167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • شنيدم که در عهد نوشيروان
    که گيتي چو تن بود و عدلش روان
  • چنان عدل در مغز جان ها نشست
    که هنگامه ظالمان برشکست
  • کلندش شد اندر کف رنجبر
    به صورت کليد در گنج زر
  • شدي بايع و مشتري در سرش
    ببردي به عنف از ميان داورش
  • بيا ساقيا در ده آن جام عدل
    که فيروزي آمد سرانجام عدل
  • بکش بازوي مکنت از جور دور
    که چندان بقا نيست در دور جور
  • بيا مطربا در نوا مو شکاف
    وز آن مو که بشکافتي پرده باف
  • بود هر خطش چو صدف هاي در
    ز اندرزهاي حکيمانه پر
  • نشد خانه اي در حريمش به پاي
    که سيل حوادث نکندش ز جاي
  • به هر کس که در بند احسان شود
    چو طفلان ز داده پشيمان شود
  • در او يک سر موي تمييز نيست
    تفاوت کن چيز و ناچيز نيست
  • ز شاهان پيشين ستم پيشه اي
    در آزار نيکان بد انديشه اي
  • فلک کيست سرگشته هرزه گرد
    شب و روز با اهل دل در نبرد
  • ز کج غير چشم کجي داشتن
    بود خاک در ديده انباشتن
  • چنان گرم کن در سماعم دماغ
    که بخشد ز دور سپهرم فراغ
  • ارسطو که در حکمت استاد بود
    و زو کشور حکمت آباد بود
  • که نبود اميد تو در هيچ کار
    به فضل خداوندگار استوار
  • بود خانه دل حريم خداي
    مکن جز خدا را در آن خانه جاي
  • گذشته چو مرغيست جسته ز دام
    ازو نيست در دست تو غير نام
  • مساق سخن چون بدينجا رسيد
    ز در ناگه آن پير دانا رسيد
  • ازيشان کسي سر به بالا نکرد
    نظر در گهرهاي والا نکرد
  • به کف باده در ساغر زر درآي
    چو به داري از به به بهتر گراي
  • پس از قطع هامون به کوهي رسيد
    در او کنده هر سو بسي غار ديد
  • گروهي نشسته در آن غارها
    فرو شسته دست از همه کارها
  • چو آمد به سر مجلس گفت وگوي
    سکندر در آن حاضران کرد روي
  • کسي کو نيارد که در عمر خويش
    کند لحظه اي بلکه کم نيز بيش
  • ولي نبودم زين تن عور باک
    چو در ستر حکمت بود جان پاک
  • به هر در فرو برده گوري مغاک
    که بيننده را زان شدي سينه چاک
  • بگفتا ز اول که در وقت زيست
    فرو بردن گور از بهر چيست
  • بگفتند از بهر آن کنده ايم
    که تا در فضاي جهان زنده ايم
  • بگفتند در شهر ما نيست دزد
    که از کسب دزدي خورد دستمزد
  • رسد بي نزاع آنچه باشد کفاف
    ازان در غلاف است تيغ خلاف
  • پي دفع ظلم است گفتند شاه
    ز ظلم اين ولايت بود در پناه
  • بگفتند نايد در طبع کريم
    حريصي نمودن پي زر و سيم
  • بگفتند بيگاه و گاهي که هست
    در آمرزشيم از گناهي که هست
  • ازين پيش در شهر ما يک دو کس
    بپريدشان مرغ جان از قفس
  • ز هم ديدم آن هر دو را ريخته
    به هم استخوان ها در آميخته
  • بن غار منزلگه اژدهاست
    که از بيم مردم در او کرده جاست
  • فريب است از مرغ در دام اسير
    زدن مرغ بگشاده پر را صفير
  • مغني چو بندد در آهنگ فقر
    ز پشمينه ابريشم چنگ فقر
  • در آن روشني خلق جمع آمدند
    چو پروانگان سوي شمع آمدند
  • قوي پيکري ديد بس باشکوه
    زده دست ها در کمرگاه کوه
  • ازان دست ها در کمر دارمش
    که جنبيدن از جاي نگذارمش
  • به هر بقعه در عالم آب و گل
    ازين کوه يک رگ بود متصل
  • سکندر بدو گفت کاي سرفراز
    که باشد به رويت در فيض باز
  • درين راه مپسندم از واپسان
    به من زين در باز فيضي رسان
  • بگو نکته اي چند داناپسند
    که در دين و دنيا بود سودمند
  • چو شب در رسد ياد فردا مکن
    به دل فکر بيهوده را جا مکن
  • به اسباب گيتي مکن خرمي
    که بسيار او راست رو در کمي
  • غضب را بر آتش زن از حلم آب
    مکن در بد و نيک گيتي شتاب
  • يکي مرزبان بود در مرز مرو
    زني داشت عارض چو گل قد چو سرو
  • بسي در ميان شور و غوغا گذشت
    که با وي يکي گردد اما نگشت
  • به کين شد بدل مهر مدبر غلام
    کمر بست در معرض انتقام
  • ز ناگه ظريفي ز اعيان ري
    در اثناي آن گشت مهمان وي
  • غلام تو را آرزوي محال
    فتاد از من بي گنه در خيال
  • ميسر نديد از لبم کام خويش
    بگسترد در راه من دام خويش
  • بداند ازين خاطر هوشمند
    که در کار من از وي افتاد بند
  • دل مرزبان ازين سخن نرم شد
    دگرباره در مهر او گرم شد
  • همي رفت آورده پا در رکاب
    چو عمر گرانمايه با صد شتاب
  • نبودي در آن جنبش کوه گاه
    به جز خانه زينش آرامگاه
  • سکندر در آن دشت پر تاب و تف
    همي راند از پردلان بسته صف
  • ز آسيب ره در خراش و خروش
    به تن خونش از گرمي خور به جوش
  • ز جوشش چو زد در تنش موج خون
    ز راه دماغش شد از سر برون
  • بسي کرد در دفع خون حيله ساز
    ولي خون نيستاد ازان حيله باز
  • که اينست جايي که دانا حکيم
    در آنجا ز مرگ خودت کرد بيم
  • ازو عقل را رو در آوارگي
    وزو عشق را چاره بيچارگي
  • چه از جنس حيوان چه نوع بشر
    که زاد اندرين کهنه دير دو در
  • قدم در طريق صبوري نهد
    جزع را به رخ داغ دوري نهد
  • نکوشد چو خور در گريبان دري
    نپوشد چو مه جامه نيلوفري
  • نه از پنجه گيسوي سنبل کند
    نه از ناخنان چشمه در گل کند
  • وگر ني نشايد ز صاحب خرد
    که در مجلس جمع تنها خورد
  • گرانمايه عمرم که مستعجل است
    ز ميقات سي کرده رو در چل است
  • تنم در قفس بود با درد و داغ
    ولي دل به جان آرزومند باغ
  • بود کان ز من مانده در من رسد
    وز اين تيره گلخن به گلشن رسد
  • سکندر چو نامه به مادر نوشت
    به جز نامه موعظت در نوشت
  • مکن در ميان دست خود را گرو
    به چيزي که گويند بگذار و رو
  • بود آن تو هر چه دادي ز دست
    که در وجه فردات خواهد نشست
  • بيا ساقيا باده در جام کن
    به رندان لب تشنه انعام کن
  • در او زيرکي عمر جاويد يافت
    که زنده ازو اميد تافت
  • ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
    در صبح بر روي خورشيد بست
  • چو يکچند بوديم اينجا مقيم
    فتاديم در دام اميد و بيم
  • نه در سايه اش خفته اي خواب کرد
    نه از قطره اش تشنه اي آب خورد
  • چو در زندگي رنج بر وي گماشت
    پس از مرگ کي خواهدش سود داشت
  • ز رشح دل و ديده در خون نشست
    ز سر منزل صبر بيرون نشست
  • به زخم طپانچه در آن داوري
    سمن را دهد رنگ نيلوفري
  • نهفتند دلها پر اندوه و رنج
    در اسکندريه به خاکش چو گنج
  • چو در پرده کردند با او خطاب
    ز پرده شنيدند نيکو جواب
  • چو مردان در آن ره نهادي قدم
    نکردي ز فرموده اش هيچ کم
  • که در مرگ فرزانه فرزند خويش
    نگشتي ز حکم خداوند خويش
  • ز جان تو نور يقين سرزده ست
    دلت خيمه در ملک ديگر زده ست
  • تسلي کسي را دهد حق شناس
    که در حق يزدان بود ناسپاس
  • چه زيرک بود هر که زين درد سخت
    کشد بر در صبر و آرام رخت
  • نه تلخ از جزع گردد امروز و شور
    نه از مزد ماند در آينده دور
  • بحمدالله اي آگه از خوب و زشت
    که باشد تو را آگهي در سرشت
  • بدين دايره هر که پا در نهد
    چو دورش به آخر رسد سر نهد
  • چو بر صيد خنجر زني در شکار
    ز اول بود جنبش آخر قرار
  • که بيند در آغاز انجام خويش
    برون ننهد از حکم آن گام خويش
  • شکيبي که انجام هر ماتم است
    مر او را در آغاز آن همدم است
  • چو آن در پس ستر عصمت مقيم
    شنيد آنچه بشنيد از هر حکيم
  • بر ايشان در معذرت باز کرد
    به پرده درون اين نوا ساز کرد