167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • در رهت خاکم از سر فاقه
    گه فرس ران بر آن و گه ناقه
  • هر گياهي کز آن زمين خيزد
    نافه در جيب ياسمين ريزد
  • رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
    پيش سينه نهاده دست نياز
  • لب بجنبان پي شفاعت من
    منگر در گناه و طاعت من
  • خود به دست تو کي رسد دستم
    اينقدر بس که در رهت پستم
  • ساخت آيينه و بداد جلا
    منعکس شد در او صفا علا
  • ديد در وي خرد به نور قدم
    سلطنت را قرين حسن شيم
  • داد نامش ازين دو اسم شگرف
    درج در وي رموز حرف به حرف
  • هست در ضمن اين سه حرف دفين
    نقد اسماء تسعه و تسعين
  • گر رعيت و گر سپاه وي اند
    همه آسوده در پناه وي اند
  • چون برآمد به عدل و جودش نام
    چشم دارم که در همين ايام
  • روزي از روزها کليم خدا
    که زدي گام در حريم وفا
  • در شباني به ره نهاد قدم
    بره اي کرد ناگه از رمه رم
  • بره هر سو دوان و او در پي
    کرد بسيار کوه و هامون طي
  • کوشش من که در قفاي تو بود
    نيز براي خود از براي تو بود
  • نيست در وقت ناخوشي و خوشي
    هيچ کاري فزون ز بارکشي
  • بارکش باش تا به روز شمار
    در سراي سرور يابي بار
  • شايد ار قدر او بلند شود
    در جهان شاه ارجمند شود
  • همه در سايه اش بياسايند
    سايه وش سر به پاي او سايند
  • نص قرآن شنو که حق فرمود
    در مقام خطاب با داوود
  • با پسر گفت يک شبي مأمون
    کاي در اقبال و بخت روزافزون
  • جامي اطناب در سخن نه سزاست
    قصه کوتاه کن که وقت دعاست
  • خواهي آنها ز ايزد متعال
    که بود در قياس عقل محال
  • عدل را در دلش چنان جا کن
    که نراند برون ز عدل سخن
  • تا بود در جهان بقا امکان
    باقيش دار شاه و شاه نشان
  • هر چه فاني ازو زدوده شود
    وانچه باقي در او نموده شود
  • لا نهنگيست کاينات آشام
    عرش تا فرش در کشيده به کام
  • عقل داند ز تنگي هر کنج
    که در او نيست ما و من را گنج
  • بوحنيفه که در معني سفت
    نوعي از باده را مثلث گفت
  • در زمين و زمان و کون و مکان
    همه او بيني آشکار و نهان
  • هست ازان برتر آفتاب ازل
    که در او افتد از حجاب خلل
  • نفس را مطلع مساز بر آن
    تا نيفتد ز عجب رخنه در آن
  • کند آن را پي بقا و ثبات
    ثبت در طي دفتر حسنات
  • وين اشارت بدان بود که مدام
    بايدش در حريم ستر مقام
  • در همه رتبه هاي امکاني
    چه مجرد چه جسم و جسماني
  • نيست آن در حقيقت الا حق
    که بود عين هستي مطلق
  • در ميان نسيت از کمال وفاق
    فارقي جز تقيد و اطلاق
  • سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
    روي در خلق و پشت بر محراب
  • ميل هر کس به سوي مسکن اوست
    روي هر مرغ در نشيمن اوست
  • سفره اي از حرام مالامال
    همه چيزي در او به غير حلال
  • گر کند در حساب چمچه غلط
    گويد او را هزار گونه سقط
  • مي نهد آن دگر ز نفس دغل
    لقمه لقمه در آستين و بغل
  • پا به دامن کشيده سر در جيب
    يعني افتاده ام به مکمن غيب
  • گاهي از فکر زن فتاده به بند
    گه فرو مانده در غم فرزند
  • گه به دکان و تيم گشته گرو
    بهر تحصيل اجره در تگ و دو
  • گه فرو رفته در چه کاريز
    ز آب آن غله کشته و پاليز
  • او درين شغل و عالمي مغرور
    گو نشسته ست در مقام حضور
  • قلب او ذاکر است و لب خاموش
    تا لبش آرميده جان در جوش
  • روستايي ز دست باران جست
    رفت و در پاي ناودان بنشست
  • گفت برخيز هان و هان برخيز
    زودتر زين در دکان بگريز
  • مي کشد در قطار خويش تو را
    مي کشد زير بار خويش تو را
  • از همه مردمان کناره گزيد
    ترس ترسان در آن مناره خزيد
  • بانگ مي زد که من نهان شده ام
    وز جفاي تو در امان شده ام
  • بلکه خود زين ديار دورم من
    همچنان در تکاو غورم من
  • وان که در مانده وجود خود است
    صيد دام شقاوت ابد است
  • هست در نفس دار و گير بسي
    که نداند به غير پير کسي
  • چه بود در ترازوي اميد
    وزن اين يک دو مشت پشم سفيد
  • نور مي بايدت در دل گير
    که دل است از خداي نور پذير
  • بر در او مقيم و قائم باش
    تا بود جان بجا ملازم باش
  • گر چه عاريت است اول کار
    ملک گردد در آخر از تکرار
  • باش در هر نفس ز اهل شعور
    که به غفلت گذشت يا به حضور
  • در همه شغل باش واقف دل
    تا نگردد ز شغل خود غافل
  • ور تو در تربيت کني تقصير
    گردد از اين و آن فساد پذير
  • بگسلي خويش از هوا و هوس
    روي او در خداي داري و بس
  • کش مبادا شود در آن ما بين
    از گل آلوده جامه يا نعلين
  • گفت عارف که در وفا فرد است
    کار خود بر نفس بنا کرده ست
  • تيغ در دست توست دشمن کش
    خاصه آن را که هست دشمن هش
  • نفس اگر نيست در درون باقي
    چه غم از دشمنان آفاقي
  • گر چه در قصد مال و جاه تواند
    همه مانع کشان راه تواند
  • هست در راه فقر مصطفي
    مال و جاه تو مانعان قوي
  • ظاهرا گر چه خصم و بدکار است
    در حقيقت تو را مددگار است
  • وان که با من ز دشمني زد دم
    دوستدار من اوست در عالم
  • رويم از خود بتافت در حق کرد
    قبله ام وجه حق مطلق کرد
  • تا تو در بند نفس وسواسي
    دشمن خود ز دوست نشناسي
  • در نگيرد بدو نه مهر و نه کين
    سر اعدا عدوک اينست اين
  • خود مرا در ميان چه کار و چه بار
    غير من ديگريست کارگزار
  • در حقايق به چشم عامه مبين
    حرف و نقش از زبان خامه مبين
  • در کف قهر حق من آن چوبم
    که به سگ سيرتان رسد کوبم
  • گر کسي را بود خيال نطق
    در ميان نيستم من آنک حق
  • آن بود اختيار در هر کار
    که بود فاعل اندر آن مختار
  • هر که در فعل خود بود مختار
    فعل او دور باشد از اجبار
  • گر تو گويي چو بنده مامور
    هست در اختيار خود مجبور
  • زيد را گرنه نهي بودي و امر
    در اداي زکات و خوردن خمر
  • بود از جنس جن و لعنت او
    مستجن بود در جبلت او
  • ني پي آنکه بنده را در دست
    اختيار تمام و کامل هست
  • بود صد گفت و گو ميان سپاه
    که سبب چيست در تفاوت شاه
  • دو گهر هر دو حاصل از يک کان
    هر دو در قيمت و صفا يکسان
  • چون يکي شد نشانده در افسر
    وان دگر مر قلاده را زيور
  • وان همه بود از فراست شاه
    نقد در کيسه کياست شاه
  • تا شود فاش پيش دشمن و دوست
    که در آن قصه حق به جانب اوست
  • زانکه جز در شکار نتوان کرد
    ورزش کارزار و جنگ و نبرد
  • آن يکي چست از زمين برجست
    تيغ جست و ميان به کين در بست
  • آلتي ام به دست کارگزار
    نيست در دست من کفايت کار
  • کار در دست کار ساز بود
    نسبت آن به من مجاز بود
  • هر چه در باب مهر و کين گويد
    هر بر وفق عقل و دين گويد
  • هر چه در هر کدام مکتوم است
    پيش من لايزال معلوم است
  • مي کني امر و مي کني امداد
    زيد را در حصول فعل مراد
  • اين بود سر آنکه در محشر
    چون شود آشکار سر قدر
  • اين تفاوت چراست در قابل
    اين چرا مدبر است وان مقبل
  • نيست ذوالصوره را تغير حال
    در صور هم نفوذ جعل محال