نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
مي نکرد از پس و از پيش نگاه
همچو گرگي که فتد
در
رمه گاه
در
دلت نيست جز اين انديشه
کين به خود رسته چو کوه و بيشه
در
رطب ريزيت از نحل کرم
گر کشد خار ستم تيغ چه غم
مرغ جان راست صرير تو صفير
وز صفير تو
در
آفاق نفير
لب او مژده ده باد مسيح
در
فسون خواني هر مرده فصيح
خاصه آن
در
روش فضل دلير
زان دليريش شده نام دو شير
آن يکي
در
ره دين شير خداي
وان دگر پنجه به هر صيد گشاي
ليک
در
جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دويي پاک نگاه
عاشقان افتاده آن سايه اند
مانده
در
سودا ازان سرمايه اند
تا ز ليلي سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون
در
نزد
تا به کي
در
پرده باشي عشوه ساز
عالمي با نقش پرده عشقباز
در
تماشاي خودم بيخود کني
فارغ از تمييز نيک و بد کني
گر چه باشم ناظر از هر منظري
جز تو
در
عالم نبينم ديگري
از دويي خواهم که يکتايم کني
در
مقامات يکي جايم کني
آن يکي را از يمين رو
در
شمال
وان دگر سوي يمين جنبش سگال
تا چو خود را گم کند
در
شهر و کو
بازيابد چون ببيند آن کدو
زيرکي آن راز را دانست و زود
در
پيش افتاد تا جايي غنود
ور تويي اين من کجايم کيستم
در
شماري مي نيايم چيستم
سعي او از بيخ و بن برکندشان
در
بيابان عدم افکندشان
دست کم داده ست
در
روي زمين
هيچ کس را دستبوسي اينچنين
خلقي از کم طاعتي
در
خشکسال
از کفش دارند اميد نوال
در
ديار مصر قحطي خاست سخت
کز فزع هر کس به نيل انداخت رخت
چون به سوي نان رهي نشناختند
رخت هستي را
در
آب انداختند
تازه روي و خنده ناک و شادکام
هر طرف چون شاخ خرم
در
خرام
در
خم اين گنبد عالي اساس
چيست شغل شاکر منعم شناس
هر چه ذات شخص ازان پيرايه بست
پيش دانا مثل آن
در
سايه هست
هست ازين رو سايه عين سايه دار
هان و هان تا ننگري
در
سايه خوار
ور بر اين دعوي تو را بايد گواه
رو نظر کن
در
شه عالم پناه
ملک هستي فسحت ميدان او
گوي گردون
در
خم چوگان او
نور عدلش
در
شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
پايه اي از تخت او چرخ کبود
تاجداران پيش تختش
در
سجود
سروري سر خاک راهش کردن است
آبرو رو
در
رهش آوردن است
هر که را سر
در
ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
شاعري شد پيش شاه نامور
کاي ز رفعت سوده
در
افلاک سر
در
مديحت تازه شعري گفته ام
گوهري روشن چو شعري سفته ام
گر چه خلقي
در
مدحت سفته اند
اينچنين مدحي تو را کم گفته اند
نامه اي آنگه به دست شاه داد
کرده نام شاه و بس
در
وي سواد
هر که مي آرد رخش را
در
نظر
مي زند گلبانگ ما هذا بشر
آمد او شه را برادر يار هم
در
زمانه باشد اين بسيار کم
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبي
در
ساز عودم تا به روز
وقت شد کين عود را خوش بشکنم
بهر بوي خوش
در
آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود
در
عود خام آتش زدن
عقل و دين را تقويت دادن به است
زانکه اين تن روي
در
سستي نه است
رخنه ها
در
رسته دندان فتاد
کي توان بر خوردني دندان نهاد
هم قواطع از بريدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن
در
گذشت
زود باشد کآرميده ز اضطراب
در
کنار مادر افتم مست خواب
پاي من
در
خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
هر خلل کز پيري افتد
در
مزاج
نيست مقدور طبيب آن را علاج
چون نگردد لقمه نرمم
در
دهان
هضم آن بر معده مي آيد گران
هضم
در
معده چو باشد ناتمام
قوت اعضا چه سان بخشد طعام
به که سر
در
جيب خاموشي کشم
پا به دامان فراموشي کشم
چون ندارم دامن قربي به دست
بايدم
در
گفت و گوي او نشست
ديد مجنون را يکي صحرا نورد
در
ميان باديه بنشسته فرد
هر چه خواهي
در
سوادش رنج برد
تيغ صرصر خواهدش حالي سترد
نيست جز نامي ازو
در
دست من
زان بلندي يافت قدر پست من
حبذا شاهي که
در
عهد شباب
شد ز توبه همچو پيران بهره ياب
پاره دوزي بود
در
اقصاي ري
مطمئن بر پاره دوزي راي وي
يکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادي به گل
در
گل مخسب
مي پرستي رو به راه توبه کرد
وز گنه جا
در
پناه توبه کرد
سالها
در
کار مي بشتافتي
اين کرامت از چه خصلت يافتي
غير ازين معني نگشتي
در
دلم
کز نشاط مي دل خود بگسلم
يمن اين نيت مرا توفيق داد
صد
در
دولت به روي من گشاد
چون رسيدم شب بدينجا زين خطاب
در
ميان فکرتم بربود خواب
بود القصه رهي بي گرد و گل
من
در
آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهي پر خروش
از قفا آمد
در
آن راهم به گوش
تافت سوي من عنان خندان و شاد
بر من از خنده
در
راحت گشاد
يک نفس زين گفت و گو منشين خموش
چون گرفتي پيش
در
اتمام کوش
گفت ديدم صبحدم خود را به خواب
در
دهي سرگشته ويران و خراب
هر کجا از دور ديدم خانه اي
بود بي ديوار و
در
ويرانه اي
چون نهادم
در
يکي ويرانه پاي
کرد پاي من درون گنج جاي
گر فتد
در
صدقت اندک تاب و پيچ
جست و جوي تو همه هيچ است هيچ
شهرياري بود
در
يونان زمين
چون سکندر صاحب تاج و نگين
بود
در
عهدش يکي حکمت شناس
کاخ حکمت را قوي کرده اساس
شاه چون دانست قدرش را شريف
ساختش
در
خلوت و صحبت حريف
در
جهانگيري ز بس تدبير کرد
قاف تا قافش همه تسخير کرد
شه شبي
در
حال خويش انديشه کرد
شيوه نعمت شناسي پيشه کرد
غير فرزندي که
در
عز و شرف
از پس رفتن بود او را خلف
در
ضمير شه چو اين انديشه خاست
گفت با داناي حکمت پيشه راست
اوست بران
در
صف هيجا چو تيغ
تيرباران بر سر اعدا چو ميغ
گفت فرزندان که
در
خيل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در
سرشت او هزاران خوي زشت
آنچنان فرزند کآخر
در
دعا
مرگ او جستن نبايد از خدا
يعني آيد
در
کنارم يک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
در
هر آن کاري که آري روي و راي
مصلحت را از تو به داند خداي
شيخ حالي
در
دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تير او ز شست
چون نهال شهوت و شاخ هوا
يافت
در
آب و گلش نشو و نما
با حريفان باده نوشيدن گرفت
در
پي هر کام کوشيدن گرفت
چون پدر زين کار و بار آمد به تنگ
باز زد
در
دامن آن شيخ چنگ
عفو مي خواه از خدا و عافيت
کين بود
در
هر دو عالم کافيت
بنده اي
در
بندگي بي بند باش
هر چه مي آيد بدان خرسند باش
گفت شاها هر که او شهوت نراند
در
غم محرومي از فرزند ماند
از مي اندک چو يک جرعه چشي
در
مذاق تو نشنيد زان خوشي
محو گردد نامم از سلک کرام
در
شمار سفلگان مانم تمام
گر دهي صد سال زن را سيم و زر
پاي تا سرگيري او را
در
گهر
لعل و
در
آويزه گوشش کني
شرب زرکش ستر شب پوشش کني
چون فتد از داوري
در
تاب و پيچ
جمله اينها پيش او هيچ است هيچ
در
جهان از زن وفاداري که ديد
غير مکاري و غداري که ديد
چون جواني آيد او را
در
نظر
جاي تو خواهد که او بندد کمر
در
نيايد روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
در
دلم نايد که اي کاش اين جوان
بوديم دمساز جان ناتوان
صفحه قبل
1
...
1344
1345
1346
1347
1348
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن