نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
چون قيس سحر ز ره رسيدي
سر
در
ره ناقه اش کشيدي
در
وصل چو قيس جهد او ديد
وين عهد وفا به عهد بشنيد
چون قوم وي اين صفت بديدند
در
طعنه وي زبان کشيدند
آن يار چو ديد حال او را
در
عشق و وفا کمال او را
کاي جان پدر چه حال داري
رو بهر چه
در
وبال داري
هر کس که نه راه عشق ورزد
در
مذهب من جوي نيرزد
از نسبت آب و گل بريده
در
روضه جان و دل چريده
دانست که کار قيس سخت است
در
سيل بلا فتاده رخت است
خرد است و زو سفر نيايد
وز عهده آن به
در
نيايد
گفت اي ز تو بخت من خجسته
در
ديده چو مردمم نشسته
ور سوي برون شوي خرامان
در
پاي تو سر نهد چو دامان
در
پرده يکي نگار دارد
کز مه به جمال عار دارد
من بار خود افکنم ز گردن
در
بار کسان چرا دهم تن
بر بي بدل ار بدل گزينم
جز
در
دل و دين خلل نبينم
در
دل شرري که داشت بنشست
با تو نظري که داشت بربست
تو نيز نظر ازو فروبند
ياري بگزين و دل
در
او بند
چون با دگريت دل خوش افتد
غم نيست که
در
من آتش افتد
پاکم ز گناه پيچ
در
پيچ
عشق است گناه من دگر هيچ
چون اين
در
ناب گشت سفته
وين غنچه درد دل شکفته
در
خون دل از مژه قلم زد
بر پاره کاغذي رقم زد
ليلي و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز
در
راز
بر من باشد که بندم احرام
زين
در
به طواف حج اسلام
شرط است وفا به عهد کردن
در
پاس عهود جهد کردن
مجنون که وفا به عهد مي کرد
در
رفتن کعبه جهد مي کرد
چون کعبه روان ز بعد ميقات
لبيک زنان شدي
در
اوقات
از حلقه غم
در
آن تک و دو
مي جست ز حلقه اش برون شو
آن گه ز دو ديده خون دل ريخت
در
دامن ستر کعبه آويخت
در
محمل لطف و هودج ناز
آورد به کوي ليلي اش باز
هر چند که چرخ پرده دار است
در
پرده دري ستيزه کار است
چشمش چو دهان به جز يکي نه
در
دجالي او شکي نه
زان صورت زشت و شکل هايل
فالي بدش اوفتاد
در
دل
عاشق که بود ز خويش رسته
بر خود
در
آرزو ببسته
يک شب به هم آن دو پاکدامان
در
کشور عشق نيکنامان
بگذشت بر
در
آن شکسته حالان
با هم ز درون خسته نالان
چيزي که بود ز سرکه يا مي
در
کوزه همان تراود از وي
او کيست که گاه صبح و گه شام
در
طوف حريم من زند گام
در
رهگذر وي از ستيزه
محکم بندي ز تيغ و نيزه
مجنون چو ازين حديث جانسوز
آگاهي يافت هم
در
آن روز
شد عرصه دهر تنگ بر وي
زد غصه هجر چنگ
در
وي
در
باديه تشنه جان غمناک
مالد لب خود به ريگ نمناک
بي آب فتاده
در
تب و تاب
جويد از ريگ تري آب
لعلش به عتاب خنده آميز
در
کام که مي کند شکرريز
کاي سفله ناکس اين چه سستي ست
در
کار من اين چه نادرستي ست
در
خانه خود چرا دهي راه
گر بار دگر درين گذرگاه
بيچاره چو آن عتاب بشنيد
بر خويش چو ني
در
آب لرزيد
ديگر ره خانه ام مپيماي
در
ساحت خيمه ام منه پاي
ليلي به تو
در
مقام ياريست
ليکن پدرش به کين گذاريست
در
کوي تو رو به ليلي ام بود
زين روي بسي تسلي ام بود
از کوي تو رخت بستم اينک
در
ورطه خون نشستم اينک
اين نکته بگفت و شد شتابان
وحشت زده روي
در
بيابان
در
جمله جهان يک انجمن نيست
کافسانه سراي اين سخن نيست
نامش که به سان جان نهان بود
در
سينه من به جاي جان بود
بي حلقه زدن ز
در
درآيد
پايش شکنم به سر درآيد
گر
در
بندم درآيد از بام
صبحش رانم قدم زند شام
ليلي چو درون جان نهد پاي
در
زاويه دلم کند جاي
کان پي سپر سپاه اندوه
در
سيل بلا ستاده چون کوه
سرگشته چو گردباد
در
دشت
با باد به سان گرد مي گشت
جز بر
در
او نبايدم جاي
گر جا ندهند واي من واي
ليلي که به غم فروخت جانم
آنيست
در
او که سوخت جانم
از بهر زني نه سر نه انجام
در
مرحله طلب نهد گام
بس باشدم اينقدر که گاهي
از دور کنم
در
او نگاهي
گفتند
در
اين سراچه پست
بالا نرود صدا ز يک دست
طاقي که تو را به هر رواق است
در
هر دهني به نام طاق است
در
طاق جمال ها نهفته ست
آيينه آن جمال جفت است
در
پرده تو را خجسته ماهيست
کز چشم دلت بدو نگاهيست
آن
در
تن او به جاي دل سنگ
از وي تا دل هزار فرسنگ
از تيرگي درون خود غرق
در
آب سياه پاي تا فرق
گر اين طلب از نخست بودي
در
کيش خرد درست بودي
يک گوش نماند
در
جهان باز
خالي ز سماع اين سرآواز
آتش که بود مفيض انوار
بر کوه بلند
در
شب تار
خيزيد و
در
طلب ببنديد
زين گفت و شنود لب ببنديد
من مشتکيم کنون ز يک مشت
زان
در
ندهم به بار او پشت
کان دم که ز گريه چشم مجنون
دور از ليلي نشست
در
خون
بر حال ويش ترحم آمد
گريان شد و
در
تکلم آمد
زين حرف که مي کشي به انگشت
کامت ننهد حريف
در
مشت
در
خور باشي به وصل آن ماه
لايق گردي به يار دلخواه
آشفتگي از سرش به
در
شد
بين شيشه شکن که شيشه گر شد
صد قصه نو و کهن
در
انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
تا
در
نظرت به پاي ريزم
وانهات به زير پاي ريزم
پوشم تن آن عروس چالاک
در
پرده خون و حجله خاک
بادي که ز ناي جهان خيزد
در
ديده عقل خاک بيزد
زان عکس کسي که دور ماند
در
ظلمت شب ز نور ماند
چندانکه به طرف جوي يک بار
مرغي بنهد
در
آب منقار
بر من
در
مرحمت گشايند
وز دور رخش به من نمايند
مجنون نه به يار خود رسيدن
ني
در
همه عمر اميد ديدن
نوميد دليش رنجه
در
بر
مي زد چو چنار پنجه بر سر
چون آهوي دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد
در
دشت
جا قله کوه خاره مي کرد
در
هر طرفي نظاره مي کرد
ديده به ديار ليلي افکند
در
کوزه ز گريه سيلي افکند
کشتي ست
در
آب ربع مسکون
تو تيري و بادبانت گردون
گر از
در
اوست بر سرم ريز
چون سرمه به ديده ترم ريز
از دور که مي کند نگاهش
در
طوف به گرد خيمه گاهش
گاهي که بود به هودجش جاي
در
راه طلب که مي نهد پاي
روزي که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کيست مانده
در
گل
ليکن بکن اينقدر که باري
در
دامن کوه و کنج غاري
مي کرد به دام و دد نگاهي
در
سينه همي کشيد آهي
در
پهلوي او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته
در
مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
هر کس که به گرد ران برد دست
در
پهلوي آتش گردني هست
مجنون که نه جامه داشت
در
بر
ني بار عمامه نيز بر سر
صفحه قبل
1
...
1337
1338
1339
1340
1341
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن