حقيقت بر
در
در
گشت سرباز
درت باز است شهبازان عالم
صفحه قبل
1
...
133
134
135
136
137
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن