نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
بر
در
مي فروش معتکفيم
خوش مقامي شريف و نيک دري
آتشي
در
دل است و مي سوزد
دم گرمم از آن کند اثري
جز خيال تو
در
اين ديده نگنجد دگري
چشم دارم که ز الطاف تو يابم نظري
حلقه اي بر
در
ميخانه زدم بگشودند
به از اين هيچ کسي را نگشودند دري
گنج شاهي است
در
اين گوشه ويرانه دل
طلبش کن که توان يافت بهر سوگهري
گر مختصري
در
نظرت خوار نمايد
آن شخص بزرگي است مبينش به حقيري
گر چه ميري
در
اين جهان ميري
چون رسد وقت ناگهان ميري
خوش کناري بگير از اين عالم
پيش از آن دم که
در
ميان ميري
در
پي عشق روان شو که بجائي برسي
دردي درد بخور تا به دوائي برسي
ماه من امشب برآمد خوش خوشي
دولتم از
در
درآمد خوش خوشي
بس که آب ديده ام بر خاک ريخت
سرو نازم
در
برآمد خوش خوشي
نعمت الله خوش خوشي عالم گرفت
در
همه جا بر سر آمد خوش خوشي
در
بهشتيم و باده مي نوشيم
مي تجلي بود، خدا ساقي
نعمت الله حريف و مي
در
جام
خوش حضوري است خاصه با ساقي
ما کشتگان عشقيم بر خاک ره فتاده
ما را چنين گذاري
در
رهگذر تا کي
رندان نعمت الله سرمست
در
سماعند
تو هم بکوب پائي دستي برآر تا کي
ازدوئي بگذر که تا يابي يکي
در
وجود آن يکي نبود شکي
صد هزار آئينه گر بنمايدت
آن يکي را مي نگر
در
هر يکي
وهم و خيال دوئي نقش کند بر ضمير
ظن غلط مي بري نيست شکي
در
يکي
در
دو جهان يک وجود آينه اش صد هزار
ذات يکي بي خلاف هست صفاتش لکي
مي سوز چو شمع
در
غم عشق
مي نال که خوش به عشق نالي
سيد مست است و جام بر دست
در
مجلس عشق لا يزالي
از چشم پر خمارت هر گوشه نيم مستي
وز لعل شکرينت
در
هر طرف زلالي
دارم هوا که گردم خاک
در
سرايت
اين دولت ار بيابم ما را بود کمالي
در
خلوت سرايت جان خواست تا درآيد
گفتم مرد مبادا يابد ز تو ملالي
جمالش ديده ام
در
هر خيالي
خيالش بين که دارد خوش جمالي
مرا چون ذوق مي بخشد خيالش
از او خالي نيم
در
هيچ حالي
نقد دل
در
آتش عشقش گداخت
زر گدازي مي کنم آري بلي
کار من
در
عشق جانبازي بود
نيک بازي مي کنم آري بلي
ره سني گزين که مذهب ماست
ورنه گم گشته اي و
در
خللي
نعمت الله را مشو منکر
ور شوي کافري و
در
خللي
سيد ملک نعمت اللهم
با چنين بنده اي چه
در
جدلي
به هر چه مي نگرم نور اوست
در
نظرم
تو ميل مذهب ما کن مباش معتزلي
ببين
در
آينه ما به ديده سيد
که تا عيان بنمايد بتو خفي و جلي
چشم ما بحر
در
نظر دارد
کرده هر گوشه اي روان سيلي
در
همه کوي خرابات مغان نتوان يافت
دردمندي چو من عاشق دردآشامي
در
نظر نقش خيال رخ و زلفش دارم
زان نظر صبح خوشي دارم و نيکو شامي
قدمي نه که به مقصود رسي
در
ره ما
زانکه محروم نشد هر که بيامد گامي
گاه
در
يزد يار خود مي جوي
باش با يار کان کرماني
بزن شمشير مردانه بگير اقليم شاهانه
بيا بر تخت دل بنشين که
در
عالم تو سلطاني
در
خرابات عشق مستان را
کفر و ايمان يکي است تا داني
روي خود را
در
آينه بنگر
دو مگو کان يکي است تا داني
نعمت الله
در
همه عالم
نزد رندان يکي است تا داني
در
وجود آن يکي است تا داني
آن يکي بي شکي است تا داني
عقل
در
بارگاه حضرت عشق
به مثل دلقکي است تا داني
با محيطي که ما
در
آن غرقيم
هفت بحر اندکي است تا داني
جام گيتي نماست
در
نظرم
جسم و جان روبروست تا داني
گر چه آب حيات را ماني
در
جهان جاودان کجا ماني
در
نظر نور ديده خلقي
گر چه از نور ديده پنهاني
سر ما و آستانه
در
تو
گر به صد پاره بارها شکني
صفحه قبل
1
...
1334
1335
1336
1337
1338
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن