نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
کسي کش عزم را بي حزم شد پيش
چو محبوسان بود
در
خانه خويش
طلب را کفش پيش پا نهادند
غرض را رخت
در
صحرا نهادند
عمل پيوند عشق تازه آغاز
نهان از يک به يک
در
پوزش راز
که
در
بزمش بساط آرايي از کيست
بساطش را نشاط افزايي از کيست
همان
در
رقص باشد زير رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
بتازد از کناره
در
ميانه
به بالا برده دست و تازيانه
ز شوخي
در
پي اين يک دواند
به بازي بر سر آن يک جهاند
نه يک ديدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه
در
هر گذرگاه
تک و پوي نظر از حد گذشته
در
آن صحرا نگاهش پهن گشته
ز پي تازان بتان سر خوش مست
يکي شيشه يکي پيمانه
در
دست
دو مرد کاردان
در
هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
کند بي مزد جان
در
سخت کوشي
بود مستغني از صنعت فروشي
نه آن صنعتگر است اين تيشه فرساي
که افتد
در
پي هر کار فرماي
ولي اين گفته ها
در
پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
که خوش نايد سخن
در
پرده گفتن
چه حرف است اين که مي بايد نهفتن
بگفتندش سخن بسيار باشد
که آنرا پرده اي
در
کار باشد
اگر روي سخن
در
نکته داني ست
زبان رمز و ايما خوش زباني ست
به سوي مبتلاي نو عنان داد
هزارش رخنه سر
در
ملک جان داد
هر آن شادي که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه
در
ميانه
چو ديد از دور شيرين عاشق نو
سبک
در
تاخت گلگون سبکرو
به آنجانب که مي شد
در
تک و تاز
به جاي گردش از ره خاستي ناز
سري چون بندگان افکنده
در
پيش
جبيني از سجود بندگي ريش
سراپاي وجود از عشق
در
جوش
همين لب از حديث عشق خاموش
پري رخ را عنان مستانه
در
دست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
نگه
در
حال پرسي گرم گفتار
نه گوش آگاه از آن ني لب خبردار
سدت مسکين چو من
در
جان گدازي
هميشه کار تو مسکين نوازي
فکن يا حلقه ام
در
گوش اميد
طريق بندگي بين تا به جاويد
بيا اين بنده را
در
بيع خويش آر
پشيمان گر شوي آزادش انگار
دلي بايد ز آهن، جاني از سنگ
که بتواند زدن
در
کار ما چنگ
به تابان کوره اي
در
امتحانم
که تا بيني چه فولاديست جانم
بگفت از صبر بايد چاره سازي
بگفتا صبر کو
در
عشقبازي
حکايت ماند بر لب نيم گفته
شکسته مثقب و
در
نيم سفته
حکايت ماند بر لب نيم گفته
شکسته مثقب و
در
نيم سفته
يکي ميخانه باشد عشق دلکش
در
او مي ها همه صافي و بي غش
اگر
در
ظرف ان مي فرق باشد
ميان باده ها کي فرق باشد
کسي کش ديده بر خم يا سبو نيست
و را
در
وحدت مي گفتگو نيست
چو ديد آن نوش لب شوخ پريزاد
که فرهاد است
در
آن صنعت استاد
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن
در
پرده راند آن ماه آگاه
نه قصر و کاخ
در
کار است ما را
که از اين نوع بسيار است مارا
مرا گفتي که از زر ديده بردار
که کارت همچو زر گردد
در
اين کار
در
اين کار ار دلم گيرد ثباتي
نگيرد جز به اندک التفاتي
اساسي را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشي از پا
در
آرد
در
اين سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گير و وقت خود نگه دار
در
اين سودا چرا باشد زيانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در
اين کار او سزد کانديشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شيشه دارد
خوش آن بي دلي که عشقش کافر ماست
تنش
در
کار جانان رنج فرساست
که چون جان باشدش مشغول تن نيز
شود اين عشق سازي
در
بدن نيز
تنش چون جان چو آن غم
در
پذيرد
سراپاي وجودش عشق گيرد
چو عکسش بر
در
و ديوار بيند
به هر جا رو نمايد يار بيند
چو فرهاد از پي خدمت کمربست
کمر
در
عهده اينکار دربست
به گلگون بر نشست آن سرو آزاد
چو سايه
در
پيش افتاد فرهاد
در
او نسرين گردون بس پريده
ولي بر ذره اش راهي نديده
اگر خواهي به وصلم آشنايي
مرا جا
در
درون جان نمايي
نيم دد تا به کوهم باشد آرام
که
در
کوه است مأواي دد ودام
ولي
در
خيل ما حرفي سرايند
که مردان را به سختي آزمايند
مهي کش
در
دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشايدش دل
دل آزاد و فرهاد آتشين دل
روان شاد و خسرو پاي
در
گل
چنين صحرا به صحرا دشت
در
دشت
فريب خويشتن مي داد و مي گشت
ز بس روييده
در
وي سبزه با هم
سحاب از برگ دادي ريشه را نم
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمينش سر به سر
در
گل نهفته
کس ار باري از آن صحرا گذشتي
خزان
در
خاطرش ديگر نگشتي
به ساقي گفت آبي
در
قدح ريز
که اندر سينه دارم آتشي تيز
ز بيتابي ببين
در
پيچ و تابم
فشان بر آتش دل از مي آبم
مي گلرنگ
در
جام طرب کرد
به مستي هوشياري را ادب کرد
نه جانان را سر ناکامي من
نه دوران
در
پي بدنامي من
جواني صرف کرده
در
غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
بلي شايسته شير است زنجير
کمند و بند شد
در
خورد نخجير
گلش گفت ار درين قولت فروغ است
ترا
در
عاشقي دعوي دروغ است
وگر
در
عاشقي قولت بود راست
به هر گلبن روي حسن من آنجاست
گرش دلداده اي
در
پيش بودي
ز حرفش بوي سوز دل شنودي
اگر بازار خسرو با شکر شد
نمي بايد تو را خون
در
جگر شد
چو عشق آتش فروزد
در
نهادي
به خاصيت بر او آب است بادي
در
آن هنگام کاستيلاي عشق است
صبوري کمترين يغماي عشق است
در
آنجا با دلي پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهي سازد دل کوه
دلي
در
سينه بودش چون دل تنگ
گهي بر سينه مي زد گاه بر سنگ
چو ديدي زخم خود
در
کاوش سنگ
زدي آهي و گفتي از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را
در
آن دل اين اثر بود
نبودي عشق را گر پيش دستي
يقين گشتي سمر
در
بت پرستي
چنانش ترک چشم آراست خونريز
که
در
دل يافت ذوق خنجر تيز
درون سينه کردن کينه خويش
نهاني مهر او
در
سينه خويش
به تمثال ميانش رفت
در
پيچ
که گردد چون ميان او نشد هيچ
منم چيني و چين
در
بت پرستي
بود مشهور چون با باده مستي
جهان يکسر درين کارند مادام
همه
در
بت پرستي خاص تا عام
عجب درديست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم
در
جام کردن
عجب کاريست بعد از شهرياري
در
افتادن به مسکيني و خواري
خوشي چندان که
در
قربت فزون تر
به مهجوري دل از غم پر ز خون تر
در
آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جاي تيشه سر مي کوفت بر سنگ
ادب نبود به نوک تيشه سودن
چنين
در
عاشقي نااهل بودن
ستردي
در
دم آن نقشي که بستي
پس آنگه دست خويش از تيشه خستي
که چون آن گنج خوبي
در
برآيد
چو جان جايش به غير دل نشايد
ز خود پرداختي زان پس به گردون
که اي از دور تو
در
ساغرم خون
چو شيرين حلقه گيسو گشايد
چو من سد چون تواش
در
چنبر آيد
نخست از مرگ مي جستم کرانه
که تا دوري نيفتد
در
ميانه
کنون چون بينم آن زلف دلاويز
کشيده
در
ره دل تا عدم نيز
مران اي دوست از اين پس ز پيشم
زماني راه ده
در
وصل خويشم
اثرها دارد اين آه شبانه
ولي گر نيست عاشق
در
ميانه
چو عاشق را مراد خويش بايد
به رويش کي
در
وصلي گشايد
نمود از دولت عشق گراميش
اثر
در
کام شيرين تلخ کاميش
اگر دوزخ نهادي
در
بهشت است
چه بندد بر بهشت اين جرم زشت است
اگر دانم ز خسرو مشکل خويش
هوس را ره نيابم
در
دل خويش
صفحه قبل
1
...
1322
1323
1324
1325
1326
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن