نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
ز ماهي تا به مه پر
در
و جوهر
گرفته نور آن
در
هفت اختر
کر اين گنج بنمايم
در
اينجا
که گردد همچو من
در
عشق رسوا
از آن عطار
در
تو ناپديدست
که دائم با تو
در
گفت و شنيدست
ز تو عطار
در
تو بي نشان شد
اگر چه
در
تو اول بي نشان شد
ز تو عطار اين سر يافت
در
جان
از آن شد
در
وجود خويش پنهان
حياتي يافت خواهي
در
دل و جان
در
آخر هيچ نبود جز که جانان
که
در
قربت جمال بي نشان شد
در
آن قربت که بد ديدار الله
محقق اين بيان
در
خويش بيند
که سر مصطفي
در
پيش بيند
خدا را ديد
در
خود آشکاره
بعزت شد ز خود
در
حق نظاره
خدا را ديد او
در
آفرينش
ولي
در
خويش شد عين اليقينش
تو اي عطار اگر چه
در
بلائي
حقيقت بيشکي
در
عين لائي
در
اين دنيا بجز نيکي مکن تو
بجز نيکي مياور
در
سخن تو
در
اين دنيا نمود خود چنان کرد
که
در
نيکي وجود خود نهان کرد
در
آن سر هر چه کردي پيشت آيد
چو نيکو بنگري
در
خويشت آيد
هزاران چشمه معني
در
اسرار
تر
در
جان و دل آيد پديدار
از آن نورت اگر بوئي
در
آيد
ترا آن نور کلي
در
ربايد
نظر کن نور بيچون
در
تن خويش
که هستي نور کل
در
مسکن خويش
در
اينجا عاقبت چون کام يابي
حقيقت
در
سرا اينجا شتابي
ره تو
در
فنا آمد
در
آخر
برون خواهي شدن از ديد ظاهر
مثال آفتابي
در
همه تو
فکنده نور خود
در
دمدمه تو
کسي داند که
در
اسرار ره يافت
که
در
ديدار خود ديدار شه يافت
فنا بايد شدن
در
اصل فطرت
که تا يکي شوي
در
عين حضرت
فنا بايد شدن
در
زندگاني
که
در
آخر حقيقت جان جاني
فنا بايد شدن
در
آخر بيچون
که
در
آن ذات خود آري پديدار
در
اين معني که گفتي مي تو بر زن
زبانم لال شد
در
ديدن لا
حقيقت هم
در
آن ديد خدا شد
کسي کو ديد لا
در
لا خبر يافت
حقيقت ذات بيچون
در
نظر يافت
کسي کو ديد لا
در
صورت خويش
چنين
در
جسم و جان غوغا نبودي
حقيقت لا
در
اول پيش بين شد
که آخر لا شود
در
جان هويدا
در
آخر چون شود صورت ز دنيا
ز من بشنو دگر راز نهاني
نهان گردد
در
اول جان
در
اينجا
حقيقت
در
يکي گردد پديدار
در
آخر رجعت هر چار اينجا
يکي باشد نهان
در
ديد پيدا
يکي باشد نهان
در
ديد پيدا
مرا اين شرع
در
ديد حلالست
چو شرعم پيشوا آمد
در
اينجا
شدم
در
ديد او
در
عشق سرباز
من اندر زندگاني دم زدستم
فنا
در
لا شده الله گشته
منم لا ديده
در
اشيا تمامت
در
او پيدا حقيقت نيک و بد کرد
چو خود پرداخت
در
عين صفاتش
فتاده
در
غمت مستي
در
اينجا
ترا تا اين نمود خويش بيني
در
گنجت
در
اينجا بر گشايد
نظر اندازي آنگاهي سوي گنج
که خواهد
در
شدن
در
عشق شهباز
حقيقت ترک نام و ننگ کرد او
مر او را داده بد حق
در
وصالش
در
آن جام حقيقت خورده بد او
دم کل زد چو احمد
در
اناالحق
از آن جام يقين
در
ديد ديد او
ترا نقاش جانها
در
دل و جانست
حقيقت
در
درون خورشيد رخشانست
در
اينمعني تو رهبر باز بين دوست
که تا مغزت شود
در
آخرين پوست
در
اينمعني تو رهبر از نمودار
که جانت جان جان گردد
در
اسرار
يقين تا خويشتن را
در
نبازي
در
اين سر نيست بيشک هيچ بازي
سرت سر است و سر
در
سر نهادست
چنين اسرار
در
آخر فتادست
در
اين سر جان عطار است رفته
يقين
در
عين ديدار است رفته
در
اين سر جان برافشاند
در
آخر
چو گردد جان جانم کل بظاهر
در
اين سر جان نخواهم باخت بيشک
که تا منصور گردم
در
عيان يک
در
اين سر جان نخواهم باخت از ديد
که تا گردم يقين
در
ديد توحيد
در
اين سر جان نخواهم باخت
در
دوست
که تا جز او نماند مغز با پوست
در
اين سر جان نخواهم باخت هم سر
که تا
در
دوست گردم راه و رهبر
سرم
در
خاک و خون گردان چو گوئي
که تا آندم زنم
در
عشق هوئي
سرم
در
خاک و خون افکن کنونت
که تا گردان شوم
در
خاک و خونت
سرم
در
خاک و خون گويد يقين باز
اناالحق
در
يقين چون اولين باز
بگردان آنگهي
در
خاک و
در
خون
سرم تسليم چون گويست اينجا
خدا با او و او
در
حق عيان بود
نهان بد دوست
در
منصور پيدا
حقيقت جسم
در
کون و مکان يافت
چنان دل
در
يکي ديدار ديده
سپرده راز جانان
در
شريعت
چنان آسوده شد
در
منزل جان
خدا را
در
تمامت بيشکي يافت
صفات و ذات اينجا يافت
در
خويش
عيان نور او
در
جان و تن ديد
يقين
در
جان خود ديد او فلک را
حقيقت جزو خود
در
مشتري يافت
يقين
در
جان عيان زهره ميديد
بديده صد هزاران روح
در
جان
يقين
در
جان عيان بيشک قدم زد
بجز حق
در
وجود خود عدم زد
يقين
در
جان عيان ميديد کرسي
کواکب
در
درون خود هويدا
يقين
در
جان خود افکند آتش
چو آتش شد ز حق
در
ذات سرکش
يقين
در
جان خود ميديد او باد
عيان
در
ذات خود عين اليقين ديد
يقين
در
جان خود ميديد دريا
که ميزد بحر کل
در
عشق غوغا
يقين
در
جان جوهر نور حق ديد
حقيقت
در
يقين انوارشان کل
در
آن جوهر نظر کرد او دمادم
همه
در
نور جوهر بد هويدا
در
آن جوهر حقيقت ديد احمد
در
اينجا گشت کل بيشک عيانش
در
آن جوهر همه پيدا نمود او
در
آن جوهر هم اول آخرين ديد
از آن دم زد که جوهر
در
فنا يافت
حقيقت حق
در
آن
در
گفتگو بود
ترا آن جوهر اينجا هست بنگر
ولي
در
جوهر ذاتست يکتا
تو چون
در
جوهر جانت رسيدي
که اينجا صورتي
در
جسم و جان بود
حقيقت ذات بيچون شد
در
آخر
چگويم تا که او چون شد
در
آخر
چو آدم ذات شد
در
قرب اعيان
که پاک آيد
در
آخر از کف خون
چنان دانا بود
در
راز اول
نهد رخ
در
سوي خورشيد تابان
وصال عاشقان
در
زير خاک است
که باشي
در
معاني اندر اينجا
چنان کن زندگاني
در
بر دوست
چو خورشيدي بتابد سوي ذرات
نه
در
عين بلا
در
کل بماني
که جسمت کل شود
در
جان جان نور
ترا
در
خاک چون جان باز گردد
که هر دم مردني
در
هر کمين است
تو ايندم مرده
در
عين صورت
که کلي راحتي
در
دل فزايد
مرا زان شربتي ده
در
نهاني
ترا زين نقش شش
در
پنج و
در
چار
نيايي مزد را تا ريخت اينجا
که شد
در
جمله آفاق مشهور
مر آن دردي که بر جانش
در
آيد
در
آخر ماه تابانش برآيد
دوا شد درد جانان
در
بر او
کسي کو
در
عيان کل فرد باشد
وصال عاشقان
در
دست درياب
يکي داند همه
در
قرب و اعزاز
وصال آن ديد کز
در
گذشت او
از او
در
آخر جان حق شوي تو
از او دم زن
در
اينجاگه فنا گرد
رسيدي باز
در
عين خدائي
ترا
در
نور خود او راه دادست
در
اينجايت دل آگاه دادست
ترا
در
نور او بايد شدن پاک
که تا واصل شوي
در
حقه خاک
ترا
در
نور او بايد شدن دل
که
در
آخر شوي از وصل واصل
ترا
در
نور او بايد شدن جان
حقيقت چون توئي معبودت اينجا
تو مقصودم بدي
در
جان و
در
دل
در
اينجاگه رخ فرخ نمودي
تو مقصودم بدي
در
اصل جمله
از آن
در
عشق
در
توحيدم اينجا
جمال بي نشانت ديده ام باز
فزودي هر نفس
در
من معاني
توئي با من منم
در
تو بمانده
از آن سر مست
در
بازارت آمد
در
اين بازار جز رويت نديدست
گهي
در
شيب و گاهي بر فراز است
اگر نجم است هر يک
در
ره تو
ز عشقت دائما
در
خور فروزانست
اگر نارست
در
نارست بيشک
صفحه قبل
1
...
132
133
134
135
136
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن