167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • بگفت اين سينه فرهاد زار است
    که در وي نقش شيرين آشکار است
  • سراپا حکمت و آداب گشته
    فلاتوني ست در خم آب گشته
  • خرد با پيشکاران تا برون راند
    جنون با دستياران در درون ماند
  • در آن شهري ز تخم سر بلندان
    و يا از خاندان مستمندان
  • بسي نقش است در اين کوه خارا
    نباشد همچو اين صورت دل آرا
  • چنين مي رفت در انديشه من
    کز اول روز داني پيشه من
  • اگر روي زمين گردد پر از در
    ترا بينم که چشم دل بود پر
  • همه گوهر ز نوک تيشه داري
    نخواهي زر چه در انديشه داري
  • کرا داري بگو در کشور خويش
    که نه داري سر او نه سر خويش
  • گلت پژمرده و طبعت فسرده ست
    که سودا در مزاجت راه برده ست
  • چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
    مرا شش ساله در بتخانه آورد
  • يکي بتگر در آنجا رشک آذر
    مرا افتاد خو با مرد بتگر
  • برهمن بت تراشي داد يادم
    بماند آن خوي طفلي در نهادم
  • نديدم در همه چين همچو اويي
    شدم شيدايي و آشفته خويي
  • من از سوداي بت ز آنگونه گشته
    که فرش بت پرستي در نوشته
  • هوس هاي دل ديوانه تو
    همه بت بوده در بتخانه تو
  • ز صورت هاي بي معني رميدي
    چنان ديدي که در معني رسيدي
  • رخي ديدي که خورشيد سحر تاب
    چو نيلوفر ز عشقش رفته در تاب
  • در اين معني کسي کاو را نه دعوي ست
    يقين داند که صورت عين معني ست
  • در گنج سخن را مي کنم باز
    جهان پر سازم از درهاي ممتاز
  • که کس انجام آن نشيند از کس
    که در ضمن سخن گفتندشان بس
  • شبي در خواب فرهاد آن به من گفت
    که چشمم زير کوه بيستون خفت
  • بسي در معاني هردو سفتند
    به مقداري که بد مقدور ، گفتند
  • کنون آن خامه در دست من افتاد
    که آرد قصه اي شيرين ز فرهاد
  • ز تمثالي که در اين کوه بستي
    دل ناشاد شيرين را شکستي
  • تو اندر بت تراشي بودي استاد
    ندانستي در اينجا بايد استاد
  • همي بيني از اين برگشته مژگان
    به سينه خنجر و در ديده پيکان
  • به رويت در نه زانسان تنگ بسته
    که بين خنده اي زان همچو پسته
  • براي آن که در صنعت شوي فرد
    به رويم بايدت چندين نظر کرد
  • چو زنگ از آينه ي خود پاک سازي
    در آن نقش مرا ادراک سازي
  • به موي تو که در روي تو حيران
    شدم از غمزه آن چشم فتان
  • گرفته گردنت در عشوه کردن
    به شوخي خون سد بي دل به گردن
  • اگر چيز دگر در آن ميان هست
    نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
  • بيا تا بر رخت آرم نگاهي
    که در کيش وفا نبود گناهي
  • گل و سبزه ز بس انبوه گشته
    نهان در زير سبزه کوه گشته
  • روان از چشمه هايش آب روشن
    عيان در آب روشن عکس گلشن
  • دل شيرين در آنجا گشت نازل
    فرود آمد ز گلگون از پي دل
  • بيار و در قدح ريز و به من ده
    گلم افسرده بين آب چمن ده
  • شکر در کام خسرو خوش گواراست
    کز اين قند مکرر روزه داراست
  • روان شد گرمي مي در دماغش
    فروزان شد ز برق مي چراغش
  • به برگ گل نشستن خوي چو شبنم
    گلش را تازگي افزود در دم
  • ز جا برجست و در پهلوش بنشست
    سخن بشنيد از او خاموش بنشست
  • مراد خويشتن با او نمي گفت
    سخن در آن رخ نيکو نمي گفت
  • چو شيرين اينچنينش ديد ، در دم
    به ساقي گفت مي درده دمادم
  • که در عشقم بجز خواري نديده ست
    ره و رسم وفاداري نديده ست
  • ازاين مهمان که امشب هست مارا
    نخواهد بست غم در شست ما را
  • نه دايه نه کنيزي هست در کار
    که بخت کوهکن گشته ست بيدار
  • به محفل هر چه مي بايست بردند
    به جان پا در ره خدمت فشردند
  • نهاليها نهادند و برفتند
    در آن بيدار شب تا روز خفتند
  • به هر سودا اگر مي بود سودي
    فقيري در جهان هرگز نبودي
  • نبودش باور از بخت اين که شيرين
    نشسته در برش چون باغ نسرين
  • وليکن از گزيدن پاس خود داشت
    مکيده و بوسه اي در پاش بگذاشت
  • ولي از معني خير الامورش
    نه در نزديک دل ماند و نه دورش
  • که اي وصلت دواي درد هجران
    چه سازم در فراقت با دل و جان
  • که در قربت مه ار مهرش بسوزد
    ز مهرش بار ديگر برفروزد
  • هلالش را چو خواند در مقابل
    کند بدر و برد اندوهش از دل
  • و گر چون شکرم در کام گيرد
    ز لعل شکرينم جام گيرد
  • تراگر راندن شهوت مراد است
    مرا ني در کمر آب و نه باد است
  • چو خسرو گر کسي آلفته گردد
    بود کين در به سعيش سفته گردد
  • ز حرف کوهکن شيرين برآشفت
    بخنديد و در آن آشفتگي گفت
  • تو کوه بيستون از پا درآري
    چرا افزار در سفتن نداري
  • ز عشقت بي نياز از ملک و مالم
    در اين برج شرف نبود وبالم
  • از اين خدمت مرا معذور مي دار
    که در سفتن بسي کاريست دشوار
  • مرا در عشق تو از خود خبر نيست
    به غير از عاشقي کار دگر نيست
  • دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
    ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
  • در آغوشش دمي بگرفت چون جان
    به کامش لب نهاد و گفت خندان
  • چو خور بر کوهه گلگون برآمد
    چو سيل از کوه در هامون برآمد
  • ندانم در فراق يار چون کرد
    ز تيشه بيستون را بي ستون کرد
  • حديث کوهکن گفتند با هم
    در اين مدعا سفتند با هم
  • در آخر از حديث مرگ شيرين
    به جان کوهکن افکند زوبين
  • خمش کن صابر ازين گفت پرپيچ
    که دنيا نيست غير از هيچ در هيچ
  • زبان زين گفتگو بربند يکچند
    که توتي از زبان مانده ست در بند
  • دلم از معني اين قال خون است
    که در آخر ندانم حال چون است
  • هفت اورنگ جامي

  • يکي از فتحه فتح باب فتوح
    کرده در منظر مروح روح
  • ملک في نفسه بود ساکن
    نيست جنبش در او ازو ممکن
  • رود اين حرف در همه آنات
    بر نفس هاي جمله حيوانات
  • شرح اشباع فتحه آنکه مدام
    شد در اين اسم درج فتح تمام
  • به هوا و هوس در او نرسي
    تا ز لا نگذري به هو نرسي
  • هيچ ذاتي به ذات او نرسد
    عقل کل در صفات او نرسد
  • همه در راه و راه مي جويند
    از غمت آه آه مي گويند
  • در مکين و مکان چه فوق و چه تحت
    وحدتي ساذج است و هستي بحت
  • وانچه خود را ازان کند تقديس
    تو در اثبات آن مکن تلبيس
  • در صفت هاي حق مشو يک چشم
    مي گشا سوي هر يک اندک چشم
  • معتدل شو که هر که اهل دل است
    در جميع امور معتدل است
  • ذات تو در سرادقات جلال
    از ازل تا ابد به يک منوال
  • دمبدم در رهم منه دامي
    تا پي کام خود زنم گامي
  • چند باشم ز خود پرستي خويش
    بند در تنگناي هستي خويش
  • مي پرد مرغ همتم گستاخ
    در رياض اميد شاخ به شاخ
  • من که باشم که با تو در بن غار
    همچو اصحاب کهف باشم يار
  • روزگاري در آن قلم زده ام
    از خطا و خلل رقم زده ام
  • نيست حرفي در او مصون ز عوج
    چون الف بلکه کاف وش همه کج
  • ز آب عفوش ورق بشوي نخست
    پس به کلک کرم که در کف توست
  • پاي کش در گليم گوشه خويش
    دست بگشا به کسب توشه خويش
  • روي دل در بقاي سرمد باش
    نقد جان زير پاي احمد باش
  • چون سهيلش رفيق سنگ آمد
    سنگ در دم عقيق رنگ آمد
  • سنگکي کم ز مهره تسبيح
    در کفش سبحه خوان به لفظ فصيح
  • وان فصيحان دل سيه چون سنگ
    در خموشي ز نعت او يکرنگ
  • تا که حاصل شود بدين تبديل
    نام او در بدايت تنزيل
  • ثبت در وي به لون بي لوني
    کلمات الهي و کوني
  • بيدلي کرد در وفاي تو سود
    که چو نعلين رخ به پاي تو سود