167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • چون قيس سحر ز ره رسيدي
    سر در ره ناقه اش کشيدي
  • در وصل چو قيس جهد او ديد
    وين عهد وفا به عهد بشنيد
  • چون قوم وي اين صفت بديدند
    در طعنه وي زبان کشيدند
  • آن يار چو ديد حال او را
    در عشق و وفا کمال او را
  • کاي جان پدر چه حال داري
    رو بهر چه در وبال داري
  • هر کس که نه راه عشق ورزد
    در مذهب من جوي نيرزد
  • از نسبت آب و گل بريده
    در روضه جان و دل چريده
  • دانست که کار قيس سخت است
    در سيل بلا فتاده رخت است
  • خرد است و زو سفر نيايد
    وز عهده آن به در نيايد
  • گفت اي ز تو بخت من خجسته
    در ديده چو مردمم نشسته
  • ور سوي برون شوي خرامان
    در پاي تو سر نهد چو دامان
  • در پرده يکي نگار دارد
    کز مه به جمال عار دارد
  • من بار خود افکنم ز گردن
    در بار کسان چرا دهم تن
  • بر بي بدل ار بدل گزينم
    جز در دل و دين خلل نبينم
  • در دل شرري که داشت بنشست
    با تو نظري که داشت بربست
  • تو نيز نظر ازو فروبند
    ياري بگزين و دل در او بند
  • چون با دگريت دل خوش افتد
    غم نيست که در من آتش افتد
  • پاکم ز گناه پيچ در پيچ
    عشق است گناه من دگر هيچ
  • چون اين در ناب گشت سفته
    وين غنچه درد دل شکفته
  • در خون دل از مژه قلم زد
    بر پاره کاغذي رقم زد
  • ليلي و ز حسن ناز بر ناز
    مجنون و ز عشق راز در راز
  • بر من باشد که بندم احرام
    زين در به طواف حج اسلام
  • شرط است وفا به عهد کردن
    در پاس عهود جهد کردن
  • مجنون که وفا به عهد مي کرد
    در رفتن کعبه جهد مي کرد
  • چون کعبه روان ز بعد ميقات
    لبيک زنان شدي در اوقات
  • از حلقه غم در آن تک و دو
    مي جست ز حلقه اش برون شو
  • آن گه ز دو ديده خون دل ريخت
    در دامن ستر کعبه آويخت
  • در محمل لطف و هودج ناز
    آورد به کوي ليلي اش باز
  • هر چند که چرخ پرده دار است
    در پرده دري ستيزه کار است
  • چشمش چو دهان به جز يکي نه
    در دجالي او شکي نه
  • زان صورت زشت و شکل هايل
    فالي بدش اوفتاد در دل
  • عاشق که بود ز خويش رسته
    بر خود در آرزو ببسته
  • يک شب به هم آن دو پاکدامان
    در کشور عشق نيکنامان
  • بگذشت بر در آن شکسته حالان
    با هم ز درون خسته نالان
  • چيزي که بود ز سرکه يا مي
    در کوزه همان تراود از وي
  • او کيست که گاه صبح و گه شام
    در طوف حريم من زند گام
  • در رهگذر وي از ستيزه
    محکم بندي ز تيغ و نيزه
  • مجنون چو ازين حديث جانسوز
    آگاهي يافت هم در آن روز
  • شد عرصه دهر تنگ بر وي
    زد غصه هجر چنگ در وي
  • در باديه تشنه جان غمناک
    مالد لب خود به ريگ نمناک
  • بي آب فتاده در تب و تاب
    جويد از ريگ تري آب
  • لعلش به عتاب خنده آميز
    در کام که مي کند شکرريز
  • کاي سفله ناکس اين چه سستي ست
    در کار من اين چه نادرستي ست
  • در خانه خود چرا دهي راه
    گر بار دگر درين گذرگاه
  • بيچاره چو آن عتاب بشنيد
    بر خويش چو ني در آب لرزيد
  • ديگر ره خانه ام مپيماي
    در ساحت خيمه ام منه پاي
  • ليلي به تو در مقام ياريست
    ليکن پدرش به کين گذاريست
  • در کوي تو رو به ليلي ام بود
    زين روي بسي تسلي ام بود
  • از کوي تو رخت بستم اينک
    در ورطه خون نشستم اينک
  • اين نکته بگفت و شد شتابان
    وحشت زده روي در بيابان
  • در جمله جهان يک انجمن نيست
    کافسانه سراي اين سخن نيست
  • نامش که به سان جان نهان بود
    در سينه من به جاي جان بود
  • بي حلقه زدن ز در درآيد
    پايش شکنم به سر درآيد
  • گر در بندم درآيد از بام
    صبحش رانم قدم زند شام
  • ليلي چو درون جان نهد پاي
    در زاويه دلم کند جاي
  • کان پي سپر سپاه اندوه
    در سيل بلا ستاده چون کوه
  • سرگشته چو گردباد در دشت
    با باد به سان گرد مي گشت
  • جز بر در او نبايدم جاي
    گر جا ندهند واي من واي
  • ليلي که به غم فروخت جانم
    آنيست در او که سوخت جانم
  • از بهر زني نه سر نه انجام
    در مرحله طلب نهد گام
  • بس باشدم اينقدر که گاهي
    از دور کنم در او نگاهي
  • گفتند در اين سراچه پست
    بالا نرود صدا ز يک دست
  • طاقي که تو را به هر رواق است
    در هر دهني به نام طاق است
  • در طاق جمال ها نهفته ست
    آيينه آن جمال جفت است
  • در پرده تو را خجسته ماهيست
    کز چشم دلت بدو نگاهيست
  • آن در تن او به جاي دل سنگ
    از وي تا دل هزار فرسنگ
  • از تيرگي درون خود غرق
    در آب سياه پاي تا فرق
  • گر اين طلب از نخست بودي
    در کيش خرد درست بودي
  • يک گوش نماند در جهان باز
    خالي ز سماع اين سرآواز
  • آتش که بود مفيض انوار
    بر کوه بلند در شب تار
  • خيزيد و در طلب ببنديد
    زين گفت و شنود لب ببنديد
  • من مشتکيم کنون ز يک مشت
    زان در ندهم به بار او پشت
  • کان دم که ز گريه چشم مجنون
    دور از ليلي نشست در خون
  • بر حال ويش ترحم آمد
    گريان شد و در تکلم آمد
  • زين حرف که مي کشي به انگشت
    کامت ننهد حريف در مشت
  • در خور باشي به وصل آن ماه
    لايق گردي به يار دلخواه
  • آشفتگي از سرش به در شد
    بين شيشه شکن که شيشه گر شد
  • صد قصه نو و کهن در انداخت
    وآخر ز غرض سخن درانداخت
  • تا در نظرت به پاي ريزم
    وانهات به زير پاي ريزم
  • پوشم تن آن عروس چالاک
    در پرده خون و حجله خاک
  • بادي که ز ناي جهان خيزد
    در ديده عقل خاک بيزد
  • زان عکس کسي که دور ماند
    در ظلمت شب ز نور ماند
  • چندانکه به طرف جوي يک بار
    مرغي بنهد در آب منقار
  • بر من در مرحمت گشايند
    وز دور رخش به من نمايند
  • مجنون نه به يار خود رسيدن
    ني در همه عمر اميد ديدن
  • نوميد دليش رنجه در بر
    مي زد چو چنار پنجه بر سر
  • چون آهوي دام جسته بگذشت
    زان مردم و رو نهاد در دشت
  • جا قله کوه خاره مي کرد
    در هر طرفي نظاره مي کرد
  • ديده به ديار ليلي افکند
    در کوزه ز گريه سيلي افکند
  • کشتي ست در آب ربع مسکون
    تو تيري و بادبانت گردون
  • گر از در اوست بر سرم ريز
    چون سرمه به ديده ترم ريز
  • از دور که مي کند نگاهش
    در طوف به گرد خيمه گاهش
  • گاهي که بود به هودجش جاي
    در راه طلب که مي نهد پاي
  • روزي که قدم نهد به محمل
    ز آب مژه کيست مانده در گل
  • ليکن بکن اينقدر که باري
    در دامن کوه و کنج غاري
  • مي کرد به دام و دد نگاهي
    در سينه همي کشيد آهي
  • در پهلوي او به لطف جا کن
    دست ستمت ازو جدا کن
  • خنجر چو قلم گرفته در مشت
    کم زن رقمش به تخته پشت
  • هر کس که به گرد ران برد دست
    در پهلوي آتش گردني هست
  • مجنون که نه جامه داشت در بر
    ني بار عمامه نيز بر سر