نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
تا ز هر دغدغه ساکن باشي
در
هر آفتکده ايمن باشي
سايلي گفت که
در
روز نبرد
که ز هيبت بدرد زهره مرد
اي درين مرحله تنگ بساط
مانده
در
ربقه اندوه و نشاط
باش همچون گل خندان خرم
چند چون غنچه کشي رو
در
هم
نوک پيکان قضا بر جان خور
در
جبين چين مفکن همچو سپر
بند بر بند بود کار جهان
زين هوس ها که بود
در
تو نهان
هر چه آيد به وي از بند و گشاد
باشد اندر همه
در
عين مراد
بنده جامي که طلبگار رضاست
مانده
در
کشمکش خوف و رجاست
گر چه
در
بحر بود کشتي وار
عاقبت خشک لب آيد به کنار
گل همان
در
نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
چارده ساله مهي بر لب بام
چون مه چارده
در
حسن تمام
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر
در
و بامش اسيران چو نجوم
کرد
در
قبله او روي اميد
ساخت فرش ره او موي سفيد
که
در
آن منظره گل رخساريست
که جهان از رخ او گلزاريست
پير بيچاره چو آن سو نگريست
تا ببيند که
در
آن منظره کيست
گر چه
در
قيد سياهيم و سفيد
از تو بي قيديي داريم اميد
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد
در
آز
کوه هر رنج که
در
راه بود
پيش مشتاق کم از کاه بود
به هوس گام طلب نتوان زد
خيمه
در
کوي طرب نتوان زد
خواجه دل بسته
در
اسباب جهان
کشتي افکنده به گرداب جهان
دل او پردگي پرده آز
مانده
در
پرده ازو چهره راز
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده
در
هم چه حلال و چه حرام
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده
در
صدق و سداد
زين مقالات فتد
در
دل او
کين مقامات شود حاصل او
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند
در
ره مقصود خلل
کشتي آساش به هم
در
شکند
رخت هستيش به دريا فکند
چون
در
آن موج ز خود شويد دست
افتدش ماهي مقصود به شست
داشت
در
ستر خلافت دو نگار
هر دو مه طلعت و خورشيد عذار
بيخودي کرد و دل از خود پرداخت
بار خود
در
خطر موج انداخت
بود مه طلعت و ماهي اندام
کرد
در
آب چو ماهي آرام
ديد چون حال وي آن طرفه غلام
خويش را
در
پيش انداخت چو دام
گشته صد چشم هواخواهي را
يافت
در
موج شط آن ماهي را
لب به لب روي به رو بنهادند
دست
در
گردن هم جان دادند
گرنه با طوق وفا تيزتگيم
در
ره تو چو سگان کم ز سگيم
باد
در
لجه اين بحر سراب
جامي از خواري تو عزت ياب
هر چه جز شوق تو
در
جان فگار
کارد افسوس و دريغ آرد بار
اي به هر غير گشاده نظري
در
دلت نيست ز غيرت اثري
ديدن غير ز غيرت دور است
غير بين
در
دو جهان مغرور است
دست
در
دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
دل که
در
خون نزد پر ز غمش
کي سزد مرغ حريم حرمش
بيدلي داغ دل افروزي داشت
در
دل از آتش او سوزي داشت
عمرها مست لقايش مي بود
بسته
در
قيد وفايش مي بود
جلوه گر
در
همه اغيار تويي
وز همه گشته نمودار تويي
در
همه کون و مکان غير تو کو
تا کسي بر تو برد غيرت ازو
چشمش از طلعت خود روشن ساز
بر دلش کن
در
آن گلشن باز
اي زده
در
صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
يک يک اوراق فلک طي کردند
روي
در
کرسي و عرش آوردند
صد
در
از لطف گشود ايشان را
قرب بر قرب فزود ايشان را
غرقه
در
وصل و ز وصل آگه ني
جز ازان قبله اصل آگه ني
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده
در
خوف و رجا
شعله
در
رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
گفت
در
خانه اويم همه عمر
خاک کاشانه اويم همه عمر
سازگار تو بود
در
همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
چيست قرب تو ز خود ببريدن
دامن از کون و مکان
در
چيدن
لاجرم
در
صف سوري و سمن
شد به آزادي مشهور چمن
در
مقامي که کني قصد گناه
گر کند کودکي از دور نگاه
شرم داري ز گنه
در
گذري
پرده عصمت خود را ندري
بر تو باشد نظرش بيگه و گاه
تو کني
در
نظرش قصد گناه
بازوي عشق بر او زور آورد
تلخي هجر
در
او شور آورد
مانده اي روي خجالت
در
پيش
ديده مي بنديش از ديدن خويش
بنده جامي که کمين بدنه توست
در
ره عجز سرافکنده توست
چون مه آورده رخ اندر کمي است
حلقه گشته به
در
محرمي است
کوه
در
خدمت تو بسته کمر
کان پي زينت تو داده گهر
بحر هم نيز به کار تو
در
است
بهر تو حيله ور و حيله گر است
که دهد حقه
در
از صدفت
که نهد پنجه مرجان به کفت
از پي مطبخ تو جانوران
گله گله به
در
و دشت چران
نيستي باد چو صاحب هوسي
در
مياويز به هر خار و خسي
نيستي آب چو آلوده دلي
در
مياميز به هر لاي و گلي
پير گفتا که چه عزت زين به
که نيم بر
در
تو بالين نه
به ره حرص شتابنده نکرد
به
در
شاه و گدا بنده نکرد
فارغ است از دو جهان
در
دو جهان
نه عيان بسته چيزي نه نهان
جا گرفته به سر خشک زمين
گشته
در
کوي فنا خاک نشين
تافته روي ز روي همه کس
روي
در
روي تو آورده و بس
چند روزي ز قوي دينان باش
در
پي حاجت مسکينان باش
گر براهيمي و گر زردشتي
روي
در
هم مکش از هم پشتي
تا تواني مگشا جيب کسان
منگر
در
هنر و عيب کسان
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله
در
گل او آب نماند
گفت آن روز که آن غيرت حور
ماند از آبله
در
عين قصور
نظر از جمله جهان
در
بستم
فارغ از ديدن او بنشستم
فرخ آن کس که سرافرازي يافت
در
رهت پايه جانبازي يافت
روي
در
قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود يکسان کن
راست رو است که سرور باشي
در
حساب از همه برتر باشي
گفت اي شيخ چه داري
در
جيب
جيب پر زر بود از صوفي عيب
گفت
در
جيب پي توشه راه
نيست دينار زرم جز پنجاه
گفت کافتاد ازين راستيم
در
کم و کاست کم و کاستيم
سال ديگر به جهان دست فشاند
در
پي او به حرم راحله راند
هست
در
کشمکش نفس نژند
جامي از ناکسي خود گله مند
به خلاصي ز ريا خاصش کن
حلقه کوب
در
اخلاصش کن
ور خدا خواندت از سر کن پاي
بر هوا پا نه و
در
راه درآي
نه
در
آن سجده وقاري بودت
نه به دل هوش و قراري بودت
ور بود همچو تويي حاضر تو
که
در
آن سجده بود ناظر تو
دير ماند سر تو سجده شناس
همچو
در
کاه سر گاو خراس
يکي از عشق به خوبان عرب
يکي از سعي
در
اسباب طرب
او هم آنجا به تواضع بنشست
گريه و آه و فغان
در
پيوست
ليک چون بر لبش آن خاص کلام
بود
در
معني اخلاص تمام
کيست او تا دم اخلاص زند
تا قدم
در
حرم خاص زند
دار
در
سايه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
اي درم گرد تو بسيار شده
دين تو
در
سر دينار شده
پنجه خود به مساحت بگشاي
بر درم جود
در
راحت بگشاي
هر چه داري ز
در
و گوهر ناب
ريز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
صفحه قبل
1
...
1342
1343
1344
1345
1346
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن