167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در اينجا آتشت چون نار گردد
    نمود خاک کلي در نوردد
  • يقين چون خاک شد در سوي خاک
    يکي باشد همه در عين کل پاک
  • فتادستي و هم در وي بسوزي
    هم از خود آتشي در خود فروزي
  • جهان بگذار چون آدم ز جنت
    در افکن خويشتن در سر قربت
  • جهان جاودان بنگر در اينجا
    حقيقت جان جان بنگر در اينجا
  • فنا خواهي شدن در ديد جانان
    چو ذرات جهان در شمس تابان
  • دلا خوني و خواهي خفت در گل
    در اينجا گشت خواهي عين واصل
  • چو تن باتست و تو در تن يقيني
    در او اينجا حقيقت پيش بيني
  • چو تن باتست و تو در تن پديدار
    حقيقت راز هم در تو پديدار
  • چو تن در تن يقين پيدا شدستي
    در اين غمخانه ناپيدا شدستي
  • ندانستي تو قدر اين تن خود
    ولي تا در رسي در مسکن خود
  • در او پيداست اينجا راز پنهان
    در او بنگر حقيقت راز جانان
  • در او پيداست آنچيزي که بنمود
    در اين آينه خود عطار بنمود
  • در او پيداست آنچه کس نديدست
    خدا اينجاي در گفت و شنيدست
  • در اين آيينه افلاکست گردان
    مه و خورشيد در وي کور گردان
  • در اينجا وصل دلدارست خسرو
    عجب سر تن در اين آيينه پرتو
  • عجايب در عجايب اندر اينجاست
    در اينجا هپچ ناپيدا و پيداست
  • چو ناپيداست پيدا اسم و صورت
    در اينصورت در آي و بين ضرورت
  • در اينصورت ببين در هفت پرده
    جمال دوست خود را گم بکرده
  • در اينصورت نظر کن آفتابي
    که در جانها فکنده تک و تابي
  • در اينصورت اناالحق زد بتحقيق
    در اينمعني نمود او جمله توفيق
  • در اينصورت دو عالم رخ نمودست
    در اينصورت بگفت و خود شنودست
  • يقين را بيگمان بشناس در خود
    حقيقت در يکي بين نيک يا بد
  • مهت در بزير ابر است ار بداني
    تو مانده در حجابي کي بداني
  • چو ماه تو شود در عين خود گم
    دگر چون قطره در درياي قلزم
  • ببين خورشيد تو در جان نظر باز
    کنون بنگر در انجام و آغاز
  • جمال بي نشان داري تو در بر
    حقيقت اوست در جانان تو رهبر
  • تمامت بيخبر در عين پندار
    و زو يک تن در اينجا شد خبردار
  • در اين دريا عجائب بيشمارست
    در او کردم و بلا هر دم هزارست
  • در اين دوزخ گرفتار و اسيري
    از آن پيوسته در رنج و ز حيري
  • در اين دوزخ فتادستي تو در بند
    مر اين دوزخ اگر مردي تو بربند
  • در اين دوزخ که پر مارست و کژدم
    زند او جوش ها چون خم در خم
  • صفات ماه بنگر در درونت
    که نور اوست در جان رهنمونت
  • صفات روح را در دل نظر کن
    در او پيدا همه راز معاني
  • صفات باد موجود است در تو
    يقين روح معبود است در تو
  • صفات آب بنگر در رگ و پوست
    گرفته در درونت تو بر توست
  • صفات خاک چون پيداست در تن
    که خود در خاک داري عين مسکن
  • نظر کن در دل و درياب بيچون
    درون را با برون بگرفته در خون
  • توئي در خلوت دل باز مانده
    نديده راز در دل باز مانده
  • يقين را پيش دار ايدل در اينجا
    بکن مقصود خود حاصل در اينجا
  • توئي مجنون و ليلي در درونت
    ويت در سوي خود چون رهنمونت
  • در اين ديوانگي ايدل چه ديدي
    دمي در صحبت ليلي رسيدي
  • منم مجنون منم ليلي در اينجا
    منم يعقوب و يوسف در هويدا
  • همه ليلي شوم در جزو و در کل
    مرا گويد که هان مجنون من قل
  • نظر مي کرد ليلي در ميان ديد
    حقيقت خويش در شور و فغان ديد
  • اناالحق ميزند گر گشته بيخود
    ز من فارغ شده در نيک و در بد
  • در اين کبر و مني ناگه بميري
    که بي شک در کف ايشان اسيري
  • حسد قوت گرفتست اندل ايندل
    از آن افتاده در خون و در گل
  • تو اينجا اصل ياري در حقيقت
    حقيقت اصل و نوعي در شريعت
  • تو در يکي قدم زن در اناالحق
    اناالحق گوي کاين است سر مطلق
  • تو در يکي قدم زن سالک پير
    مکن ديگر تو در هر راز تدبير
  • در اينصورت نظر کن نفخه ذات
    يقين الله بين در جمله ذرات
  • تو بيچون آمدي در روي عالم
    شدي فارغ عجب در کوي عالم
  • تو بيچون آمدي در عين عالم
    نمودي سر خود در نقش آدم
  • تو بيچون آمدي در عرش اعظم
    از آن دم بيشکي در سوي آندم
  • تو بيچون آمدي در عرش اينجا
    نمودي روي خود در فرش اينجا
  • تو بيچون آمدي در عين جنت
    رسيدي اينزمان در سر قربت
  • تو بيچون آمدي در حقه خاک
    از آن پيداست در تو جمله افلاک
  • چنان شو همچو اول در نمودار
    که بودي در تمامت ناپايدار
  • چنان شو همچو اول در فناتو
    که بودي ذات در عين لقا شو
  • چنان شو همچو اول در عيان لا
    که الا الله بودي در همه جا
  • چنان شو در يکي چون اولين تو
    که بودي در نمودار پسين تو
  • حقيقت محو شو در آفرينش
    يکي گردان در اينجا جمله بينش
  • تو بودي هيچ غيري نيست ذاتت
    در افکنده در آخر مر صفاتت
  • ز تو منصور شوريده در اينجا
    بجز تو هيچ ناديده در اينجا
  • کمالت بيشتر در حضرت يار
    شود آنگه رسي در قربت يار
  • اگر کشته شوي در کوي جانان
    بيابي تو نفس در روي جانان
  • اگر کشته شوي چون پور حيدي
    تو باشي در بر معني کل در
  • اگر گشته نخواهي گشت در دوست
    نياي مغز و يابي در يقين پوست
  • ولي رازم تو ميداني در اينجا
    مرادم هم تو بتواني در اينجا
  • در اين بند و بلا او را فکندي
    بماندست اينزمان در مستمندي
  • در اين بند و بلا آمد گرفتار
    ندارد کار جز در گفتن اسرار
  • در اين بند و بلا در ميفشاند
    که ميداند که جاويدان نماند
  • در اين بند و بلا ميدان تو رازم
    که در عشقت همي سوزيم و سازم
  • در اين بند و بلا ديدم جفايت
    در آخر بينم اميد وفايت
  • در اين بند و بلا فرياد من رس
    که من جز تو ندارم در جهان کس
  • در اين بند و بلا گشتم گرفتار
    ز تو در بندم اي مه رخ برون آر
  • شدم تسليم جانا در بر تو
    اگر چه نيستم من در خور تو
  • اگر چه در سلوک مصطفائي
    از آن پيوسته در ديد لقائي
  • دم احمد زدي در راستي تو
    در آن معني از آن آراستي تو
  • ز احمد گر ترا بگشايد اين در
    شوي در ديد معني همچو حيدر
  • ز احمد گر شوي واصل در اينجا
    کني ديدار ما حاصل در اينجا
  • ز احمد گر شوي واصل در اينجا
    کني ديدار ما حاصل در اينجا
  • ز احمد گر شوي واصل چو حيدر
    شوي در کائنات جان و دل در
  • ز احمد واصلم در قربت او
    فتاده اينزمان در حضرت او
  • هر آنکو ره دهد در خدمت شاه
    بيابد در زمان ديدار الله
  • هر آنکو ديد پيغمبر(ص)در اينجا
    حقيقت در درون آن رهبر اينجا
  • حقيقت راه ديد و راهبر يافت
    در اينجا جان جان در جان و تن يافت
  • هر آنکو دست زد در دامن او
    خوشي آسوده شد در مسکن او
  • ز نور اوست جزوي در قمر تاب
    از آن آمد در اينجا گه جهانتاب
  • ز نور اوست جزوي در سوي خاک
    از آن کل ميشود در صنع او پاک
  • دلا جز وي مبين در هر چه بيني
    که جز او نيست در صاحب يقيني
  • دلا در وي ببين کو ديد يار است
    جهان در ديد ديدش رهگذار است
  • ز تو ره باز ديده در معاني
    رسيده در دم صاحبقراني
  • ز تو در راه بيچون راه برده
    برافکنده در اينجا هفت پرده
  • همه در تو چنان مشتاق بودند
    که در تو نور کلي طاق بودند
  • اگر هم بود ايوب بلا کش
    ز شوق عشق تو در پنج و در شش
  • زهي در جمله تو بنموده ديدار
    عيان در جان و صورت ناپديدار
  • زهي عطار در تو ناپديدار
    شده واله فشانده سر در اسرار
  • يکي گنجست در تو در گشاده
    هزاران جوهر اندر وي نهاده