167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • زر سبک پايه شود چرخ ساي
    در گرانمايه نجنبد ز جاي
  • روز و شب آواره کوي ويم
    شام و سحر در تک و پوي ويم
  • جامه جسم از تن جان برکشم
    خامه نسيان به جهان در کشم
  • روي چو در قافيه سنجي کنند
    پشت بر اين دير سپنجي کنند
  • هر چه به دل هست ز پاک و پليد
    در سخن آيد اثر آن پليد
  • جامي اگر در سرت اين شور نيست
    خوان سخن گر ننهي دور نيست
  • چرخ فلک وانچه بود در خمش
    وانچه خرد نام نهد عالمش
  • در سعت دايره دل گم است
    آن همه چون قطره و دل قلزم است
  • هر که بر اين مهره چو خر دل نهاد
    در گرانمايه به خر مهره داد
  • هست دلت بيضه و مرغ نکو
    بي اثر جنبش و پرش در او
  • دوش که چون نور يقين در گمان
    روز شد اندر تتق شب نهان
  • سر ز گريبان وفا بر زدم
    دست به دامان دعا در زدم
  • ناگهم از دور چراغي نمود
    در دل من نور فراغي فزود
  • در دلم افتاد که پير من است
    صيقل مرآت ضمير من است
  • آنچه در او خواب برد ز اضطراب
    ديده خرگوش نديده به خواب
  • بود عجب باديه اي دلگشاي
    شوق در او قوت پاي آزماي
  • در صور بحر چو موج و بخار
    يافت همه جلوه خويش آشکار
  • غرقه بحر آمده غواص شو
    طالب در و گهر خاص شو
  • در دل اگر شعله حاليت هست
    لايق آن حسن مقاليت هست
  • گر چه همي ديد در اجمال ذات
    حسن تفاصيل شئون و صفات
  • خواست که در آينه هاي دگر
    بر نظر خويش شود جلوه گر
  • در خور هر يک ز صفات قدم
    روي دگر جلوه دهد لاجرم
  • مرغ سحر ساخت به ناز و عتاب
    در نظر نرگس بسيار خواب
  • حسن به هر طره که آرام يافت
    عشق دلي آمده در دام يافت
  • پيش در پرده سرايي رسيد
    از پس آن پرده صدايي شنيد
  • حسن نه آنست که ماند نهان
    گر چه بود پرده جهان در جهان
  • حسن که در پرده مستوري است
    زخم هوس خورده منظوري است
  • بر سر هر گنج طلسم دگر
    نقد در او گوهر اسم دگر
  • هر چه عيان داشت بر او خرج کرد
    هر چه نهان خواست در او درج کرد
  • بلکه نبود از دل ظلمت زداي
    شاهد و مشهود در او جز خداي
  • پشت وفا بر گهر او مکن
    دست جفا در کمر او مکن
  • دلق صفا در بر و زير بغل
    کرده نهان دفتر زرق و حيل
  • بود در آن غمکده يک دوستش
    پر شده مغز وفا پوستش
  • در طلبم رنج سفر برده اي
    زين سفرم تحفه چه آورده اي
  • اي که در دولت دين کم زني
    چند دم از نسبت آدم زني
  • آدمي آنست که ديني در اوست
    محو گمان کرده يقيني دراوست
  • گر بود اين پيکر گل آدمي
    زو در و ديوار ندارد کمي
  • بلکه فزون باشد ازو در نمود
    مهره ديوار به سلک وجود
  • چرخ که آمد به تو مقراض ده
    اطلس او در دم مقراض نه
  • شير دلي روي در آن بيشه کن
    همدمي شيردلان پيشه کن
  • دست در آن زن که ازو شد به پاي
    قامت قدرت به فلک فرق ساي
  • گفت فضولي که نه در بندگي
    کش پي آن داد خدا زندگي
  • ساعتي از عمر به پايان برد
    گر چه در آن ملک سليمان برد
  • ليک تو از کاهلي و جاهلي
    همچو خران مانده در آب و گلي
  • تو کني از سجده او سرکشي
    به که ازين شيوه قدم در کشي
  • ساق ادب بر زده عرش برين
    بر در طاعت شده کرسي نشين
  • دوخته شب تا به سحر در رکوع
    ديده انجم به زمين خضوع
  • ماه زده بر در او کوس مهر
    مهر به خاک ره او سوده چهر
  • وصف نبات است نمودن قيام
    بر در قيوم جهان بر دوام
  • خيز و تو هم برگ تعبد ساز
    جمع کن اين چند عمل در نماز
  • جامي از آلايش تن پاک شو
    در قدم پاکروان خاک شو
  • حرص و شره دوزخ پر آتش است
    مهر زدن بر در دوزخ خوش است
  • لب چو ببندي ز طعام و شراب
    در حرم مات شود فتح باب
  • در دل و جان تخم دگر کاشتند
    لاجرم آن را به تو بگذاشتند
  • اين همه بيننده ز نزديک و دور
    کس ننهد آينه در پيش کور
  • بستگي چشمم از اوصاف تو
    بر تو گشاده ست در لاف تو
  • بر بصر اهل نظر جلوه ده
    در نظر بي بصرانش منه
  • ور نه ز همت در انصاف زن
    خط خطا بر ورق لاف زن
  • عقده ز هميان درم برگرفت
    جلوه به ميدان کرم در گرفت
  • هر چه دهي از سر انصاف ده
    قفل عدم بر در اسراف نه
  • تا چه بريزد صدفت زير خاک
    بهره ور آيد ز تو آن در پاک
  • گر نبود راحله باد پاي
    راحله از پاي کن و در ره آي
  • باد مخالف زده در ديده ريگ
    پاي فرو رفته به تفسيده ريگ
  • رو به حرم کن که در آن خوش حريم
    هست سيه پوش نگاري مقيم
  • تا شکني شيشه ناموس و ننگ
    کرده نهان در ته دامانت سنگ
  • تا نشود در عرفاتت وقوف
    کي شود از راه نجاتت وقوف
  • روزي از آنجا که دلي داشت تنگ
    زد به در کعبه سر خود به سنگ
  • ره به سوي خانه خود دادمت
    بر در هر کس نفرستادمت
  • يارب از آنجا که کرم آن توست
    چشم همه بر در احسان توست
  • غنچه وش از همنفسان لب ببند
    خيره چو گل در رخ هر کس مخند
  • در کنف پرتو خور کم نشين
    تا نشود سايه تو را همنشين
  • آينه را در نظر خود منه
    تا نشود عکس تو را جلوه ده
  • هر چه درين دايره بيرون توست
    گام سعايت زده در خون توست
  • در دلت از غيب گلي چون گشاد
    از دم ناخوش مده آن را به باد
  • کرده زبان تيغ پي يک سخن
    چند شوي پرده در وصف شکن
  • ور ز سفه داغ قصورش کشي
    در درکات شر و شورش کشي
  • لب چو گشايي گرو هوش باش
    ور نه زبان در کش و خاموش باش
  • طبع بطان از لب دريا گرفت
    راي سفر در دلشان جا گرفت
  • بيش درين مرحله غافل مخسب
    پاي برآر از گل و در گل مخسب
  • جامي اگر ديده تو روشن است
    در دلت از روضه جان روزن است
  • بر لبت اين لاف که چون ني نيم
    در دلت انديشه که جز کي کيم
  • کعبه روي از سر وجد عظيم
    در صف پيران حرم شد مقيم
  • آمدي از هستي خود گشته صاف
    رقص کنان گرد حرم در طواف
  • در دل من وجد الهي نماند
    جنبش من جز به ملاهي نماند
  • بر تو چو نگشاد ز مفتاح راه
    دولت فتح از در فتاح خواه
  • عالمي از چاه جهالت برون
    در رهي افتاد به چاهي درون
  • هيچ مدد دست ندادش به راه
    ماند در آن راه چو يوسف به چاه
  • سايه صفت در تگ چاه آرميد
    سايه شخصي به سر چاه ديد
  • گفت که شاگرد کمين توام
    در ره دين خاک نشين توام
  • گفت که حاشا که ازين چاه پست
    در زنم امروز به دست تو دست
  • در تک اين چاه نشينم اسير
    تا شودم بي غرضي دستگير
  • شعله به جان در زده آن آتشت
    ليک ز بس بيخودي آيد خوشت
  • تو چو شباني و رعيت همه
    در کنف رحمت تو چون رمه
  • بره و گرگند به هم گشته رام
    آهو و شيرند به هم در خرام
  • تو به سه انگشت شده خامه زن
    خلق ده انگشت ز تو در دهن
  • خرمن دهقان که به خون جگر
    کشته وي آمده در ده به بر
  • شد ز براتت همه صرف زکات
    در کف قبض است هنوز از برات
  • کاسب بيچاره که در شهر و کوي
    ز آبله دست کند آبروي
  • زيور طفلانت ز طبع لئيم
    هست زر سايل و در يتيم
  • شه ز تو بدنام و رعيت خراب
    ملک ز غوغاي تو در اضطراب