نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
نه چو آن چشمه گل آلوده
که
در
او قعر آب ننموده
وان معزي که خاص سنجر بود
در
فصاحت زبان چو خنجر بود
انوري هم چو مدح سنجر گفت
وين گرانمايه
در
به وصفش سفت
بحر شد خشک و کان به زلزله ريخت
وان
در
از رشته بقا نگسيخت
به ز سعد و سراي و ايوانش
ذکر سعديست
در
گلستانش
در
اداي حقوق خدمت شاه
ننشستي ز پاي بيگه و گاه
نقد جان
در
ره نياز نهاد
چشم بر طلعت اياز گشاد
ريخت چندان
در
و زر و گوهر
بهر فرمان شنيدنش بر سر
گفت شاها به باغ ملک تو
در
هست سروي اياز تازه و تر
آن دهاني که ريخت بر وي
در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند اين سفته
در
به گوش جهان
آنچه باقي اگر چه خاک
در
است
به ز فاني اگر چه گنج زر است
زان همه زر که عاري از همه عيب
بارها ريختم تو را
در
جيب
همتش دست
در
خداي زده
بر همه خلق پشت پاي زده
داده بود از هواي گوناگون
کرد
در
يک تغاره جمع اکنون
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را
در
او چه تهمت ننگ
کار کايد ز کارخانه خير
در
دو عالم بود نشانه خير
مخلصي را به تنگناي خمول
بسته بر خود
در
خروج و دخول
تا بود
در
زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
ز آغاز اين نامه تا ختم کار
گر آرد يکي نامجو
در
شمار
بهشت است منزلگه زيرکي
که کوشد
در
احصاي صد کم يکي
بود
در
رهت سبحه خواني سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
ز توست آب با آتش آميخته
ز تو خاک
در
باد آويخته
وز آنست
در
آدمي دين و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تويي کز تو کس را نباشد گزير
در
افتادگي ها تويي دستگير
به ما اختياري که دادي به کار
ندادي
در
آن اختيار اختيار
چو سر رشته کار
در
دست توست
کننده به هر کار پابست توست
اگر بي تو موري بجنبد ز جاي
در
آن جنبش او هم بود يک خداي
نشسته ست
در
طبع هر زيرکي
که دارد دو گيتي مؤثر يکي
جواني که با دل سياهي گذشت
به موي سيه
در
تباهي گذشت
بسي
در
دل اين آرزو آيدم
که از دل سياهي به مو آيدم
ز موي سفيد خودم
در
حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
چنان مانده ام
در
نماز خضوع
که نايم دگر با قيام از رکوع
دلي خواهم آزاده از تاب و پيچ
در
او غير ياد تو نگذشته هيچ
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو
در
آن دل کنم
کنم نيست نقش کم و بيش را
در
آن نيستي گم کنم خويش را
بدين پايه جامي کسي يافت دست
که
در
بند هستي نشد پاي بست
در
گنج هستي به او باز شد
دلش مخزن گوهر راز شد
شبي کز شرف غيرت روز بود
کواکب
در
او گيتي افروز بود
يکي «ثاني اثنين »
در
کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
ازان محو
در
بي نشاني شود
وز اين لوح کلک معاني شود
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر
در
حضور توام
يکي شب به خواب آنچنان ديدمش
که چون غنچه
در
خرقه پيچيدمش
نهادي به لطفش دهان بر دهان
فرو ريختيش از دهان
در
دهان
جهانگيري او به خود بود و بس
نبودش
در
آن منت از هيچ کس
زره بر تن خود نکرد استوار
که دريا که ديده ست
در
چشمه سار
درآيد ز دروازه خيل بلا
بگيرد
در
و بام سيل بلا
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم
در
رود آشکار و نهان
بيا ساقيا برگ عشرت بساز
مکن
در
به روي حريفان فراز
در
آزار او تيغ خونريز باش
به خونريزيش دمبدم تيز باش
کي افتد به کف مرد را
در
ناب
سر خود نبرده فرو زير آب
چه خوش گفت دانا که
در
خانه کس
چو باشد ز گوينده يک حرف بس
همان به که
در
کوي دل ره کنيم
زبان را بدين حرف کوته کنيم
برآور به خلوتگه جست و جوي
به آن خشت بر من
در
گفت و گوي
ازين سفره بنگر که
در
مرگ و زيست
نصيب تو با اين همه خلق چيست
طمع هر کجا حلقه بر
در
زند
خرد خيمه زانجا فراتر زند
مياميز چون آب با هر کسي
مياويز چون باد
در
هر خسي
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو
در
سياهي نهاد
چو شد سير ازان شوره خورده کباب
بجنبيد
در
طبع او ميل آب
فرو ريز يک جرعه
در
جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
گشاده ز اقليم جان پر و بال
چو طاووس
در
جلوه گاه خيال
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز اين نغمه جان و جهان
در
سماع
وليکن چو بود آن مرا
در
سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در
اشعار نو لذت ديگر است
زر از سيم اگر چند برتر بود
بسي کمتر از
در
و گوهر بود
گشادم به مفتاح عزم درست
در
گنج گفتار را وز نخست
بر آن بحر يک مثنوي داشتم
که تخم حقايق
در
او کاشتم
چو اين گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم
در
آن بحر حرف
پس از مدتي کردن آنجا درنگ
در
افتاد غوکيش ناگه به چنگ
مکن يک زمان
در
هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
به پشت آبگون وز شکم سيم ناب
به چشمان چو عکس کواکب
در
آب
چو
در
شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوي او پر درم
به يک جستن افتاد
در
آبگير
به حرمان دگر باره شد خاد اسير
بيا مطربا عود بنهاده گوش
به يک گوشمال آورش
در
خروش
اگر
در
جهان نبود آموزگار
شود تيره از بي خرد روزگار
چو تحسين صورت نه مقدور اوست
در
آرايش باطن آورده روست
کشد خامه
در
دفتر آب و گل
ز دانش دهد زيور جان و دل
مصيقل شد آيينه سان سينه ام
دو عالم مصور
در
آيينه ام
نمانده ست هيچ آرزو
در
دلش
که نبود ز دانشوري حاصلش
بر آن کس هزار آفرين بيش باد
که بر وي
در
گنج حکمت گشاد
جهان را ز بي حکمتي نيست بيم
چو باشد
در
او حاکم اينسان حکيم
وز آن پس
در
آن پير حکمت شناس
رخ آورد و کرد اين مراد التماس
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست
در
هم شود
بيا جامي از اين و آن
در
گذر
وز اين دار و گير جهان درگذر
کسي ديد افتاده
در
خون و خاک
ز سينه کشان ناله دردناک
ز آزار پيکان
در
آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت
در
او بنگرم
بده تا ز حال خود آگه شويم
به آخر سفر روي
در
ره شويم
به پاتان اگر زخم خاري فتد
مرا
در
جگر خار خاري فتد
چو
در
عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوي راه تماشا گرفت
برآمد ز
در
نعره کره ناي
زمين و زمان کرد جنبش ز جاي
برون آمد از
در
هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
به هر لحظه کردي
در
آنجا نظر
شدي از سوادش مکحل بصر
فضيلت بود
در
قبول سخن
نه اندر فضولي کن يا مکن
وديعت نهادت فلک
در
سرشت
بسي خوي نيک و بسي خوي زشت
هلاک تو
در
خوي زشت است ليک
نجات تو بخشد ازان خوي نيک
چو باري ز گردونت آيد به دوش
در
افکندن آن مشو حيله کوش
چو آنجا رسي زن
در
آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
پياپي
در
آن دجله نيک تک
به يک نيمه آورد بار نمک
ز خوان نوالش زمان
در
زمان
گدا را همانست و شه را همان
صفحه قبل
1
...
1333
1334
1335
1336
1337
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن