نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
در
فکر عطاي او فرو ماند
طياره به گله پدر راند
آورد و به صيد پيشه بسپرد
پا
در
ره عذر خواهي افشرد
کين صيد که سوي اوت ميلي ست
در
گردن و چشم همچو ليلي ست
پشمين رسنش ز سر به
در
کرد
وز ساعد خويش طوق زر کرد
در
وادي جست و جو کليمي
از پشم سيه به بر گليمي
اين بوي ز منزل که دارند
شب پيش
در
که مي گذارند
بي خود به زمين فتاد تا دير
در
بي خودي ايستاد تا دير
وآخر که به هوشياري آمد
در
پيش شبان به زاري آمد
گفتا که کنون خوش است
در
حي
کس نيست به گرد خيمه وي
هر چند برون بود ز امکان
در
زير گليم طبل پنهان
در
هر قدمي که پيش مي رفت
اندک اندک ز خويش مي رفت
بيرون از
در
چه ديد مجنون
افتاده ز عقل و هوش بيرون
زان خواب گران به هوشش آورد
در
غلغله و خروشش آورد
آن گفت
در
آتشم ز دوري
اين گفت که پيشه کن صبوري
ناگاه ز راه
در
نيايند
وان دلشده را به سر نيايند
گفت اي ز ميان عاشقان فرد
در
راه وفا به جان جوانمرد
از سوز دل است
در
سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
در
فرقت او نسيب مي خواند
وز هر مژه سيل اشک مي راند
مي کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقيق و مجلس از
در
در
راه به واديي فتادم
کز بيم عنان ز دست دادم
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که
در
چرا زند گام
اين گفت و فتاد صيد ديگر
در
دام وي از نخست بهتر
زان گفت و شنو
در
آن زمينم
گشت از سخنان او يقينم
يا خود زرهي نهفته
در
زنگ
پوشيده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تير سحاب و ناوک برق
در
سينه و تن نگرددش غرق
تا پي
در
پي شکار بيني
وانگه به فراغ دل نشيني
ز آوازه نکته هاي چون
در
کرد انجمن زمانه را پر
از موي به فرق چتر شاهي
وز تن چو خليفه
در
سياهي
در
کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسي کمر نبندم
در
پيچش مار مهره مي سفت
از گوهر اشک خويش و مي گفت
در
مذهب آن که نکته دان است
اين بند گران جزاي آنست
از گفت و شنيد لب فرو بست
در
زاويه اي خموش بنشست
هر بيت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون
در
هر کوه گران
در
آن تنوره
ريزان از هم چو سنگ نوره
هر چشمه به کوه
در
خروشان
سنگين ديگي پر آب خوشان
بيچاره پلنگ از تف و تاب
در
پاي درخت سايه ناياب
مجنون رميده
در
چنين روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
پرسيد
در
آن ميان ز خيلي
گفتا ليلي و آل ليلي
گفتي که چه حاجتش به محمل
اين بس که مرا نشسته
در
دل
گردم فارغ ز هوش و تمييز
در
پرتو آن چو ذره ناچيز
وز روي چو زر به زر گرفتي
وز هر مژه
در
گهر گرفتي
گر يار به وصل
در
نسازد
با او به خيال عشق بازد
جامي بنگر که
در
چه کاري
وز دوست به دست خود چه داري
چون پي به حريم خانه آورد
رو
در
ره آن يگانه آورد
ليلي به طواف خانه
در
گرد
مجنون ز قفاش سينه پر درد
آن تيغ به دست
در
منا تيز
وين بانگ زده که خون من ريز
آن راند به سوز و درد محمل
وين ماند ز گريه پاي
در
گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وين را
در
تن چو نافه خون خشک
آن تشنه لبم که
در
بيابان
هر سو شدم آبجو شتابان
ترسيد کزان گروه بي باک
در
همرهيش به جان فتد چاک
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسيش
در
دل افتاد
چون بود ز چاره راي او سست
در
چاره گري ميانچيي جست
هر چيز طلب کني بيارم
در
پاي تو ريزم آنچه دارم
با او ز دگر کسان يگانه
اين راز نهاد
در
ميانه
مجنون چو ازين خبر برد بوي
در
آرزوي دگر کند روي
ما هم برهيم
در
ميانه
از گفت و شنيد اين فسانه
دادند به خواستگار پيغام
تا
در
پي اين غرض زند گام
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که
در
آن نهان چه زهر است
ليلي به هزار عز و تمکين
در
مسند ناز يافت تسکين
آورد چو ماه
در
زمين رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
چون گفتندي که ليلي آنجاست
در
سايه آن گرفته ماء/واست
گفتا بيزم به هر زمين خاک
تا بو که بيابم آن
در
پاک
ور ني که گهر به خاک ديده ست
وان دانه
در
ز خاک چيده ست
تو ليلي گو چو
در
مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دامن چو نهاد
در
کف خار
تو نيز همش به خار بگذار
در
يک موزه دو پا که ديده ست
يک خانه دو کدخدا که ديده ست
در
خاک شده ز خون دل گل
گرديد چو مرغ نيم بسمل
کو آنکه به هم نشسته بوديم
در
بر رخ باد بسته بوديم
زان پيش که
در
غمت بميرد
وز وصل تو بهره بر نگيرد
با وي همه وحش رام گشتند
در
انس به وي تمام گشتند
در
هر منزل که مي زنم گام
زان گام وصال او بود کام
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق
در
وبال است
گفتا کاينها طعام من نيست
در
خورد گلو و کام من نيست
در
چاشتگهان طعامش اين بود
شب هم چو رسيد شامش اين بود
کردم به طلب همه جهان طي
در
دستم ازو نه پاي ني پي
برجست به فرق خاک ده روفت
تا خواجه و
در
بر او فرو کوفت
از ناله او که دردناک است
در
سينه من هزار چاک است
زين پيش به يک دو روز بازي
در
شيوه صيد حيله سازي
معلوم نشد که حال او چيست
در
چنگل باز مرد يا زيست
ني
در
ره ما ز هجر خاري
نه بر رخ ما ز غم غباري
ميوه به زمين فتاده
در
باغ
زان به که به غارتش برد زاغ
کان از صدف شرف مهين
در
وان نه صدف از فروغ او پر
يعني جفت مهي چو خود طاق
مشهور به نيکويي
در
آفاق
با صحبت وي گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد
در
کام
تدبير نيافت غير ازين هيچ
کان قصه درد پيچ
در
پيچ
اي جسته ز محرمان خود دور
از تيزتکيت
در
حسد گور
کن تيز سوي من اين تک و تاز
در
گور حسد آتش انداز
وز خانه نهم چو پاي بيرون
گويد که ز
در
مياي بيرون
کز کلبه غم به کوي هجران
در
شهر بلا ز ملک حرمان
ليلي گفتا که
در
چه کار است
گفتا که ز درد عشق زار است
ليلي گفتا که اي خردمند
داني که به عشق کيست
در
بند
در
خواب نه ليک چشم بسته
بيدار ولي ز خويش رسته
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق
در
گذشته
کرد آن اثري
در
او سرانجام
وآمد به خود از سماع آن نام
اينک به کف نيازم اکنون
از وي رقمي چو
در
مکنون
کين نامه ز غنچه مراد است
زو
در
دل تنگ صد گشاد است
اي روي ز من نهفته چون گنج
در
دامن ديگران گهرسنج
خضر است بلي به چشمه
در
خور
گو تشنه بمير صد سکندر
زانجير بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده
در
باغ
وصلي که
در
آن نه يار يار است
بر عاشق ازان هزار بار است
صفحه قبل
1
...
1338
1339
1340
1341
1342
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن