نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
حرفي که به خط بد نويسي
در
وي همه عيب خود نويسي
در
خوبي خط اگر نکوشي
از بهر خدا ز تيز هوشي
کوتاهي اين بلند بنياد
در
هشتصد و نه فتاد و هشتاد
شد عرض ز طبع فکرت انديش
در
طول چهار مه کمابيش
در
يک دو سه ساعتي ز هر روز
شد طبع بر اين مراد فيروز
زو حقه چرخ درج
در
باد
ز آوازه او زمانه پر باد
کين سبحه که جمله تاب و پيچ است
هر چند که
در
حساب هيچ است
بر رخ عقل
در
غيب گشاد
لوحه بر نامه لاريب نهاد
نقش هر لوحه ازين حرف وفاست
طالبان را
در
فردوس نماست
خرم آن کس که ازين
در
چو بتافت
بوي فردوس به فردوس شتافت
نيست فردوس جز اسرار شگرفت
که بود درج
در
او حرف به حرف
هر «الف » جان عدو را خاري
بلکه
در
چشم دلش مسماري
«ها» ش بنگر که روان کرده به جهد
در
گلوي تو دو چشمه ست ز شهد
نيست
در
گوش دل اهل نظر
هيچ زيور به ازين عقد گهر
کي شود
در
نظر خرده شناس
منتهي سلسله شکر و سپاس
هر که جاني بودش
در
بدني
گر شود هر سر مويش دهني
نيست
در
رشته وحدت خم و پيچ
همه او آمد و باقي همه هيچ
هست
در
دايره ليل و نهار
بابي از رحمت او فصل بهار
دانه را
در
نظرش تزيين داد
ره به دام خطرش تلقين داد
سوي دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش
در
دهن دام نهاد
ما که
در
ظلمت هر مشغله ايم
طالب نور ازان مشعله ايم
عرش را ساق بجنبان از جاي
در
فکن پايه کرسي از پاي
بر خم رنگ فلک سنگ انداز
رخنه اش
در
خم نيرنگ انداز
رفت
در
قافله فاقه خوشي
صالح از قافله اش ناقه کشي
رخت
در
زاويه فقر نهاد
داد صد تخت سليمان بر باد
گشته
در
قرب حق اند اکنون گم
رضي الله تعالي عنهم
با تو آنان که
در
جنگ زدند
درج ياقوت تو را سنگ زدند
رخنه افتاد از آن حيله گران
در
صف گهر صافي گهران
يعني از گوش خسان
در
تو ننگ
دارد اي خواجه ازين پس لب سنگ
چند
در
حجله به تنها خفتن
حجره از گرد فنا نارفتن
مهد عيسي ز سر چرخ برين
گستران
در
ستم آباد زمين
بار دجال وشان بر خر نه
به بيابان عدم سر
در
ده
گر چمن ز ابر کفش پر گردد
هر گل از وي طبقي
در
گردد
خيل اعداش که بي دسترسند
دست
در
هم زده يک مشت خسند
هست نيک و بد عالم همه پوست
آنچه مغز است
در
او نام نکوست
کوزه از بحر چو دريوزه کند
بحر پيداست چه
در
کوزه کند
يافته کام تو
در
باغ امل
تافته جان وي از داغ اجل
بر سرم گوهر و
در
چندان ريخت
که مرا رشته طاقت بگسيخت
گوش جان را صدف
در
کردم
جيب دل را ز گهر پر کردم
هر چه زانجا گهر و
در
رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
طوق گردن کن و آويزه گوش
به دو صد عقد
در
آن را مفروش
سبحه عقد ثريا
در
دست
خواست بر گوهر اين سبحه شکست
گر چه آن گوهر بحر کهن است
اين نو آيين
در
درج سخن است
گر چه
در
سلک زمان آن پيش است
چون درآري به شمار اين بيش است
اي به پهلوي تو دل
در
پرده
سر ازين پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل
در
پرده بود پرده او
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و
در
شاه نگر
بلکه ما
در
کف او دستخوشيم
بسته رشته او مهره وشيم
گرد مسکين ز زمين چون خيزد
گر نه
در
دامن باد آويزد
اين که
در
پهلوي چپ مي بيني
به اگر پهلو از او درچيني
راستي جوي که
در
پهلويش
دل و جان زنده شود از بويش
ديده مپسند ازان نور فراز
هستي خويش
در
آن نور بباز
بس که
در
مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وي گنج علوم
در
ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
بود
در
صحبت وي روزي بيست
پس همه عمر به بهروزي زيست
ظلمت خويش
در
آن نور بيافت
بلکه خود را همگي نور شناخت
دل ما
در
رهت افتاده پريست
که بر او باد هوا را گذريست
گه کشد
در
ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گلي از باغ وفا ريخته است
در
نسيم نفس آويخته است
مس او به ز زر ده دهي است
ذکر زر
در
ره او بيرهي است
در
سخن نيست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن يافت رواج
اي بسا قفل درين کاخ دو
در
که کليدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرايند
آن گره
در
نفسي بگشايند
جلمه کردند سر اندر سر تيغ
سر نهادند
در
آبشخور تيغ
تف بر آن طايفه مرده دلان
در
هوا و هوس افسرده دلان
چشم از ابهام کند چشمک زن
فتنه
در
انجمن وهم فکن
گوش را حامله
در
سازد
صدف آسا ز گهر پر سازد
گاه دمساز شود با ني و چنگ
در
خرابات برآرد آهنگ
بر دلش تازه کند عهد قديم
سازدش
در
حرم لطف مقيم
غرق درياي تفکر شده ايم
تک نشين چون صدف
در
شده ايم
کحل دولت ز
در
او جوييم
نيست عيب از هنر او گوييم
گر چه بر بي هنران پرده
در
است
چشم بد دور که يکسر هنر است
ديد
در
خواب که درهاي فلک
باز کردند گروهي ز ملک
رو نمودند ز هر
در
زده صف
هر يکي از نور نثاري بر کف
مژده دادند که سعدي به سحر
سفت
در
حمد يکي تازه گهر
اي سخن را چو گهر سنجيده
خلعت نظم
در
او پوشيده
جنبش از وي رسد اين سلسله را
روي
در
وي بود اين قافله را
غنچه
در
باغ نخندد بي او
ميوه بر شاخ نبندد بي او
چون نمايد به تو اين دولت روي
رو
در
آن آر و به کس هيچ مگوي
عمر
در
بحث و جدل طي کرده
پاي يکران عمل پي کرده
تاج عزت ز سر عزي کش
رخت طاعت به
در
مولاکش
کرده اي روي ولي هر نفسي
مي پزي
در
ره ايمان هوسي
تا به آمد شد خود
در
گروند
بر يکي قاعده آيند و روند
چار فصلي که به هر سال
در
است
به همين رسم و روش رهسپر است
شاه بيمار ز تغيير مزاج
وان دو
در
کار به تدبير علاج
در
رهت ذره ناچيز شديم
کمتر از ذره بسي نيز شديم
مي کند از تو طلب قوت کار
تا شود
در
طلبت کارگزار
شد پريشان ز دو بيني کارش
روي
در
قبله وحدت دارش
زير اين پرده کحلي مه و سال
مانده
در
تفرقه خواب و خيال
نيست جز
در
نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خيالي بي بود
در
همه ساري بي وهم حلول
سرياني نه حد فهم عقول
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
يافت
در
مرتبه علم ثبوت
ديد
در
خود همه بيش و کم را
شد حقايق صور عالم را
شد ز هر عکس
در
آيينه ذات
ذات يک عين ز اعيان ذوات
زير آن ز آب و گل و آتش و باد
چار
در
خانه آغاز نهاد
ساخت
در
وي پي نيکو بختي
از مواليد سه پايه تختي
ديد و دانست که موجود يکيست
در
همه شاهد و مشهود يکيست
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان
در
زد
پاي تا سر همگي پاي شدند
در
طلب مرحله پيماي شدند
گاه
در
تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
صفحه قبل
1
...
1340
1341
1342
1343
1344
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن