نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
در
کرم حيله گري بيش نيي
جود را رهگذري بيش نيي
مالت از دزد به تاراج افتد
به که ني
در
کف محتاج افتد
آن عرابي به شتر قانع و شير
در
يکي باديه شد مرحله گير
ناگهان جمعي از ارباب قبول
شب
در
آن مرحله کردند نزول
آمد آن طرفه عرابي از راه
ديد آن بدره
در
آن منزلگاه
ور نه تا جان برود از تنتان
در
تن از نيزه کنم روزنتان
اي محيط کرمت عرش صدف
عرشيان
در
طلبت باده به کف
خرمن هستي تو شد جو جو
بهر دانه تو چنين
در
تک و دو
در
کمين خانه دوران دو رنگ
زخم زد بر دل تو کبر پلنگ
حرص
در
جان تو موش است بکوش
تا به زخمش نرسد آفت موش
چند
در
آز شوي عمر گسل
چيست زين عمر درازت حاصل
حرص
در
کن مکن دين هنر است
حرص درکش مکش خود خطر است
گل که از خاک قناعت خيزد
نافه
در
ناف رياحين بيزد
در
قناعت که تو را دسترس است
گر همين عزت نفس است بس است
زان تره هر چه همي ماند
در
آب
طعمه مي ساخت حکيمي به شتاب
گفت با خاصگي آن مرد حکيم
کاي ز جاه آمده
در
چاه مقيم
جامي از حرص و قناعت رسته
در
رهت محمل طاعت بسته
پري از خويش و ز جز خويش تهي
از همه
در
نظر خويش بهي
عارفي پشت دو تا
در
ژنده
دلي از نور الهي زنده
در
ميانه که سراسر خوشي است
روز و شب کار تو سرگين کشي است
تنت آراسته از گوهر و
در
چون شکنبه شکم از سرگين پر
به کف خشم عنان مسپارش
روي
در
حلم و مدارا دارش
آب حلمي بزن اين آتش را
در
ته پاي کش اين سرکش را
هر زمان پهن مکن از سر کين
پنجه
در
سيلي مشتي مسکين
رو
در
آن کوه کن از موج عقب
پيش ازان کت گذرد موج ز لب
ديو افتاده تو را
در
دنبال
مي دهد گردشت از حال به حال
در
صحبت به رخ خلق ببست
فارغ از خلق به خلوت بنشست
روزي از خاک درش سر بر زد
سر انگشت ادب بر
در
زد
ديو چون ديد که آن زرق و فسون
هيچ نگرفت
در
آن پاک درون
در
سماعند چو ما ملک و ملک
دور آن بيشتر از دور فلک
از زمين برنزند سر خاشاک
بيخ آن تا نبود
در
ته خاک
گر نه آسودگيت رنج زداي
شود از رنج
در
افتي از پاي
تخم کين
در
گل دل ها کارد
خوي خجلت ز جبين ها بارد
يک به يک دختر دوشيزه شوند
کي
در
آن روضه پاکيزه شوند
تا
در
خلق نبندي بر ما
فتح بابي نپسندي بر ما
تيز بين ساز بدانسان بصرش
که تو باشي همه جا
در
نظرش
همه جا از همه رو
در
همه کس
جلوه نور تو را بيند و بس
چون زني
در
کمر صحبت دست
با حريفان کني آهنگ نشست
در
خطاشان به نصيحت پيش آي
ره بر ايشان به نصيحت بگشاي
عارفي طوف کنان رفت به باغ
ديد
در
باغ حمامي با زاغ
روي
در
روي تو باشد همه را
چشم دل سوي تو باشد همه را
پاي تا سر همگي گوش شوند
با غمت دست
در
آغوش شوند
بنده جامي نه ازان انجمن است
ليک
در
دامنشان دستزن است
از نم زرق و ريا پاکش کن
در
ره صدق و صفا خاکش کن
همه ذرات جهان
در
رقصند
رو نهاده به کمال از نقصند
روز
در
باديه مي برد به شب
يک شبي زنده اي از حي عرب
آمدش
در
ره آن باديه پيش
ساختش شمع سيه خانه خويش
کرد
در
ساحت آن خانه نگاه
ديد شبرنگ غلامي چون ماه
در
غل و بند ز گردن تا پاي
قدرتش ني که بجنبد از جاي
در
سه روزه ره اين سر منزل
کردشان بار گران مستعجل
وان شتر کرد رسن را پاره
روي
در
باديه گشت آواره
در
بيابان غمت روي نهند
جان شيرين به تک و پوي دهند
اي خوش آن رهرو از خود رسته
رقص دايم ز تو
در
پيوسته
روي
در
صحبت دينداران دار
که خراب است ز بي دينان کار
حيف باشد که
در
آن روز گران
از تو پرسند گناه دگران
گر چه
در
چشم خسان شعله نماست
بر لب خضروشان آب بقاست
گر ستمديده اي از کشور تو
دادخواهان برسد بر
در
تو
جغد
در
کشور تو هست به رنج
که خرابي شده ناياب چو گنج
شه چو دستور عمارت بشنيد
رخت نعمت به
در
شکر کشيد
چيست شکر اين کرم و لطف شگرف
در
رضاجويي حق کردن صرف
اهل حاجت چو
در
جود زنند
دم ز انديشه مقصود زنند
وگر او پشت به انصاف کند
در
عطا و کرم اسراف کند
تو
در
اصلاح تک و پوي کني
به طريق وسطش روي کني
گاو را
در
نظر شير برد
تا ز پس مانده او سير خورد
عمر ثاني آن همچو نخست
کرده
در
دين سبق عدل درست
روي
در
زاويه درد کنيد
وين هوس بر دل خود سرد کنيد
جان درين هيچ کسي چند کنيم
در
هر بوالهوسي چند زنيم
نيست
در
هيچ هوس بوي بهي
دل ما را ز هوس ساز تهي
عمر جامي که متاعيست شگرف
در
هواها و هوس ها شده صرف
گر نه شه داور عالم بودي
کار عالم همه
در
هم بودي
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد
در
کام کسان گردد زهر
اين همه کارگر و کارگري
نيست جز بهر تو چون
در
نگري
اي بسا عدل که داراي جهان
کرده
در
صورت ظلم است نهان
مزد نگرفته بيفتاد و بمرد
مزد وي بود
در
آن کيسه که برد
کانچه آيد ز درت
در
همه باب
عين حکمت بود و محض صواب
زين دو پنجاه تو را هر پنجي
در
هنر پنجه گشا بر گنجي
در
هنر کوش که زر چيزي نيست
گنج زر پيش هنر چيزي نيست
چون کني
در
هنر آموزي روي
دلي از خوان ادب روزي جوي
حفظ کن مختصري
در
هر فن
گير خوشبو گلي از هر گلشن
در
ره عشق به ميزان قبول
هست ادب بي ادبي فضل فضول
ور کني روي سرت خطه خط
بايدت
در
ره آن سير وسط
در
کف نغز خط خوب رقم
رزق را طرفه کليديست قلم
در
جواني کم بي دردي گير
راه مردي و جوانمردي گير
به ره خدمت درويشان پوي
کحل بينش ز
در
ايشان جوي
دست
در
دامنش آويز و بکش
دامن از صحبت هر ناخوش و خوش
بند بر خلق
در
گفت و شنود
قايل و سامع خود هم خود شو
ديد بر خلق خدا
در
بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت آن کس که مقيم دلم اوست
تخم دل کشته
در
آب و گلم اوست
گرد اين خانه چو
در
مي نگرم
غير ازين نيست متاع دگرم
اي بد آن بنده که
در
راه خداي
پند ناصح دهدش قوت پاي
من به بيداري خود
در
کارم
گو مکن مرغ سحر بيدارم
فرخ آن کس که به تنهايي ساخت
رخش
در
عالم يکتايي تاخت
کو ظهير آن که چو خضر آب حيات
کلک او داشت روان
در
ظلمات
صرصر قهر چو شد حادثه زاي
آمد آن جعد معنبر
در
پاي
ليک باد اجل آن ميوه پاک
رخت
در
خطه تبريز به خاک
گر تو
در
حرف تهي لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
حق معني به طلب از هر حرف
نيک
در
رو به تنگ معني ژرف
پسته هر چند که سر بسته نکوست
به که مغز
در
بر وي پوست
تا کشي گوهري از مخزن غيب
سر فکرت نکشيدي
در
جيب
تاک ها کرده
در
او پر پايه
همچو عالي گهران پر مايه
صفحه قبل
1
...
1343
1344
1345
1346
1347
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن