نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
يکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود
در
دادند
کرده اي
در
همه اضداد ظهور
هيچ ضد نيست ز نزديک تو دور
جامي از هستي خود پاک شده
در
ره فقر و فنا خاک شده
چاک
در
تارکت از تيغ حسود
بخيه بر پاشنه موزه چه سود
در
ره اهل دل از همت پست
جز عصا نيست تو را هيچ به دست
آن که
در
چه فتد از لغزش پا
دستگيريش نيايد ز عصا
بهر کم بهره اي آن هم نه حلال
در
زني سر به ميانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در
صف اهل قناعت ره کن
هفت دريا چو يکي شبنم ازوست
بلکه يک
در
کره عالم ازوست
مي نهد
در
ره تو روي نياز
بي نيازش ز همه کار بساز
سر ز هر راه بگردان او را
سر بنه
در
ره مردان او را
از همه وسوسه ها پاکش کن
در
ره اهل طلب خاکش کن
اي درين دامگه وهم و خيال
مانده
در
ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در
خلاف آمد عادت داده ست
نه که دين
در
ره آفات نهي
پا به ميدان خرابات نهي
شو سمندر چو فروزد آتش
باش
در
آتش او خرم و خوش
چند با ما کني الحاح چنين
رو
در
آن آتش سوزان بنشين
گفت خيزيد که آن نادره فن
کرده
در
آتش سوزانش وطن
در
دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غير تو بود جمله بسوز
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر
در
تو
نيست
در
کار ز تکرار بزه
ليکن آن مي برد از کار مزه
جامه خود چو فلک زن
در
نيل
به درون شعله فکن چون قنديل
فرش آن زاويه خاکستر کن
جا
در
او با دل چون اخگر کن
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در
گنه سوزيم اين آتش بس
زين قبل گرد تواضع مي تن
در
زاري و تضرع مي زن
بو که
در
دل کند اينت اثري
وا شود بر رخت از توبه دري
ور نه دريوزه کنان از زن و مرد
بر
در
هر کس و ناکس مي گرد
مي شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزيري
در
راه
رانده اي از حرم قرب خداي
کرده
در
کوکبه دوران جاي
بود تا بود
در
آن پاک حريم
همچو پاکان به دل پاک مقيم
در
نماز چه شد از پشت خم است
چون تو را قبله همت شکم است
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه
در
کام و دهان تو نهند
تخم لقمه ست
در
آب و گل تو
نکند جز چو خودي حاصل تو
لقمه خشک حلالت
در
کام
لقمه چرب چه خواهي ز حرام
مي کشي خرقه پشمينه به دوش
مي نهي گوشه فش
در
بن گوش
تا فتد ساده دلي
در
دامت
طعمه چاشت دهد يا شامت
با بزرگي که
در
آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
بر وي آن ميوه چنان شيرين دار
که شود
در
دو جهان شيرين کار
کي سزد دلق مرقع به برت
در
ته دلق گره کرده زرت
چند ازو روي نهي
در
پستي
بجه از وي که چو جستي رستي
ديد
در
کنج يکي دير خراب
خفته اي رخت خرد داده به خواب
خفته اين گفته ز عيسي چو شنيد
در
جوابش ز سخن چاره نديد
اي
در
رحمت تو بر همه باز
غرقه نعمت تو شيب و فراز
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر
در
او از همه به
در
غزاهات که با نفس رديست
خود فرقت کله ترک خوديست
دان ز ديباي منقش بهتر
کت بود
در
ته پهلو بستر
در
قيامت به ترازوي حساب
چربد از مشربه هاي زر ناب
از غم بي زريت چهره چو زر
سرخرويي دهدت
در
محشر
مرديي کن همه را يکسو نه
ور نه
در
فقر و فنا زن ز تو به
کس فرستاد به وي کان سره زن
در
ره صدق و صفا نادره فن
همگي ملک شود مال توام
دست
در
هم دهد آمال توام
خرقه فقر و فنا پوشيده
در
ره صدق و صفا کوشيده
گردن افراخته از طوق سگي
کرده
در
راه وفا تيز تگي
در
کمند تو فتاده ست به بند
خالي از داغ سگانش مپسند
آمد از شاه تو را کن مکني
که
در
آن نيست خرد را سخني
ما که
در
لجه خون افتاديم
همه زان رخنه برون افتاديم
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر
در
دل سنگ
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر
در
وي روش مردان است
يافت از صبر کليم الله عون
جامه
در
نيل فنا زد فرعون
احمد از صبر بر آزار قريش
زهرشان ريخت
در
آبشخور عيش
شحنه اي گفت که عياري را
مانده
در
حبس گرفتاري را
گفت جا داشت
در
آن محفل بيم
زير دندان من اين درهم سيم
در
صف جمع مهي حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که
در
صبر فشردم دندان
از
در
قرب تو دوري مشکل
وز جمال تو صبوري مشکل
اي که از پات نيابم تا فرق
يک سر موي نه
در
نعمت غرق
در
مشامت ز دو ماشوره سيم
مي دهد بوي خوش انفاس نسيم
آمد آن آينه شاهد غيب
گر کني روي
در
آيينه چه عيب
وانچه بيرون بود از جان و تنت
ليک
در
آمدن و زيستنت
زد حکيمي به لب دريا گام
تا کشد تازه شکاري
در
دام
ديد مردي غم گيتي
در
دل
کرده بر ساحل دريا منزل
به که بي ترس خوري و آشامي
در
صف بي خردان آرامي
بردت از همه شمشير اجل
در
ته خاک تو ماني و عمل
تابدت شعشعه مهر به فرق
در
عرق گردي ازان شعشعه غرق
ياد کن زانکه
در
آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
هر که
در
کشتي اين ترس نشست
ترس کس کشتي او را نشکست
تو کيي، مؤمن واحد داني
يا نه
در
شرک فرس مي راني
گفت اگر زانکه خداي تو يکيست
در
دلت از يکي او نه شکيست
ليک ترسد چو نترسد ز خداي
هر وقت از همه کس
در
همه جاي
تيغ بيمت همه را
در
خون غرق
دارد اينک اثر تيغ به فرق
بنده جامي که
در
افزايش توست
چشم بر بخشش و بخشايش توست
خط ايام تو
در
صلح و نبرد
منتهي گشته به اين نقطه درد
هست
در
ساحت اين بر شده کاخ
عرصه روضه اميد فراخ
چون شود موج زنان قلزم جود
در
کف موج خسي را چه وجود
خاک تفسيده هوا آتش بار
بادش آتش زده
در
هر خس و خار
سوسمار از تف آن
در
تب و تاب
همچو ماهي که فتد دور ز آب
روز و شب بر
در
اميد نشين
طالب دولت جاويد نشين
فضل او کامده
در
شيب و فراز
آشنا پرور و بيگانه نواز
چون خليل آن خللش
در
دين ديد
بر سر خوان خودش نپسنديد
با لبي خشک و دهان ناخورد
روي ازان مرحله
در
راه آورد
آمد از عالم بالا به خليل
وحي کاي
در
همه اخلاق جميل
عمر او بيشتر از هفتاد است
که
در
آن معبد کفر آباد است
رو
در
آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ايمان آورد
مبتلاي من و ماييم هنوز
مانده
در
خوف و رجاييم هنوز
اي
در
اسباب جهان پاي تو بند
ماندن از راه بدين سلسله چند
غم روزيت چو
در
جان آويخت
آبت از ديده و خون از دل ريخت
گاه گشتي به کف نفس اسير
سر نهادي به
در
شاه و امير
همه را خوارتر از خود ديدي
رو
در
ادبارتر از خود ديدي
پاي بالا نه ازين پايه بست
در
«توکلت علي الله » زن دست
در
پناهندگيش يکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
صفحه قبل
1
...
1341
1342
1343
1344
1345
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن