167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • بگفت اي زهر غم در کامم از تو
    به لوح زندگاني نامم از تو
  • به شير اول ز مرگم وا رهاندي
    به آخر در دم شيرم نشاندي
  • دمي ديگر در اين دشت ار بمانم
    به کوه ازدشت بايد شد روانم
  • چرا چون زلف خود در پيچ وتابي
    سيه روز از چه اي چون آفتابي
  • در اين ظلمات غم تا چند ماني
    روان شو همچو آب زندگاني
  • ولي چون دزد را بيني به خواري
    برافرازد علم در شهرياري
  • کجا با اسفهانم خوش فتاده ست
    که پندارم در آن آتش فتاده ست
  • مهي در جلوه با اين نازنيني
    نخواهد ساخت با تنها نشيني
  • گلي زينسان چمن افروز و دلکش
    که رويش در چمن افروخت آتش
  • هم اندر بيستون آن فرخ استاد
    که دارد در تن آهن جان ز فولاد
  • در اينجا نيز چندي بود بايد
    که تا بينم از گردون چه زايد
  • کز آن روزي که مسکن شد عراقم
    همه زهر است و تلخي در مذاقم
  • چو من در عاشقي چون خاک پستم
    کجا از آب عشق آيد شکستم
  • تو نيز اي در خمار از باده عشق
    مزاج خويش کن آماده عشق
  • نه چون مينا درآيد در کنارم
    نه چون ساغر کند دفع خمارم
  • نه دستي تا که خار از پا در آرم
    نه پايي تا ره کويش سپارم
  • نه ديني تا باو در بند باشم
    دمي از طاعتي خرسند باشم
  • همان بهتر که باز افسانه خوانم
    ز حال خود سخن در پرده رانم
  • که طبع آتشين چون خوش فروزد
    مبادا در جهان آتش فروزد
  • ندانم چوني از اين رنج و تيمار
    گمانم اين که فرسودي در اين کار
  • من آن سنگين تن پولاد جانم
    که از سنگي به سختي در نمانم
  • اگر سي مرغ اگر سيسد هزار است
    به يک سيمرغ در اين قاف کار است
  • ولي در شهر ما اين رسم برپاست
    که يک مزدور با يک کارفرماست
  • بگفتا باز مقصد در ميان است ؟
    بگفتا زانکه مقصودم عيان است
  • به دل گفتا که اين در عشق فرديست
    به کار عاشقي مردانه مرديست
  • در آن توفان که آسيب نهنگ است
    شکسته زورقي را کي درنگ است
  • در آن آتش کزو ياقوت بگداخت
    چگونه پنبه را جا مي توان ساخت
  • شدم در چنبر زلفي گرفتار
    که دارد از سر گردن کشان عار
  • شراب کهنه و عشق جواني
    در افکندش ز پاي آنسان که داني
  • وز آن پس شد به فکر چاره سازيش
    درآمد در مقام دلنوازيش
  • به چشمم گفت آن خونخوار جادو
    که مست افتاده در محراب ابرو
  • به اين هندوي آتشخانه رو
    به خورشيد نهان در شام گيسو
  • سفرها کرده در غربت به خواري
    به اميد وفا و بوي ياري
  • فرشته ديو را کي در خور آيد
    که همچون خويشتن ديريش بايد
  • مرا باري دل از وي ناگزير است
    سرم در چنبر عشقش اسير است
  • غريب کشور بيگانگان است
    وليکن در دلش منزل چو جان است
  • حکيم اين راز را خود پرده در شد
    که رازي کن دو بيرون شد سمر شد
  • که گل چون راز خويش از پرده بگشاد
    به اندک فرصتي در آتش افتاد
  • چنين گوييد کز شيرين و فرهاد
    خبر در محفل پرويز افتاد
  • که از چين چابک استادي قوي دست
    که در فرسودن سنگش بود دست
  • چنان در کار برده هندسي را
    که شسته نامه اقليدسي را
  • در اين صنعت به شوق زر نبوده ست
    که با شوق دگر بازو گشوده ست
  • که درويش ارچه غيرتمند باشد
    به عجز خويشتن در بند باشد
  • تو آنرا بين که با شاهان نپراخت
    به نطع خسروي بازي در انداخت
  • خطا در خدمت شاهان روا نيست
    ولي گويم که شيرين را خطا نيست
  • مگر نه شهره شد در شهر و بازار
    به مهر و الفت شاه جهان دار
  • مگر نه رنجها در راه شه ديد
    مگر نه طعنه ها از خلق بشنيد
  • که خسرو را در اندازد به تشويش
    تهي سازد دل پر اندوه خويش
  • دگر در کشتن آن بي گنه مرد
    چه کوشي چون نداني او چه بد کرد
  • توقع دارد او نيز اي شهنشاه
    کز او يادآوري در گاه و بيگاه
  • فلک از زينت افزا شد ز انجم
    خرد در وي چو وهم اندر خرد گم
  • تو هم دل در هواي او نهادي
    گرفتي سنگي و سنگيش دادي
  • نشايد در هلاک خويش کوشي
    چنين از رشک شکر زهر نوشي
  • از آن آتش که عشقت در من افروخت
    وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
  • تو تا در فکر خويش و کام خويشي
    نه خصم من که خصم نام خويشي
  • فريبم خاطر خود گاه و بيگاه
    که باشد در دل سنگ توام راه
  • به عين دلبري دل مينوازي
    بري در آتش اما پخته سازي
  • کند در دامن او قند و بادام
    که يکسر تلخ نتوان کردنش کام
  • ز راه و رسم دلداري در آيند
    چو ميل افزود بر خواري فزايند
  • چرا ننگت نمي آيد بدين حال
    که مسکيني در آوردت به خلخال
  • اگر خواهي که آسايد دل شاه
    نبايد هيچت آسودن در اين راه
  • در او رضوان به منت گشته مزدور
    ز خاکش برده عطر طره حور
  • ز بس در وي درخت سايه گستر
    نبودش جز سياه سايه پرور
  • نگون بيد موله در سمن زار
    سمن را سجده مي بردي شمن زار
  • چمان در آن چمن شيرين مه رو
    چو شاخ طوبي اندر باغ مينو
  • عدوي کوهکن را کرده سرمست
    هزاران دشنه اش بنهاد در دست
  • نگويي ميل سرو و ياسمن داشت
    که سرو و ياسمي در پيرهن داشت
  • به گلگشت از رخ خويش آتش افکن
    که آتش در دل بلبل چنين زن
  • ترا در دست ز آب صاف جامي
    ننوشي تا بنوشد تشنه کامي
  • ترا پا در شود ناگه به کنجي
    ز استغنا به يک دانگش نسنجي
  • چو در دست تو شمعي شب فروز است
    تو گويي چهره ام خورشيد روز است
  • سواري چون شرر ز آتش جهيده
    ز خسرو در بر شيرين رسيده
  • که از ما آفرين بر آن خداوند
    که نبد در خداونديش مانند
  • تو نيز اي شه به بد کس را مکن ياد
    ميالا خويش را در طعن فرهاد
  • وليکن ز آنچه در مکنون شاه است
    خدا داند که شيرين بي گناه است
  • مخور چندين غم شيرين نبايد
    که درعيش تو نقصاني در آيد
  • مزن تيغ آنکه را تير است بر دل
    منه بار آنکه را بار است در دل
  • تنوري باشد و اختر درونش
    به از سينه و اين دل در درونش
  • کمند زلف بهر صيد بودم
    چو ديدم خويشتن در قيد بودم
  • دل سنگين که بد در سينه من
    کنون سنگي بود بر سينه من
  • مرا چاهي که بد زيب زنخدان
    در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
  • به نامش زهرها نوشيد کامم
    که در کامش نشد جامي به نامم
  • هوس را در برش قدري تمام است
    از آن خصميش با هر نيکنام است
  • گذشتم در رهش از شهرياري
    چرا او بنگرد بر من به خواري
  • از آن بگذر که در ارمن اميرم
    به ملک دلبري صاحب سريرم
  • همانا در دل اين انديشه دارد
    که او خنجر به دست اين تيشه دارد
  • نداند کز فريب چشم جادو
    گذارم تيشه اين در کف او
  • چه جا آنجا که يار آيد ز در باز
    براي آنکه بر دشمن کند ناز
  • ببين از درد هجرم در تب و تاب
    ز چشم و دل درون آتش و آب
  • مرا گفتي چو دل در عشق بندي
    دهد عشقت به آخر سر بلندي
  • بدان سختي چو لختي چاره کردم
    ز آهن رخنه ها در خاره کردم
  • کجا آهن که با اين سخت جانم
    اگر کوشم در او راهي ندانم
  • که از جان طاقت از تن تاب رفته
    در اين جو مانده ماهي آب رفته
  • به حيلت روزگاري مي گذارم
    که جان در پاي دلداري سپارم
  • همه در زير چتر از تابش خور
    چو تاووسان چتر آورده بر سر
  • در فردوس را گفتي گشادند
    که آن حورا وشان بيرون فتادند
  • همه صيد افکنان در راه و بيراه
    کمند زلفشان بر گردن ماه
  • ز مژگان چنگل شاهين گشاده
    چو شاهين در پي کبکان فتاده
  • شراب لاله گونشان در پياله
    همه صحرا تو گفتي رسته لاله
  • در اين بد کآمد از آن دلفريبان
    بتي چون سوي رنجوران طبيبان