167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • کي زن بدگونه نيک آيين بود
    پيش نيکان در خور نفرين بود
  • نطفه را بي شهوت از صلبش گشاد
    در محلي جز رحم آرام داد
  • دلبري در نيکويي ماه تمام
    سال او از بيست کم ابسال نام
  • در دهان او ره انديشه گم
    گفت و گوي عقل فکرت پيشه گم
  • آن نشان را واصفان خواندند ناف
    نافي از وي نافه را در دل شکاف
  • آرزوي اهل دل در مشت او
    قفل دل ها را کليد انگشت او
  • چون سخن با ساق و ران او کشيد
    زان زبان در کام مي بايد کشيد
  • بود آن سري ز نامحرم نهان
    هيچ کس محرم نه آن را در جهان
  • در بر آن سيمين صدف بشکافته
    گوهر کام خود آنجا يافته
  • هر طرف مرغان آبي در شناه
    غوطه زن از قعر دريا قوت خواه
  • گفت دريايي که چندين جانور
    گردد اندر وي به صبح و شام در
  • شد به جان مشعوف لطف گوهرش
    همچو گوهر بست در مهد زرش
  • در تماشاي رخ آن دل فروز
    رفت ازو خواب شب و آرام روز
  • روز تا شب جد او و جهد او
    بود در بست و گشاد مهد او
  • گه تنش را شستي از مشک و گلاب
    گه گرفتي شکرش در شهد ناب
  • مهر آن مه بس که در جانش نشست
    چشم مهر از هر که غير او ببست
  • گر ميسر گشتيش بي هيچ شک
    کرديش جا در بصر چون مردمک
  • پايه حسنش بسي بالا گرفت
    در همه دلها هوايش جا گرفت
  • چشم مستش آهوي مردم شکار
    جلوه گاهش در ميان لاله زار
  • ساعدش را از يسار و از يمين
    جان فشانان نقد جان در آستين
  • نقد راحت از دو کف در مشت او
    حسن خاتم ختم بر انگشت او
  • هر چه در وصف جمالش گفته شد
    گوهري از بحر صورت سفته شد
  • لطف طبعش در سخن مو مي شکافت
    لفظ نشنيده به معني مي شتافت
  • گاهي از بربط چو طفل خردسال
    در کنار خود به زخم گوشمال
  • شه سلامان نيز مست و نيمخواب
    پاي کردي سوي ميدان در رکاب
  • صولجان بر کف به ميدان تاختي
    گوي زرکش در ميان انداختي
  • در سر تيرش نرستي از خطر
    گاه صيد آهو به پا، تيهو به پر
  • بود در جود و سخا دريا کفي
    بل کش از بحر عطا دريا کفي
  • قبض کف گر خواستي انگشت او
    خم نکردي پشت خود در مشت او
  • گر گذشتي بر در او سايلي
    از جفاي فاقه خون گشته دلي
  • ليکن او را تاب اين بخشش نبود
    در سفر زين آستان کوشش نمود
  • «خوشتر آن باشد که وصف دلبران
    گفته آيد در لباس ديگران »
  • هر کس آري محرم اين راز نيست
    بر رخ هر محرم اين در باز نيست
  • چون سلامان را شد اسباب جمال
    از بلاغت جمع در حد کمال
  • گه به کاري دست سيمين در زدي
    زان بهانه آستين را بر زدي
  • صبح و شامش روي در خود داشتي
    يکدمش غافل ز خود نگذاشتي
  • زانکه مي دانست کز راه نظر
    عشق دارد در دل عاشق اثر
  • پرده از رخسار زيبا برگرفت
    وز مراد خود حکايت در گرفت
  • صورت او را چو پي در پي بديد
    آمدش ميلي به وصل وي پديد
  • چون سلامان با همه حلم و وقار
    کرد در وي عشوه ابسال کار
  • در دل از مژگان او خارش خليد
    وز کمند زلف او مارش گزيد
  • ز ابروانش طاقت او گشت طاق
    وز لبش شد تلخ شهدش در مذاق
  • شوقش از پرده برون آورد ليک
    در درون انديشه اي مي کرد نيک
  • گفت پيش آي اي ز شوري در گله
    کآب شيرينت دهم از حوصله
  • بر لب دريا نشسته روز و شب
    در ميان هر دو مانم تشنه لب
  • بهر سودايي که در سر داشتند
    پرده شرم از ميان برداشتند
  • شد گشاده در ميان بندي که بود
    سخت تر شد ميل پيوندي که بود
  • هر يک اندر کار وي رايي زدند
    در خلاصش دستي و پايي زدند
  • در هواي توست تاجم فرق ساي
    وز براي توست تختم زير پاي
  • دست دل در شاهد رعنا مزن
    تخت شوکت را به پشت پا مزن
  • در صف مردان روي شمشير زن
    وز تن گردان شوي گردن فکن
  • غرقه خون چون خسرو از شيرويه خفت
    نکته اي خوش در حق شيرويه گفت
  • بارها با خويش انديشيده ام
    در خلاصي زين بلا پيچيده ام
  • ليک چون يادم ازان ماه آمده ست
    جان من در ناله و آه آمده ست
  • در تماشاي رخ آن دلپسند
    ني نصيحت مانده بر يادم نه پند
  • آن که دست قدرتش خاکت سرشت
    حرف حکمت در دل پاکت نوشت
  • پاک کن از نقش صورت سينه را
    روي در معني کن آن آيينه را
  • چشم خويش از طلعت شاهد بپوش
    بيش ازين در صحبت شاهد مکوش
  • نطفه در تن مايه بخش جان توست
    قوت اعضا قوت ارکان توست
  • اي ز شهوت با تن و جان در ستيز
    گوش دارش خواهي و خواهي بريز
  • با خروس آن تاجدار سرفراز
    آن مؤذن گفت در وقت نماز
  • ماکياني چند را کرده گله
    چند گردي در ته هر مزبله
  • گر ز نفس و شهوتش بگذشتمي
    در ته هر مزبله کي گشتمي
  • هر چه گفتي عين حکمت يافتم
    در قبول آن به جان بشتافتم
  • مهر ابسال از درون او نکند
    ليک شوري در درون او فکند
  • جانش از تير ملامت ريش گشت
    در دل اندوهي که بودش بيش گشت
  • روزها انديشه کاري پيشه کرد
    بارها در کار خويش انديشه کرد
  • با هزار انديشه در تدبير کار
    يافت کارش بر فرار آخر قرار
  • چون درآمد شب روان محمل ببست
    تنگ با ابسال در محمل نشست
  • وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
    گاه خفتن خفته در آغوش هم
  • يار بي اغيار چون در بر بود
    خانه هر چند تنگتر بهتر بود
  • يوسف کنعان چو در زندان نشست
    بر زليخا آمد از هجران شکست
  • کوه پيکر موج ها در اضطراب
    گشته کوهستان از آنها روي آب
  • ماهيان در وي نمايان بي دريغ
    همچو جوهر از صقالت داده تيغ
  • راه را بر خود به سينه مي شکافت
    روي در مقصد به سينه مي شتافت
  • ميوه در پاي درختان ريخته
    خشک و تر با يکدگر آميخته
  • با دلي فارغ ز هر اميد و بيم
    گشت با ابسال در بيشه مقيم
  • هر زمان در مرغزاري کرده خواب
    هر نفس از چشمه ساري خورده آب
  • در کنار تو بجز مقصود ني
    مانع مقصود تو موجود ني
  • خورده داني گفت با وامق به راز
    کاي ز داغ عشق عذرا در گداز
  • مي بري عمري به سر در جست و جوي
    چيست مقصودت ز جست و جو بگوي
  • در ميان باديه گيرم وطن
    بر سر يک چشمه باشم خيمه زن
  • چون نهد عاشق به کوي وصل گام
    جز يکي مي در نگنجد والسلام
  • گفت کان آيينه را آرند پيش
    تا در آن بيند رخ مقصود خويش
  • هر دو را عشرت کنان در بيشه ديد
    وز غم ايام بي انديشه ديد
  • چرخ کين کش هم همين آيين نهاد
    در کف شيرويه تيغ کين نهاد
  • تخت را افکند در پا بخت او
    تا کف پاي که بوسد تخت او
  • در درون افتاد ازين غم آتشش
    وقت شد زين حال ناخوش ناخوشش
  • زين تغابن در ره سخت اوفتاد
    خر بمرد و بر زمين رخت اوفتاد
  • مرد مفلس را ازين بدتر چه غم
    گنج در پهلو و کيسه بي درم
  • اهل دوزخ را چه محنت زين بتر
    آتش اندر جان و جنت در نظر
  • بر سلامان چون شد اين محنت دراز
    شد در راحت به روي وي فراز
  • ترس ترسان در پدر آورد روي
    توبه کار و عذر خواه و عفو جوي
  • گر چه مي ماند به وي آغاز کار
    چون رسد وقت درو در کشتزار
  • تاج را مپسند بر فرق خسان
    تخت را در زير پاي ناکسان
  • چون حيات مردني در خور بود
    مردگي از زندگي خوشتر بود
  • جمع شد زان پشته ها کوهي بلند
    آتشي در پشته و کوه او فکند
  • هر دو از ديدار آتش خوش شدند
    دست هم بگرفته در آتش شدند
  • چون زر مغشوش در آتش فتد
    گر شکستي اوفتد بر غش فتد
  • با منافق شيوه اي در دين دو رنگ
    از پي اثبات دين برداشت جنگ