نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
رمه ماييم و او شبان رمه
در
بد و نيک پاسبان همه
بنگر آن اژدها که چون هر دم
درکشد عمر مدبري
در
دم
چون نهد سر به خواب خوش خرگوش
گيردش سگ به مهر
در
آغوش
خواهم از جود او سخن رانم
چون کفش
در
و گوهر افشانم
هر چه داني سعادت دو سراي
در
توفيق آن بر او بگشاي
عدل را رو به چرخ والا کن
ظلم را
در
چه عدم جا کن
روي
در
قبله نجات آور
پي به سر چشمه حيات آور
هر چه جز شرع و دين به هم بر زن
دست
در
دامن پيمبر زن
کجروان روي
در
ره تو نهند
وز کجي همچو راستان برهند
در
دل خويشتن شمرد آن را
به امين خرد سپرد آن را
روز ديگر که بازگشت از راه
در
همان شاخسار کرد نگاه
ناگهان آلت زراعت او
بر زمين شد فرو
در
آن تک و پو
گفت بود اين به دور آن سلطان
که دو صاحب خرد
در
آن دوران
ور جهد از زبان او شرري
که چو آتش کند
در
او اثري
ور نريزد بر آتش او آب
زان افتد روز حشر
در
تب و تاب
گرگ چون
در
رمه روان باشد
جرم بر دامن شبان باشد
گر فتد از تو شاخي
در
کم و کاست
بجهد شاخ ديگر از چپ و راست
تيغ از ظالمان مدار دريغ
عدل را دار
در
حمايت تيغ
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روي
در
رهگذار سنجر کرد
خفته
در
خانه ام سه چار يتيم
دلشان بهر نيم نان به دو نيم
يک دو بيدادگر ز لشکر تو
در
ره عدل و ظلم ياور تو
اين چه شاهي و مملکتداريست
در
دل خلق تخم غم کاريست
به يک امروزت اين سرور که چه
در
سر اين نخوت و غرور که چه
خلقي از تاب مهر بي مايه
با صد افسردگي
در
آن سايه
مانده
در
باغ ظلم بيوه زنان
مضطر از دست ظلم ميوه کنان
بيوگان
در
فغان ز ميوه بري
تو گشاده دهان به ميوه خوري
کردش از عدل و جود خود خوشنود
در
جهان تا که بود ازان خوش بود
تا
در
آن تنگناي حادثه زاي
رفت از دست بيزباني پاي
نامش از عدل چون مکمل شد
کسر
در
وي به فتح مبدل شد
روزي از شهر کرد عزم شکار
در
رهش بر دهي فتاد گذار
کز
در
خانه چون به بام رسد
کي کس از کشتنش به کام رسد
آتش افتاد چون
در
آن خرمن
شد جهان از فروغ آن روشن
ظلمت ظلم از جهان برخاست
جان ظالم فتاد
در
کم و کاست
رقص را
در
درونه جاي دهم
بر بساط نشاط پاي نهم
گوشم از بهر آن بود
در
کار
که اگر بر کسي رسد آزار
بر
در
بارگاه يا سر راه
داد خواهد ز من به ناله و آه
دلش از شاهدان ساده عذار
در
تمناي بوس و ذوق کنار
هر کجا يافتي سخنگويي
که
در
او بودي از خرد بويي
هيچ عيبي نماندي و هنري
که نجستي
در
او ازان خبري
هر چه باشد نکو
در
آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در
دل خويش ازان هوس بگذشت
يافت
در
دل به سوي او ميلي
بلکه بر کشت عاقبت سيلي
زورقي چون هلال از زر ناب
جمع
در
وي نشاط را اسباب
پيش شاه و کنيزک آوردند
ماه و خور
در
هلال جا کردند
شد ز صدقي که بود
در
طلبش
به اجابت قرين دعاي شبش
افتد از عشق ملک
در
کم و کاست
عشق و شاهي به هم نيايد راست
اصل آن
در
دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
هر که را از خرد مدد باشد
کي
در
آن تن دهد که دد باشد
آن نه چشم است غيرت دين است
وز
در
آفرين و تحسين است
از دلش چون غضب زبانه زدي
شعله
در
خرمن زمانه زدي
خشم آن بر سر زبان باشد
خشم اين
در
گزند جان باشد
به سفه
در
شدن به کار که چه
دادن از دست اختيار که چه
گر ببخشم سزايش از تقصير
چند روزي
در
آن کنم تأخير
تا چو
در
کشتنم بر آري تيغ
کس نگويد به کشورت که دريغ
گر چه يک مرد
در
زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
زد حکيمي به حکم جود قدم
ريخت
در
جيب زن هزار درم
گفت هر جا که سايلي زد بانگ
رفت
در
کار سايلان يک دانگ
وانچه از بهر خود نهادستي
جاي
در
جيب و کيسه دادستي
قامت کوژ و کوزه اي
در
دست
چون وي از روزگار ديده شکست
سنجر بن ملکشه آن شه راد
که
در
جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان
در
فشان و گوهر بار
خانه اي از زمردين سقلاط
چون چمن
در
بهار سبز بساط
به حيل بر
در
بخيل مرو
به عزيزي او ذليل مشو
هيچ ناديده اي که مهره يشم
لعل و گوهر نموديش
در
چشم
بخل کردي به باد
در
قولنج
گر چه جانش برآمدي زان رنج
داشت ميراث بنده اي ز پدر
بسته
در
خدمتش چو مور کمر
گفت کو را شکست خواني هست
در
فراخي بسي کم از کف دست
مگس از آش او شود محروم
گر نهد پشه اي
در
آن خرطوم
بعد ازان سوي جامه اش نگريست
گفت
در
جامه چاکت اين همه چيست
خانه کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند
در
تگ و دو
تا به آن جست و جوي پي
در
پي
سوزني عاريت کنند از وي
شاه را چاره نيست از دو نفر
تا زيد
در
جهان به دولت و فر
گر بلغزد شکسته اي را پاي
در
ره دين ز نفس بدفرماي
در
همه رازها بود محرم
بر همه ريش ها بود مرهم
در
پي گام ها چه صبح و چه شام
به شريعت روي همي زد گام
روز ديگر چنين رسيد خبر
که نيارد شناخت بام از
در
در
سيم روز آمد از وي خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
به وزيري کسي بود
در
خور
کز همه بعد شه بود برتر
مي کشد بار خلق بر
در
شاه
مي شودشان ز ظلم شاه پناه
مال او نيز باد روز به روز
در
فزايش ز دولت فيروز
تو هم آخر ز جنس آدميي
با ملک
در
مقام محرميي
پيش ازان دم که همچو سگ ميري
در
ره ظلم تيز تگ ميري
آن به هر دولتش نويد آرد
وين خلل
در
ره اميد آرد
زان کز آسيبشان فتد به مثل
در
همه کار و بار خلق خلل
بود
در
دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
پشت او چون کمان به قبضه شيب
متصل
در
کمانش سهم الغيب
ضعف پيري بر او چو زور آورد
روي
در
عالم سرور آورد
خواست روزي ز خواجه اذن و نهاد
در
نشاپور روي از بغداد
کيست حارس طبيب روشن راي
سوده
در
راه کسب حکمت پاي
برده
در
علم محنت تحصيل
کرده آن را ز آزمون تکميل
نه
در
ابروش چين ز سنگدلي
نه گره بر جبين ز تنگدلي
دست او
در
سبب چو اهل حجاب
دل او با مسبب الاسباب
بس دقايق
در
او که پيش آيد
که به درس و کتاب نگشايد
غرقه شد زان خجالت اندر خوي
خلط بگداخت
در
مفاصل وي
در
طبيبي چو نيک ماهر بود
پيش او سر کار ظاهر بود
بود
در
عهد بوعلي سينا
آن به کنه اصول طب بينا
بانگ مي زد که کم بود
در
ده
هيچ گاوي به سان من فربه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه
در
دست خواجه قصاب
آمد و خفت
در
ميان سراي
که منم گاو هان و هان پيش آي
مي شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن
در
است يا گلشن
صفحه قبل
1
...
1332
1333
1334
1335
1336
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن