نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
شنيدم که
در
عهد نوشيروان
که گيتي چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل
در
مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کليد
در
گنج زر
شدي بايع و مشتري
در
سرش
ببردي به عنف از ميان داورش
بيا ساقيا
در
ده آن جام عدل
که فيروزي آمد سرانجام عدل
بکش بازوي مکنت از جور دور
که چندان بقا نيست
در
دور جور
بيا مطربا
در
نوا مو شکاف
وز آن مو که بشکافتي پرده باف
بود هر خطش چو صدف هاي
در
ز اندرزهاي حکيمانه پر
نشد خانه اي
در
حريمش به پاي
که سيل حوادث نکندش ز جاي
به هر کس که
در
بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشيمان شود
در
او يک سر موي تمييز نيست
تفاوت کن چيز و ناچيز نيست
ز شاهان پيشين ستم پيشه اي
در
آزار نيکان بد انديشه اي
فلک کيست سرگشته هرزه گرد
شب و روز با اهل دل
در
نبرد
ز کج غير چشم کجي داشتن
بود خاک
در
ديده انباشتن
چنان گرم کن
در
سماعم دماغ
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
ارسطو که
در
حکمت استاد بود
و زو کشور حکمت آباد بود
که نبود اميد تو
در
هيچ کار
به فضل خداوندگار استوار
بود خانه دل حريم خداي
مکن جز خدا را
در
آن خانه جاي
گذشته چو مرغيست جسته ز دام
ازو نيست
در
دست تو غير نام
مساق سخن چون بدينجا رسيد
ز
در
ناگه آن پير دانا رسيد
ازيشان کسي سر به بالا نکرد
نظر
در
گهرهاي والا نکرد
به کف باده
در
ساغر زر درآي
چو به داري از به به بهتر گراي
پس از قطع هامون به کوهي رسيد
در
او کنده هر سو بسي غار ديد
گروهي نشسته
در
آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
چو آمد به سر مجلس گفت وگوي
سکندر
در
آن حاضران کرد روي
کسي کو نيارد که
در
عمر خويش
کند لحظه اي بلکه کم نيز بيش
ولي نبودم زين تن عور باک
چو
در
ستر حکمت بود جان پاک
به هر
در
فرو برده گوري مغاک
که بيننده را زان شدي سينه چاک
بگفتا ز اول که
در
وقت زيست
فرو بردن گور از بهر چيست
بگفتند از بهر آن کنده ايم
که تا
در
فضاي جهان زنده ايم
بگفتند
در
شهر ما نيست دزد
که از کسب دزدي خورد دستمزد
رسد بي نزاع آنچه باشد کفاف
ازان
در
غلاف است تيغ خلاف
پي دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم اين ولايت بود
در
پناه
بگفتند نايد
در
طبع کريم
حريصي نمودن پي زر و سيم
بگفتند بيگاه و گاهي که هست
در
آمرزشيم از گناهي که هست
ازين پيش
در
شهر ما يک دو کس
بپريدشان مرغ جان از قفس
ز هم ديدم آن هر دو را ريخته
به هم استخوان ها
در
آميخته
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بيم مردم
در
او کرده جاست
فريب است از مرغ
در
دام اسير
زدن مرغ بگشاده پر را صفير
مغني چو بندد
در
آهنگ فقر
ز پشمينه ابريشم چنگ فقر
در
آن روشني خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوي شمع آمدند
قوي پيکري ديد بس باشکوه
زده دست ها
در
کمرگاه کوه
ازان دست ها
در
کمر دارمش
که جنبيدن از جاي نگذارمش
به هر بقعه
در
عالم آب و گل
ازين کوه يک رگ بود متصل
سکندر بدو گفت کاي سرفراز
که باشد به رويت
در
فيض باز
درين راه مپسندم از واپسان
به من زين
در
باز فيضي رسان
بگو نکته اي چند داناپسند
که
در
دين و دنيا بود سودمند
چو شب
در
رسد ياد فردا مکن
به دل فکر بيهوده را جا مکن
به اسباب گيتي مکن خرمي
که بسيار او راست رو
در
کمي
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن
در
بد و نيک گيتي شتاب
يکي مرزبان بود
در
مرز مرو
زني داشت عارض چو گل قد چو سرو
بسي
در
ميان شور و غوغا گذشت
که با وي يکي گردد اما نگشت
به کين شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست
در
معرض انتقام
ز ناگه ظريفي ز اعيان ري
در
اثناي آن گشت مهمان وي
غلام تو را آرزوي محال
فتاد از من بي گنه
در
خيال
ميسر نديد از لبم کام خويش
بگسترد
در
راه من دام خويش
بداند ازين خاطر هوشمند
که
در
کار من از وي افتاد بند
دل مرزبان ازين سخن نرم شد
دگرباره
در
مهر او گرم شد
همي رفت آورده پا
در
رکاب
چو عمر گرانمايه با صد شتاب
نبودي
در
آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زينش آرامگاه
سکندر
در
آن دشت پر تاب و تف
همي راند از پردلان بسته صف
ز آسيب ره
در
خراش و خروش
به تن خونش از گرمي خور به جوش
ز جوشش چو زد
در
تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
بسي کرد
در
دفع خون حيله ساز
ولي خون نيستاد ازان حيله باز
که اينست جايي که دانا حکيم
در
آنجا ز مرگ خودت کرد بيم
ازو عقل را رو
در
آوارگي
وزو عشق را چاره بيچارگي
چه از جنس حيوان چه نوع بشر
که زاد اندرين کهنه دير دو
در
قدم
در
طريق صبوري نهد
جزع را به رخ داغ دوري نهد
نکوشد چو خور
در
گريبان دري
نپوشد چو مه جامه نيلوفري
نه از پنجه گيسوي سنبل کند
نه از ناخنان چشمه
در
گل کند
وگر ني نشايد ز صاحب خرد
که
در
مجلس جمع تنها خورد
گرانمايه عمرم که مستعجل است
ز ميقات سي کرده رو
در
چل است
تنم
در
قفس بود با درد و داغ
ولي دل به جان آرزومند باغ
بود کان ز من مانده
در
من رسد
وز اين تيره گلخن به گلشن رسد
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت
در
نوشت
مکن
در
ميان دست خود را گرو
به چيزي که گويند بگذار و رو
بود آن تو هر چه دادي ز دست
که
در
وجه فردات خواهد نشست
بيا ساقيا باده
در
جام کن
به رندان لب تشنه انعام کن
در
او زيرکي عمر جاويد يافت
که زنده ازو اميد تافت
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در
صبح بر روي خورشيد بست
چو يکچند بوديم اينجا مقيم
فتاديم
در
دام اميد و بيم
نه
در
سايه اش خفته اي خواب کرد
نه از قطره اش تشنه اي آب خورد
چو
در
زندگي رنج بر وي گماشت
پس از مرگ کي خواهدش سود داشت
ز رشح دل و ديده
در
خون نشست
ز سر منزل صبر بيرون نشست
به زخم طپانچه
در
آن داوري
سمن را دهد رنگ نيلوفري
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در
اسکندريه به خاکش چو گنج
چو
در
پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنيدند نيکو جواب
چو مردان
در
آن ره نهادي قدم
نکردي ز فرموده اش هيچ کم
که
در
مرگ فرزانه فرزند خويش
نگشتي ز حکم خداوند خويش
ز جان تو نور يقين سرزده ست
دلت خيمه
در
ملک ديگر زده ست
تسلي کسي را دهد حق شناس
که
در
حق يزدان بود ناسپاس
چه زيرک بود هر که زين درد سخت
کشد بر
در
صبر و آرام رخت
نه تلخ از جزع گردد امروز و شور
نه از مزد ماند
در
آينده دور
بحمدالله اي آگه از خوب و زشت
که باشد تو را آگهي
در
سرشت
بدين دايره هر که پا
در
نهد
چو دورش به آخر رسد سر نهد
چو بر صيد خنجر زني
در
شکار
ز اول بود جنبش آخر قرار
که بيند
در
آغاز انجام خويش
برون ننهد از حکم آن گام خويش
شکيبي که انجام هر ماتم است
مر او را
در
آغاز آن همدم است
چو آن
در
پس ستر عصمت مقيم
شنيد آنچه بشنيد از هر حکيم
بر ايشان
در
معذرت باز کرد
به پرده درون اين نوا ساز کرد
صفحه قبل
1
...
1335
1336
1337
1338
1339
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن