167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • آورد بهم تير و کمان را در دست
    تير آمد و در خانه خويشش بنشست
  • گل زر به کف و شراب در سر دارد
    در گوش ز بلبل غزلي تر دارد
  • فراقنامه ساوجي

  • به يک پي بساط فلک در نوشت
    چو تير از کمان فلک در گذشت
  • برو حلقه در گوش کن اي پسر
    همي گرد بر آستانش چو در
  • اگر در قناعت گريزد کسي
    نبايد شدش بر در هر خسي
  • زرافشان چو خورشيد در گاه بزم
    سرافشان چو شمشير در گاه رزم
  • دو گنجش نهان در دو کنج دهن
    نبودش در آن کنج گنج سخن
  • چو چشم و لب خويشتن کامياب
    گهي در شکار و گهي در شراب
  • گه آتش فکندي هوا در سحاب
    گهي سوختي در زمين پاي آب
  • درين موسم و در چنين حالتي
    ملک بود در خوشترين حالتي
  • دلش بود در بند سوداي يار
    وز آن مستي دوش در سر خمار
  • در انديشه شاه ناگه گذشت
    که بايد بساط سخن در نوشت
  • بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
    به گوهر چو چشم خودش در نشاند
  • ز سوز دلم آتشي در گرفت
    در افتاد و گيتي سراسر گرفت
  • که آب روان بخش در جويبار
    بپرورد سرو سهي در کنار
  • روان جان شيرين من در طلب
    برآمد به لب گفت در زير لب
  • فرود آمد و رفت در بارگه
    زمين را ببوسيد در پيش شه
  • نگارش ستاده در آن انجمن
    چو سرو سهي در ميان چمن
  • در افکند دريا بر ابرو گره
    بپوشيد در آب ماهي زره
  • وز آن پس در آن مرز ماهي نشست
    در عدل و بيداد بگشاد و بست
  • رخش در فروغ جمالش به تاب
    کشيده سپهر در رخ آفتاب
  • سر بخت بنهاد در پيش تخت
    شهنشه گرفتش در آغوش سخت
  • به آب مژه پاک مي شويمت
    تو در خاک و در آب مي جويمت
  • در اول بسي بي قراري نمود
    در آخر بجز صبر درمان نبود
  • که در خانه با يار خوردن جگر
    به است از شکر در مقامي دگر
  • اميد وصال است در اشتياق
    ولي در وصال است بيم فراق
  • از آن نيست در عشق خسرو قوي
    که مي جست در عاشقي خسروي
  • نگوئي که دلخسته ام در فراق
    که با دوست پيوسته ام در فراق
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • نهفتي از سخن صد گنج در من
    در گنج سخن بگشاي بر من
  • به لطفت شربتي در کام ما ريز
    ز جامت جرعه اي در جام ما ريز
  • خرد در کار خود سرگشته رائي است
    فلک در راه او بي دست و پائي است
  • در آن مجلس که حکمش امر فرمود
    فلک چون حلقه بيرون در بود
  • به کلک عنبرين در روز و شب باف
    حرير شکرين را در قصب باف
  • در آن ره چون قلم مشيا علي الراس
    شدم در سخن سفتن به الماس
  • ز مستي سرو قدان در شمايل
    به دعوي ماهرويان در مقابل
  • تو عالم را چو چشمي، نيست در خور
    که دربندي به روي مردمان در»
  • همي گفت اين و در دل يار جويان
    در اثناي سخن گريان و مويان
  • کجا در نوبهاري لاله روي است
    کجا در گلشني زنجير موي است
  • گل رخسارشان در خوي نشسته
    هزاران عقد در بر گل گسسته
  • سر زلف سيه در عود سوزي
    نسيم صبح در مجمر فروزي
  • گهي از شام رفتي سوي سقسين
    گهي در روم بودي، گاه در چين
  • رطب را لذت شکر اگر نيست
    در آن ذوقيست کان هم در شکر نيست
  • مرا بردند در خوش بوستاني
    در او قصري به شکل گلستاني
  • کليد صبح در جيب افق بود
    برآورد و در آن گنج بگشود
  • بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
    به داغ و درد خواهم رفت در خاک
  • گهي در تاب بود از مهر روشن
    که در ره گرم تر مي راند از من
  • گه از غيرت فتادي در پي باد
    که آمد باد در پيش من افتاد
  • گهي با شير در پيکار رفتن
    گهي با اژدها در غار رفتن
  • گهي نيسان و گه چون ابر نيسان
    شدن در کوه و در بازار گريان
  • ملک را چون مسيح آورد در سير
    هواي صحبت خورشيد در سير