167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • گفت با خويشتن در آن دل شب
    که کيانند اين سه تن يارب
  • او خرامان چو سروي اندر پيش
    در قفا همچو سايه آن درويش
  • بوعلي هم روانه در دنبال
    تا شود واقف از حقيقت حال
  • آن سخن کار کرد در دل من
    داغ حسرت نهاد بر دل من
  • خرقه فقر و فاقه پوشيدم
    در ره فقر و فاقه کوشيدم
  • گه بدو دست در کمر کردي
    گه ز لبهاي او شکر خوردي
  • چشم دارم که در رياض نعيم
    من و جانان به هم شويم مقيم
  • چون گرفتي چو زهره در بر چنگ
    چنگ زهره فتادي از آهنگ
  • بود در پرده دلبر ديگر
    همچو او پرده ساز و رامشگر
  • همچو مه خويش را در آب انداخت
    همچو ماهي به غوطه خواري ساخت
  • خويشتن را چو وي در آب افکند
    کرد ساعد به گردنش پيوند
  • بود شبها در آن نشيمن راز
    با شکنهاي زلف او کجه باز
  • شب که رو در ره خطا رفتي
    به سراي کسان چرا رفتي
  • در نفير و فغان زبان جرس
    تنگ بر صبحدم مجال نفس
  • بيت بيتش مقام سوز و نياز
    در هر مصرعش ز عيش فراز
  • در قوافيش شرح سينه تنگ
    بحر او رهنما به کام نهنگ
  • گه در او ذکر يار و منزل او
    وصف شيريني شمايل او
  • گه در او محنت درازي شب
    عمر کاهي و جانگدازي شب
  • گه در او داستان روز فراق
    حرقت داغ شوق و سوز فراق
  • روي در قبله وفا کردم
    حق مسجد که بود ادا کردم
  • پشت خود در رکوع خم دادم
    سجده گاه از دو ديده نم دادم
  • در گهر غرق گوش و گردن شان
    خاک ره مشکبو ز دامن شان
  • غنچه پر نوش گلبني ز ارم
    نافه در ناف آهويي ز حرم
  • با من اين نکته گفت و زود برفت
    در من آتش زد و چو دود برفت
  • مانده دور از در تو آب و گلم
    بر رخ توست چشم جان و دلم
  • مهر تو کرده در دلم مسکن
    دل من بر درت گرفته وطن
  • هول روز شمار در پيش است
    واي آن کو نه آخر انديش است
  • تا به پيشين قدم بيفشردند
    در طلب روز را به سر بردند
  • نام ريا چو آمدش در گوش
    از سرش عقل رفت و از دل هوش
  • هست رو در ثري ثريا را
    پشت بر من چراست ريا را
  • گفت کو را بلايي افتاده ست
    در کمند هوايي افتاده ست
  • معتمر گفت کاي جمال عرب
    همه کار تو در کمال ادب
  • نرخ کالا ز حد چو در گذرد
    رغبت از جان مشتري ببرد
  • بر ميان تيغ و در بغل نيزه
    وز کمر کرده خنجر آويزه
  • غافل از گوشه اي کمين کردند
    رو در آن قوم پاکدين کردند
  • شد چو شيران در آن مصاف دلير
    گاه با نيزه گاه با شمشير
  • دوستان در خروش و گريه چو ميغ
    که برفت از جهان عيينه دريغ
  • از حرير و کتان کفن کردند
    در يکي قبرشان وطن کردند
  • چون به عبرت نگاه کرد در آن
    ديد خطهاي سرخ و زرد بر آن
  • زان طرف بانگي آمدش در گوش
    که همي گفت مرد برده فروش
  • تاجر اوصاف آن پري چو شنيد
    در دلش آرزوي او جنبيد
  • اين صفت ها و حال هاي شريف
    که در آنها کتب شده تصنيف
  • همه از بهر عشقبازي توست
    که شوي در طريق عشق درست
  • تا درآورد عاقبت به شمار
    از درم در بهاش بيست هزار
  • هم در آن وقت ها سري سقطي
    آن سريع طريق حق نه بطي
  • بامدادان قدم به سير نهاد
    روي در بقعه هاي خير نهاد
  • مانده در قيد اين جنون باشم
    به که دانا و ذوفنون باشم
  • چون ازان بيهشي به هوش آمد
    باز در نعره و خروش آمد
  • شيخ گفت اي ز عشق در تب و تاب
    کيست معشوق تو بگوي جواب
  • بار ديگر به خويش باز آمد
    در سخن هاي دلنواز آمد
  • تحفه و شيخ در سخن بودند
    رازگوي نو و کهن بودند
  • تاجر دين و دل ز دست شده
    در لگدکوب غصه پست شده
  • نيست در دستت آن گشاد اي شيخ
    که تواني بهاش داد اي شيخ
  • همه مالم ز دست شد بيرون
    در بهاي کنيزک و اکنون
  • مانده در بار تحفه است دلم
    سخني گفته ام وز آن خجلم
  • شيخ را بود رو به خاک نياز
    که برآمد ز سوي در آواز
  • در چو بگشاد ديد کرده مقام
    بر درش خواجه اي و چار غلام
  • همه بر آستان او زده صف
    هر يکي شمع و بدره اي در کف
  • پنج بدره ز سيم پاک عيار
    هر يکي در شمار پنج هزار
  • مي فزودند در بها ز کرم
    تا رسيد آن به چل هزار درم
  • همه کردم سبيل راه خداي
    که خدايم بس است در دو سراي
  • هر سه کردند متفق با هم
    روي در باديه به عزم حرم
  • خواجه در ره به درد و داغ بمرد
    تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
  • هر که از شوق توست در تب و تاب
    نشود جز به وصل تو سيراب
  • هر که زد در محبت تو نفس
    مونس جان او تو باشي و بس
  • بود همراه ما به راه حجاز
    در غمت مرد رو به خاک نياز
  • تحفه گفتا که آن گرانمايه
    در جنان با من است همسايه
  • تحفه پنهان ره دعاش سپرد
    بر در کعبه اوفتاد و بمرد
  • رحمت حق نثار ايشان باد
    جاي ما در جوار ايشان باد
  • گفت ديدم که در ميان طواف
    رفت نوري به آسمان ز مطاف
  • آه ازين اشک سرخ و چهره زرد
    که مرا در غم تو رسواکرد
  • به حق آنکه دوستدار مني
    در همه کار و بار يار مني
  • به حق آنکه دوستدار توام
    در همه کار و بار يار توام
  • چون دواي محب او درد است
    به اميد شفا نه در خورد است
  • در برابر نگر برادر من
    که به خوبيست صد برابر من
  • پير مسکين چو آن طرف نگريست
    تا ببيند که در برابر کيست
  • کان که ما را به عشق نام برد
    در رخ ديگري چرا نگرد
  • روزي اين درد از دلش زد سر
    به مناجات گفت در منبر
  • جلوه گر در بلند و پست تويي
    قصه کوتاه هر چه هست تويي
  • از تو با خلق لافها زده ام
    در چندين گزافها زده ام
  • تا به اکنون که کردي از تگ و پوي
    زرد رو در ديار فرقت روي
  • بس بيابان ژرف پي در پي
    که به يک قرص گرم کردي طي
  • بلکه از بهر آنکه تا پيوست
    جز عصايي نباشدم در دست
  • به همه کويها درآرم سر
    يک به يک خانه را بکوبم در
  • دست بگسل ز نقل و باده و جام
    ياد کن زان که ريزدت در کام
  • چشم ها گرد و چشمخانه مغاک
    گردکان در کوي فتاده ز خاک
  • مرد دانا به هر چه در نگرد
    عيب بگذارد و هنر نگرد
  • مگس شهد چون رود در باغ
    دارد از غير طيبات فراغ
  • عيب پوشند و در هنر نگرند
    گل و ريحان طيبات خورند
  • هر دو فارغ نشسته بر يک شاخ
    در زبان آوري به هم گستاخ
  • بر سر خاک در شتاب شدند
    لنگ لنگان به سوي آب شدند
  • هر که در زي پاک کيشان است
    به حديث نبي از ايشان است
  • ماتم غرق را چو زد جبريل
    جامه عمر قبطيان در نيل
  • بود در دل چنان که اين دفتر
    نبود از نصف اولين کمتر
  • تخم کشتي در آبياري کوش
    دارش از تشنگي و خواري گوش
  • بعد ماهي که رنج راه کشيد
    به در بارگاه شاه رسيد
  • ور رسد تاجري به شهر شما
    در تردد ز لطف و قهر شما
  • تا در اين تگناي جانفرساي
    کم نهد کس ز نرخ بيرون پاي
  • که ز منت کرم شود مفقود
    در عداد ستم شود معدود
  • شاه ازو آن شگفت را دريافت
    پرده در رفع آن شگفت شکافت