نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
مصحفي جو چو شاهد مهوش
بوسه زن
در
کنار خويشش کش
سر هر سوره بر مثال دري
که ازان
در
توان بر آن گذري
به کنار اين نگار فرخ فر
چون
در
آري به غير او منگر
در
ادايش مکن زبان کج مج
حرفهايش ادا کن از مخرج
رغم طبع جهول و نفس عجول
جهد
در
عرض کن نه اندر طول
بار خود دور کن که جز باري
در
ميان نيست سامع و قاري
هر چه
در
وي ضلالتي بيني
دامن از وي تمام درچيني
وانچه
در
وي هدايتي يابي
روي همت به سوي او تايي
در
جوار خودش پناه دهد
ايمن از سگ سرش به راه دهد
مي رسم بر
در
تو هر روزه
شي ء لله زنان به دريوزه
نفس و شيطان که خصم دين منند
چون سگان خفته
در
کمين منند
چون زبان و جنان و ارکان را
که تصرف
در
آنست شيطان را
درجات رفيع
در
دو سرا
مبتني بر عمل فتاد تو را
«بي » که بنشست
در
مقام «الف »
چون خليفه به جاي مستخلف
ور نه «بي »
در
مواضع ديگر
منخفض بود و نافراخته سر
پادشاهان خليفگان حق اند
در
خلافت همه بر اين نسق اند
اينست آن سر که سايلي آگه
از نبي
در
حروف بسم الله
هر تعين که گشت لا حق ذات
هست معدود
در
عداد صفات
رحمتي
در
کمال بسط و سعت
مستفاد از «و رحمتي و سعت »
بيني آن شاهد نگارين را
کرده
در
بر شعار مشکين را
تا
در
آن کسوتش ببيند هوش
چشم بنهاده بر دريچه گوش
ظهر قرآن بر او نکرد ظهور
بطن ها ماند
در
بطون مستور
گر شود مدي از اداي تو کم
حرف غم
در
دلت شود مدغم
نيست امکان آنکه ره يابي
زين
در
آن به که روي برتابي
بس مصلي که
در
ميان نماز
مي کند بر خداي عرض نياز
چون
در
صدق نيست باز بر او
مي کند لعنت آن نماز بر او
نه
در
آن صاحب غرض باشي
نه ازان طالب عوض باشي
مظهر آن تويي و
در
ظاهر
ساري احکام مظهر و ساير
نيست پيش محقق آگاه
مخلصان را جز اين خطر
در
راه
خس و خاشاک بين که
در
تگ پا
مي رود لحظه لحظه جاي به جا
جنبش خس اگر ز خس داني
رخش
در
کوي شرک مي راني
در
تلاوت اگر به چشم شهود
متکم تو را شود مشهود
با تو معشوق خفته
در
آغوش
تو سپاري به نامه او هوش
نامه
در
هجر نزهت بصر است
ليک يوم التلاق درد سر است
ور شوي از جمال او محجوب
فکر
در
نامه کردن آيد خوب
از عهود قديم ياد دهد
صد
در
فيض را گشاد دهد
طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال
که ندارند
در
زمانه مثال
به خرد گر چه
در
جهان سمراند
اين زخارف ازين خران بخرند
همه
در
گوش هوششان باد است
طبعشان ز اجتناب ازان شاد است
کهنه خوانند جمله را و قديد
کي بود
در
قديد ذوق جديد
بس که آن آب صاف و روشن بود
عکس آن استخوان
در
آب نمود
برد بيچاره سگ گمان که مگر
هست
در
آب استخوان دگر
لب چو بگشاد سوي آن به شتاب
استخوانش از دهان فتاد
در
آب
چون بديد آن کلنگ ساده نهاد
آتشي
در
نهاد او فتاد
به جهان
در
دهم صلاي کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
سرنگون شد ز بخت بد فرماي
در
غديري فتاد پر گل و لاي
ماند
در
لاي و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
کرد شخصي سؤال ازو به شگفت
کين چه مرغ است
در
جوابش گفت
باز را
در
شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
گر تو از
در
روي مبارک باد
تاج فضلت کلاه تارک باد
ور گذاري
در
و ز بام روي
هدف طعن خاص و عام شوي
مي روي زادگير و راحله جوي
روز و شب
در
قفاي قافله پوي
پاي بيرون نهد ازين گل و آب
روي
در
مستقر حسن ماب
در
کفش زاد ني و راحله ني
همرهش کاروان و قافله ني
پايدان پاره پاي آبله شد
معده از رنج جوع
در
گله شد
مرد غوري گرسنه و تشنه
رمقي
در
تن از حياتش نه
رمد از خلق
در
سرار و جهار
تا زيد ايمن از شرار و شرار
دور باش از
در
خدا دوران
راه هجرت گزين ز مهجوران
چشم وي بر تو چشم تو بر وي
نفتد ور نه افتدت
در
پي
تا کسي کم کشد ازو باري
در
دلي کم خلد ازو خاري
نقد کان بسته بر کمر دايم
در
مقام کرم بود قايم
گفت کاي کان حلم و کوه شکوه
چند باشي چو کان نهان
در
کوه
تا گهر جاي کرده
در
کان است
قيمت او ز خلق پنهان است
کرده ام بند
در
بن غارش
تا رهد عالمي ز آزارش
گفت چون
در
رهيم پيش آيد
بي سبب دست جور بگشايد
اي که همت به سوي آن داري
که شوي شهره
در
نکوکاري
نه کم آزاريي بدان آيين
که به بي غيرتي کشد
در
دين
بل کم آزاريي طبيعت کوب
به خرد نيک و
در
شريعت خوب
مي شود مرتکب مناهي را
مي فتد
در
عقب ملاهي را
از علامات عقل و دين عاري
مذهبش حصر
در
کم آزاري
کرده
در
کوي و خانه و بازار
شرع و دين را بهانه آزار
شرع را تيره ساخت از توره
قند را شيره ريخت
در
شوره
کاي خدا هر که کرد نصرت دين
در
دو کونش نصير باش و معين
روي
در
خلق و پشت بر مولا
دين فروشي کند پي دنيا
هر دو تنها به عيش بنشسته
بر رخ غير
در
فرو بسته
کلک از حالشان شنيد خبر
رفت و گستاخ حلقه زد بر
در
نيست اين
در
گشادني برگرد
گر نه سردي مکوب آهن سرد
خلوت خاص و صحبتي تنگ است
حلقه زلف يار
در
چنگ است
گفت
در
باز کن بهانه مجوي
زانکه من خود کلم ندارم موي
موي را
در
ميانه نبود راه
من ز مو عاريم بحمدالله
که شبي
در
درون خلوت خاص
بودم از گفت و گوي خلق خلاص
در
خانه بر اين و آن بسته
بر مصلاي خويش بنشسته
بود ز ابدال و
در
دلم افتاد
آندم از ملهم سداد و رشاد
اين سخن گفت و زد به رفتن راي
در
فرو بسته و حصير به جاي
در
سبا کرد آصفش اعدام
داد جاي دگر به هستي نام
ور نه يک ماهه راه
در
يک آن
قطع کردن برون بود ز امکان
ليک کار خدا و خاص خدا
نيست محصور
در
مدارک ما
وان دگر صمت دل بود که حديث
نکند
در
درونه نفس خبيث
نرود جز ره خطا و غلط
نزند جز
در
بلا و سخط
شد پي ميل خويش مکحله جوي
کرد صحرا و دشت
در
تک و پوي
بود
در
کار خود بدان تلبيس
شد مصور به پيش او ابليس
هرگز اين حيله
در
دلم نخليد
وين قباحت به خاطرم نرسيد
خود زني
در
چنين مکايد گام
من به تلقين آن شوم بدنام
و گر از خير دم زند يا شر
کند او را سؤال
در
محشر
هر نفس چون خزينه ايست تهي
تا تو نقدي
در
آن خزينه تهي
گر به ياد خدا ز گوهر و
در
سازي آن مخزن تهي را پر
بود صد گنج گوهر آماده
همه
در
دست و پايم افتاده
بر زميني رسيد پهن و فراخ
راند خيل و حشم
در
آن گستاخ
هر که را بود شک
در
اسکندر
آن حکايت نيامدش باور
زير نعل ستور لعل که ديد
در
و گوهر به رهگذر که شنيد
صفحه قبل
1
...
1327
1328
1329
1330
1331
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن