نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
انگشت به نبضش ار نهادي
چون شمع آتش
در
آن فتادي
آهي که به سينه اش گره بود
در
خرمن صبر شعله نه بود
در
ماتم شو ز سينه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در
گريه چو دوست دوست گفتي
درها به فراق دوست سفتي
در
روز به درد و سوز مي بود
با آه جهان فروز مي بود
چون يافت خبر ز مردن شوي
آورد به سوي کوه و
در
روي
خاري که فتاده
در
رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
گردم هر روز
در
دياري
باشم هر شب به کنج غاري
در
چشم من است آنکه روزي
سر بر زندم ز سينه سوزي
در
حسرت آن غزال سرمست
از جيب هوس برون کنم دست
آهويي را کشم
در
آغوش
هويي زنم و ز من رود هوش
زان آهوي شوخ
در
غرامت
من باشم و گور تا قيامت
مه
در
مهد است و پاسباني ني
گل نوعهد و غم خزاني ني
پهلوش ز سختي زمين ريش
در
ناله ز دست پهلوي خويش
چون
در
ره پردلي زني تگ
با شيري تو عسس کم از سگ
بس گمشده
در
شبان تاري
کز بانگ خودت به منزل آري
از بس که سبکروي کني ساز
ماند ز تو سايه
در
قفا باز
شير از تو شنيد مکر و دستان
از بيم خزيد
در
نيستان
بندم به دم تو ز اشک گوهر
کان حلقه زده بسي بر آن
در
هستي القصه پاي تا فرق
در
نور جمال يار من غرق
بي خوابي من به خاک و خواري
دور از
در
او به خاطر آري
عمري ز
در
تو دور بودم
دمساز گوزن و گور بودم
بر شير شکسته پاي
در
سنگ
صد زخم رسد ز روبه لنگ
در
بيشه تو مقام گيرم
وز وصل تو صيد کام گيرم
سرگشته
در
آن ديار مي گشت
وآشفته و بي قرار مي گشت
گفت اي ز تو
در
سيه گليمي
روشن شده آتش کليمي
هر کوه ز مقدم تو طوري
در
طور ز آتش تو نوري
هر گه سنگي به زور بازو
در
کفه آن کني ترازو
بگشاي به کوي ليلي ام
در
دزديده به سوي ليلي ام بر
زين گله که جان فداي آنم
يک پوست بکش
در
استخوانم
بگشاد شبان لب ترحم
گفت اي شده
در
هواي دل گم
آورد به سوي او يکي پوست
کين پرده توست تا
در
دوست
اين را
در
پوش و شاد و خندان
مي رقص ميان گوسنفدان
حال تو
در
آن ميان نداند
وز کف به تو راحتي رساند
گر قصه آن رسد به قاقم
در
خود کشد از خجالتش دم
دامان تو
در
کفم محال است
گر نغلطم امشب اين خيال است
مستان که به شب خيال بينند
در
خواب دو صد محال بينند
خوابي که
در
او رخ تو بينم
با تو به فراغ دل نشينم
کان خورده چو دف طپانچه بر پوست
در
ناله ز دست فرقت دوست
در
حال دلم نظاره اي کن
مردم ز فراق چاره اي کن
هر کس که بود
در
آن حوالي
از سفره رزق دست خالي
کفليز به کف طعام سنجد
در
کاسه هر کس آنچه گنجد
چون شادي کاسه اش ز سر رفت
وان خرميش ز دل به
در
رفت
در
هر منزل که جاي بودش
بر تابه گرم پاي بودش
ناگاه بديد قومي از دور
زيشان
در
و دشت گشته معمور
کردند به يک زمان
در
آن جاي
صد خيمه و بارگاه بر پاي
در
پاي کشان ز ناز دامان
گشتند به سوي او خرامان
هر راز کهن که بود گفتند
هر
در
سخن که بود سفتند
در
وقت وداع کاندرين باغ
کس سوخته دل مباد ازين داغ
چشمي به زمين به سان انجم
در
پرتو آفتاب خود گم
گفتا رو رو که عشقت امروز
در
من زده آتشي جهانسوز
باشد ز نخست روي عاشق
در
هر چه به طبع اوست لايق
گفت اين دل و دين ز دست داده
در
ورطه عشق ما فتاده
من
در
صدد زوال بي او
ناچيزتر از خيال بي او
چون وعده دوست را به سر برد
بار خود ازان زمين به
در
برد
ناگه گله اي ز آهوان ديد
و او را چو شبان
در
آن ميان ديد
حرفي که کشند روز
در
سلک
تکرار شبش همي کند ملک
کان حله نشين عرابي راد
در
ربع و دمن رئيس و استاد
يکچند چو
در
ديار خود بود
مشغول به کار و بار خود بود
نه کوه گذاشت ني
در
و دشت
بر هر جايي چو باد بگذشت
کردش چو نگاه
در
پس پشت
بر ريگ نوشته ديد از انگشت
سايه نه که شعله هاي سوزان
شد
در
دل و جانشان فروزان
در
هر گامي که مي نهادند
صد چشمه ز چشم مي گشادند
در
هر قدمي که مي بريدند
صد ناله ز درد مي کشيدند
وحش
در
و دشت از فغانشان
از گرد به فرق خاکپاشان
چاک افکندند
در
دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
در
پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوي بد دور
مجنون که به خاک
در
نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمي فتاده
در
رنج
زد دست طلب به پاي آن گنج
روي همه
در
خظيره اش بود
چشم همه بر ذخيره اش بود
در
اول اگر چه داشت ميلي
با جرعه کشي ز جام ليلي
ليلي طلبي او
در
اين جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
بر من چو
در
خطاب بگشود
با من جز ازين عتاب ننمود
چون ني گردد
در
آن نشيمن
از ناوک غم هزار روزن
گرديم به هم
در
آن مواقف
هر يک ز حريف خويش واقف
آن کيست که
در
جهان چنين نيست
وز فرقت دوستان حزين نيست
ليلي چو ز داغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه
در
خون
افتاد
در
آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
خوش بود وفا سپردن از تو
در
مهر قدم فشردن از تو
وصلش کاينجام دست ازان بست
باشد که
در
آن جهان دهد دست
رز کرده گهي ز شاخ انگور
عقد
در
ناب و ساعد حور
تا حشر که
در
وفاش خيزم
آسوده ز خاک پاش خيزم
از آه به سينه چاک مي زد
بر خويش
در
هلاک مي زد
در
سنگ زدن چو گرم گشتي
سنگ از گرميش نرم گشتي
ايشان بستند رخت ازين حي
ما نيز روانه ايم
در
پي
آن نور نهفته
در
گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
چون روزنه را به گل ببستي
در
ظلمت آب و گل نشستي
خوش آنکه شوي ز پاي تا فرق
چون ذره
در
آفتاب خود غرق
گيتي که نشيمن زوال است
آسوده دلي
در
او محال است
ماتمکده ايست تيره و تنگ
در
وي ز وفا نه بوي ني رنگ
گردون که حواله گاه عامه ست
در
ماتم خود کبود جامه ست
روزي دو سه گر شوند ناکام
در
طينت تو به يکدگر رام
زيرک مرغي که پر نينداخت
در
حلقه دام کار خود ساخت
معشوقه گرفته
در
بغل ني
جز حسرت و درد ازو به دل ني
معشوق ازل که
در
بر توست
آيينه طلب ز جوهر توست
در
هر چه زني به غير خود چنگ
بر آينه تو گردد آن زنگ
قدوه ز مقيم آن حرم کن
سر
در
ره اقتدا قدم کن
در
طبع تو گر قبول پند است
اين پند که گفته شد بسنده ست
بر نغمه او سماع جان ها
در
جنبش ازو همه روان ها
فرزند به صورت ار چه زشت است
در
چشم پدر نکو سرشت است
صفحه قبل
1
...
1339
1340
1341
1342
1343
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن