نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
بسا شه که
در
ضعف و سستي بود
نصيب گدا تندرستي بود
به ميدان شاهي فرس تاختند
در
آن عرصه نرد هوس باختند
نهادند بر تخت از تخت پاي
گرفتند
در
ورطه سخت جاي
نه آنست شه کش بود
در
سپاه
هزاران غلام مرصع کلاه
دلت را به دانشوري دار هوش
چو دانستي آنگاه
در
کار کوش
بود
در
دهان وي آتش چو آب
نسوزد گلويش ازان تف و تاب
ولي کي سزد حرفي از نکته سنج
که بايد
در
اثبات آن برد رنج
بيا ساقيا
در
ده آن جام صاف
که شويد ز دل رنگ و بوي گزاف
بيا مطربا زانکه وقت نواست
بزن اين نوا را
در
آهنگ راست
به فصل زمستان
در
آن سرزمين
به شبها ز سرما شدي خم نشين
نشستي ز عريان تني بي حجاب
شدي گرم
در
پرتو آفتاب
بگفت ار بدانم که آن پيش توست
ببندم کمر
در
رضاي تو چست
درين کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها يکي
در
شمار
به حکمت چو
در
ثمين سفته است
به دانا فلاطون چنين گفته است
که اي رسته از تنگناي خيال
زده
در
هواي خرد پر و بال
بود پنجمين طالب پايه اي
که
در
خورد آن نبودش مايه اي
اگر ره نگرداند از گرگ و ميش
بود ياور او
در
آزار خويش
به خود بند
در
خدمت خود کمر
به مخدومي از کس مکش درد سر
ازيشان
در
درج حکمت به بند
وزيشان نگون قدر هر سربلند
تنش گر چه از ضعف پيريست سست
بود سيرت بد
در
او تندرست
ز هر طعمه روزي تهي حوصله
وز آن ضعف و بي حاصلي
در
گله
دو صد جوق ماهي
در
آن آبگير
همي ديد چون نقش چين بر حرير
خود آن لقمه آسيب جان و تن است
که
در
وي نهان کرده صد سوزن است
بر اين قول گر اعتماديت نيست
وز اين نکته
در
دل گشاديت نيست
به يک جستن او را ز جا
در
ربود
فکندش به جايي که گويي نبود
ربود از کف بحر مشتي درم
نهان ساخت
در
غله دان عدم
ز نقشي که
در
خاطر آورده است
بسي صورت نادر آورده است
يقين شد که عشقش ره دل زده ست
قدم
در
ره سخت مشکل زده ست
در
آن نکته از وي بياني نيافت
وز آن راز با وي نشاني نيافت
چو شهزاده را چشم بر وي فتاد
تو گويي مگر شعله
در
ني فتاد
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سينه
در
آتش است
ز خورشيدرويي
در
آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
چه خوش گفت کاي مانده
در
تاب و پيچ
قناعت کن از خوان گيتي به هيچ
مرو روي
در
شغل شر چون خسان
وگر خير باشد به غايت رسان
برآور به کار نکو
در
جهان
به عرض زمين نام و طول زمان
نترسد ز مرگ آن که تسليم اوست
اگر تلخيي هست
در
بيم اوست
به يونان حکيمي فلاطون محل
که
در
علم حکمت نبودش بدل
بيا ساقيا
در
ده آن جام خاص
که سازد مرا يکدم از من خلاص
بيا مطربا
در
ني افکن خروش
که باشد خروشش پيام سروش
چنان پاک کامد بدو باز ده
رهش
در
سرا پرده راز ده
مزي ناخوش و خوش ز نابود و بود
طريق وسط ورز
در
بخل و جود
هر آن کس که
در
دوستي راست نيست
بدو دشمني جز کم و کاست نيست
چو
در
عقل و دين نيستش روشني
حذر کن که با وي کني دشمني
بکن آنچه بايد وگر في المثل
در
ارکان جاهت فتد صد خلل
مخور غم که فردا چه پيش آيدت
در
زرق بر رو که بگشايدت
زهي طفل نادان که
در
دست نان
بود بهر نان دگر خون فشان
بمانم ز بي توشگي سر به زير
نه
در
دست من نان و ني معده سير
نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور
مددگاري او مکن
در
فجور
به بحر اندرون به گهر ريختن
که
در
کيسه سفله زر ريختن
چو برنا نواي سخن ساز کرد
در
گفت و گو پيش او باز کرد
نباشد چنان هيچ شکري شگرف
که نعمت شود
در
حق خلق صرف
قدم را نگهدار ازين تيره راه
مبادا که ناگه
در
افتي به چاه
به هر سفله اش نيز تلقين مکن
وز آن خويش را رخنه
در
دين مکن
مکن ميل دنيا و لذات او
که نعت خوشي نيست
در
ذات او
به ساحل نيفکنده زان موج رخت
دهد جان شيرين
در
آن موج سخت
تو
در
بند زيور پي ديگران
تف افکن به روي تو دانشوران
بيا ساقي اي يار بيچارگان
ده آن مي که
در
چشم ميخوارگان
شمالش چو
در
سلک ملک يمين
درآمد علم زد به مشرق زمين
در
آخر نهاد اندرين تنگناي
چو پرگار بر اولين نقطه پاي
ز سر حد چين تا
در
روم و روس
جهان را رهاند از دريغ و فسوس
بنا کرد بس شهرها
در
جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پي بستن سد به مشرق نشست
در
فتنه بر روي يأجوج بست
در
آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبير ره محرمش بوده اند
چو پيش آمدي مشکلي
در
رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر يک
در
آن خواستي ياوري
به فکرت گزاري و حيلتگري
زمين دل مرد را
در
سرشت
بود از حکيم ازل دست کشت
بيا مطرب و باد
در
دم به ني
که از خرمن هستيم باد وي
سکندر که گنجينه راز بود
در
گنج حکمت بدو باز بود
چو ملک جهانت مسلم شود
در
آن پايه پاي تو محکم شود
ازين بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن
در
سخن کان گوهر شدم
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که
در
علم و حکمت شدم نامدار
در
آن روز شه را چه آسايش است
که از وي نه بخشش نه بخشايش است
خرد را اثر
در
دل عاقلان
فزون باشد از تيغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر
در
ضمير
شود اين به يکچند درمان پذير
ازان زخم
در
خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
وصيت چنين کرد کان
در
پاک
ز فر سکندر شود تابناک
بدو گفت کس کين ملالت ز چيست
ازو بهترت
در
جهان جفت کيست
ز سوداي عشقش
در
افتم ز پاي
شود بر سرم شاه فرمانرواي
خليفه که سلطان آفاق بود
به فرماندهي
در
جهان طاق بود
نشايد که
در
پيش اين عشوه ساز
درآيم به زانوي عجز و نياز
که رندان آزاده را
در
نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح
دو صد حيله
در
خاطر آويزدش
که تا از دل آن بار برخيزدش
ز ناگه سليمي ز تدبير پاک
نهد پا
در
آن تنگناي هلاک
بشو دست اميد از خيرشان
که
در
وادي شر بود سيرشان
زن از زن چو
در
مشورت يافت کام
گرفت افعيي ز افعيي زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان
در
گذر
ز تاب کفش رشته خيط الشعاع
ز آواز چرخش فلک
در
سماع
چنين زن نيابي به جز
در
خيال
وگر زانکه يابي به فرض محال
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم
در
کنارش شمرد
به هر کس که بخشش کني اينقدر
کجا آيدش اينقدر
در
نظر
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادي کنند اين سخن
در
جهان
همانا نهان نکته اي خواسته ست
که
در
چشمش آن را بياراسته ست
حکيمان که
در
لشکر خويش داشت
کز ايشان دل حکمت انديش داشت
همان به که کوس قناعت زند
در
رستگاري و طاعت زند
بگفت آن که رو
در
هدايت بود
نصيحت همينش کفايت بود
وز آن پس به خاقان
در
صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها
در
انصاف کوش
ز جام عدالت مي صاف نوش
نه زانسان که
در
ري شوي جايگير
به نفرينت از روم خيزد نفير
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن
در
رکاب
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو
در
عدل يکدل شوند
صفحه قبل
1
...
1334
1335
1336
1337
1338
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن