167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ترا با ماه تا سنجيده ام در خود نمي گنجد
    که در ميزان چو با گوهر طرف شد سنگ مي بالد
  • هوس را عشق کردن نيست کار هر گدا چشمي
    ز چندين در شدن قانع به يک در از که مي آيد؟
  • در سر کوي تو خورشيد از شفق هر صبح و شام
    بسمل در خاک و خون افتاده مي آيد به چشم
  • از در دل مي توان شد از دو عالم بي نياز
    ما به هر در صائب از غفلت چو سايل مي رويم
  • به دل زخم نماياني چو پرگار از دو سر دارم
    که يک پا در حضر پيوسته يک پا در سفر دارم
  • اگر بيرون نمي آيم ز خلوت نيست بي صورت
    سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
  • چه غم دارم اگر من دو عالم روي گرداند
    سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
  • چو مژگان مي زند در هر نگه بر هم دو عالم را
    ز خوبان در نظر چشم فسو نسازي که من دارم
  • تو اي زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
    که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلي دارم
  • در ميان روز و شب خون در ميان است از شفق
    چون به هم اين هر دو را دست و گريبان کرده اي؟
  • در بهار حشر خواهد از زمين سر بر زدن
    از بد و از نيک هر تخمي که در گل مي کني
  • سر و جان باخت در راهت، دل و دين ريخت در پايت
    دگر اي سنگدل از صائب بيدل چه مي خواهي؟
  • ز پيچ و تاب در دل به ما فراز نشد
    چه حلقه ها که بر اين در زديم و باز نشد
  • کند گل جمع خود را چون تو در گلزار مي آيي
    خيابان مي کشد قد چون تو در رفتار مي آيي
  • تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
    تا بود جوهر به تيغ و نشأه در جام شراب
  • تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
    تا بود جوهر به تيغ و نشأه در جام شراب
  • ديوان عطار

  • چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
    در کفر خود دين دار شد بيزار شد ز اسلام ما
  • آن خبر دارد ازو کو در حقيقت بي خبر گشت
    وان اثر دارد که او در بي نشاني بي نشان شد
  • تن در اثبات است و جان در محو ازين هر دو برون شو
    کانک ازين هر دو برون شد او عزيز جاودان شد
  • از بهر خود ايوان و سرا خواست که سازد، قصري ز بشر ساخت
    در صورت سقف و در و ديوار برآمد، خود خانه و مان شد
  • غم از آن دارم که بي تو همچو حلقه بر درم
    تا تو از در در نيايي از دلم غم کي شود
  • چون پي برد به تو دل و جانم که جاودان
    در جان و در دلي دل و جان از تو بي خبر
  • من تو را دارم و بس، در دو جهان وين عجب است
    که ز تو در دو جهان بوي ندارم چکنم
  • چون حجابي مشکل آمد عقل و جان در راه او
    لاجرم در کوي او بي عقل و بي جان مي روم
  • تا تو جان از بس لطيفي در نيابد کس تو را
    ما تو را از استعارت در سخن جان گفته ايم