نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
کي زن بدگونه نيک آيين بود
پيش نيکان
در
خور نفرين بود
نطفه را بي شهوت از صلبش گشاد
در
محلي جز رحم آرام داد
دلبري
در
نيکويي ماه تمام
سال او از بيست کم ابسال نام
در
دهان او ره انديشه گم
گفت و گوي عقل فکرت پيشه گم
آن نشان را واصفان خواندند ناف
نافي از وي نافه را
در
دل شکاف
آرزوي اهل دل
در
مشت او
قفل دل ها را کليد انگشت او
چون سخن با ساق و ران او کشيد
زان زبان
در
کام مي بايد کشيد
بود آن سري ز نامحرم نهان
هيچ کس محرم نه آن را
در
جهان
در
بر آن سيمين صدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا يافته
هر طرف مرغان آبي
در
شناه
غوطه زن از قعر دريا قوت خواه
گفت دريايي که چندين جانور
گردد اندر وي به صبح و شام
در
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست
در
مهد زرش
در
تماشاي رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود
در
بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستي از مشک و گلاب
گه گرفتي شکرش
در
شهد ناب
مهر آن مه بس که
در
جانش نشست
چشم مهر از هر که غير او ببست
گر ميسر گشتيش بي هيچ شک
کرديش جا
در
بصر چون مردمک
پايه حسنش بسي بالا گرفت
در
همه دلها هوايش جا گرفت
چشم مستش آهوي مردم شکار
جلوه گاهش
در
ميان لاله زار
ساعدش را از يسار و از يمين
جان فشانان نقد جان
در
آستين
نقد راحت از دو کف
در
مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه
در
وصف جمالش گفته شد
گوهري از بحر صورت سفته شد
لطف طبعش
در
سخن مو مي شکافت
لفظ نشنيده به معني مي شتافت
گاهي از بربط چو طفل خردسال
در
کنار خود به زخم گوشمال
شه سلامان نيز مست و نيمخواب
پاي کردي سوي ميدان
در
رکاب
صولجان بر کف به ميدان تاختي
گوي زرکش
در
ميان انداختي
در
سر تيرش نرستي از خطر
گاه صيد آهو به پا، تيهو به پر
بود
در
جود و سخا دريا کفي
بل کش از بحر عطا دريا کفي
قبض کف گر خواستي انگشت او
خم نکردي پشت خود
در
مشت او
گر گذشتي بر
در
او سايلي
از جفاي فاقه خون گشته دلي
ليکن او را تاب اين بخشش نبود
در
سفر زين آستان کوشش نمود
«خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آيد
در
لباس ديگران »
هر کس آري محرم اين راز نيست
بر رخ هر محرم اين
در
باز نيست
چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع
در
حد کمال
گه به کاري دست سيمين
در
زدي
زان بهانه آستين را بر زدي
صبح و شامش روي
در
خود داشتي
يکدمش غافل ز خود نگذاشتي
زانکه مي دانست کز راه نظر
عشق دارد
در
دل عاشق اثر
پرده از رخسار زيبا برگرفت
وز مراد خود حکايت
در
گرفت
صورت او را چو پي
در
پي بديد
آمدش ميلي به وصل وي پديد
چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد
در
وي عشوه ابسال کار
در
دل از مژگان او خارش خليد
وز کمند زلف او مارش گزيد
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ شهدش
در
مذاق
شوقش از پرده برون آورد ليک
در
درون انديشه اي مي کرد نيک
گفت پيش آي اي ز شوري
در
گله
کآب شيرينت دهم از حوصله
بر لب دريا نشسته روز و شب
در
ميان هر دو مانم تشنه لب
بهر سودايي که
در
سر داشتند
پرده شرم از ميان برداشتند
شد گشاده
در
ميان بندي که بود
سخت تر شد ميل پيوندي که بود
هر يک اندر کار وي رايي زدند
در
خلاصش دستي و پايي زدند
در
هواي توست تاجم فرق ساي
وز براي توست تختم زير پاي
دست دل
در
شاهد رعنا مزن
تخت شوکت را به پشت پا مزن
در
صف مردان روي شمشير زن
وز تن گردان شوي گردن فکن
غرقه خون چون خسرو از شيرويه خفت
نکته اي خوش
در
حق شيرويه گفت
بارها با خويش انديشيده ام
در
خلاصي زين بلا پيچيده ام
ليک چون يادم ازان ماه آمده ست
جان من
در
ناله و آه آمده ست
در
تماشاي رخ آن دلپسند
ني نصيحت مانده بر يادم نه پند
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت
در
دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سينه را
روي
در
معني کن آن آيينه را
چشم خويش از طلعت شاهد بپوش
بيش ازين
در
صحبت شاهد مکوش
نطفه
در
تن مايه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
اي ز شهوت با تن و جان
در
ستيز
گوش دارش خواهي و خواهي بريز
با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت
در
وقت نماز
ماکياني چند را کرده گله
چند گردي
در
ته هر مزبله
گر ز نفس و شهوتش بگذشتمي
در
ته هر مزبله کي گشتمي
هر چه گفتي عين حکمت يافتم
در
قبول آن به جان بشتافتم
مهر ابسال از درون او نکند
ليک شوري
در
درون او فکند
جانش از تير ملامت ريش گشت
در
دل اندوهي که بودش بيش گشت
روزها انديشه کاري پيشه کرد
بارها
در
کار خويش انديشه کرد
با هزار انديشه
در
تدبير کار
يافت کارش بر فرار آخر قرار
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال
در
محمل نشست
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته
در
آغوش هم
يار بي اغيار چون
در
بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
يوسف کنعان چو
در
زندان نشست
بر زليخا آمد از هجران شکست
کوه پيکر موج ها
در
اضطراب
گشته کوهستان از آنها روي آب
ماهيان
در
وي نمايان بي دريغ
همچو جوهر از صقالت داده تيغ
راه را بر خود به سينه مي شکافت
روي
در
مقصد به سينه مي شتافت
ميوه
در
پاي درختان ريخته
خشک و تر با يکدگر آميخته
با دلي فارغ ز هر اميد و بيم
گشت با ابسال
در
بيشه مقيم
هر زمان
در
مرغزاري کرده خواب
هر نفس از چشمه ساري خورده آب
در
کنار تو بجز مقصود ني
مانع مقصود تو موجود ني
خورده داني گفت با وامق به راز
کاي ز داغ عشق عذرا
در
گداز
مي بري عمري به سر
در
جست و جوي
چيست مقصودت ز جست و جو بگوي
در
ميان باديه گيرم وطن
بر سر يک چشمه باشم خيمه زن
چون نهد عاشق به کوي وصل گام
جز يکي مي
در
نگنجد والسلام
گفت کان آيينه را آرند پيش
تا
در
آن بيند رخ مقصود خويش
هر دو را عشرت کنان
در
بيشه ديد
وز غم ايام بي انديشه ديد
چرخ کين کش هم همين آيين نهاد
در
کف شيرويه تيغ کين نهاد
تخت را افکند
در
پا بخت او
تا کف پاي که بوسد تخت او
در
درون افتاد ازين غم آتشش
وقت شد زين حال ناخوش ناخوشش
زين تغابن
در
ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمين رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازين بدتر چه غم
گنج
در
پهلو و کيسه بي درم
اهل دوزخ را چه محنت زين بتر
آتش اندر جان و جنت
در
نظر
بر سلامان چون شد اين محنت دراز
شد
در
راحت به روي وي فراز
ترس ترسان
در
پدر آورد روي
توبه کار و عذر خواه و عفو جوي
گر چه مي ماند به وي آغاز کار
چون رسد وقت درو
در
کشتزار
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را
در
زير پاي ناکسان
چون حيات مردني
در
خور بود
مردگي از زندگي خوشتر بود
جمع شد زان پشته ها کوهي بلند
آتشي
در
پشته و کوه او فکند
هر دو از ديدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته
در
آتش شدند
چون زر مغشوش
در
آتش فتد
گر شکستي اوفتد بر غش فتد
با منافق شيوه اي
در
دين دو رنگ
از پي اثبات دين برداشت جنگ
صفحه قبل
1
...
1345
1346
1347
1348
1349
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن