167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ناظر و منظور وحشي بافقي

  • که چون منظور دور از لشکري گشت
    خروشان همچو سيل افتاد در دشت
  • نماند در مقام خسته حالي
    دل پر سازد از فرياد خالي
  • ز تنهاييست مي را در فرح روي
    چو يارش پشه شد گردد ترش روي
  • در او هر سو چکاوک خانه کرده
    چو هدهد کاکل خود شانه کرده
  • ميان سبزه آب افتاده بيهوش
    کشيده سبزه تنگ او را در آغوش
  • به آسايش به روي سبزه افتاد
    سمند خويش را سر در چرا داد
  • فتادي همچو گل از دست بر دست
    که شد در خواب نازش نرگس مست
  • چو مست خواب شد آن مايه ناز
    سمندش ناگه آمد در تک و تاز
  • نظر چون کرد شيري ديد از دور
    در و دشت از غريوش گشته پر شور
  • به روي سبزه مي غلطيد چون آب
    که شد بر روي گل آهوش در خواب
  • نظر چون کرد شهري در نظر ديد
    سوادش از نظر پر نورتر ديد
  • کشيده خندقش از غرب تا شرق
    در آب خندقش چوب فلک غرق
  • ز روي خرمي ميراند توسن
    که تا گشتش در دروازه روشن
  • ز نيش خويش شير اين گذرگاه
    نهاده رهروان را خار در راه
  • چو ديد آن گنج در ويرانه خويش
    به پيش آورد درويشانه خويش
  • چنين در بزم شه تا شام جا کرد
    سخن از هر دري با شه ادا کرد
  • براي پاس آن پاکيزه گوهر
    گروهي حلقه سان ماندند بر در
  • ز دانش يافت قدري آن خرد کيش
    که شاهش داد جا در پهلوي خويش
  • بلي هر جا که باشد صاحب هوش
    عروس دولتش آيد در آغوش
  • درآمد ناگه از در حاجب شاه
    ستاد از پيش شادروان درگاه
  • که اي شاهان به راهت سر نهاده
    رسول روم بر در ايستاده
  • درآيد يا رود فرمان شه چيست
    درين در بنده با او چون کند زيست
  • اجازت داد خسرو کاو در آيد
    به رنگ خاک بوسانش درآيد
  • چو خسرو ديد سوي نامه روم
    در آن مکتوم بود اين شرح مرقوم
  • زمين بوسيد و رفت از منزل شاه
    به عزم شهر خويش افتاد در راه
  • چو قيصر کرد حرف مصريان گوش
    چو نيل مصر زد خون در دلش جوش
  • چو نيزه خود آهن مانده بر سر
    چو ششپر جوشن پولاد در بر
  • ازين معني چو شد خسرو خبردار
    چو شمعش کرد سوزي در جگر کار
  • فتادش در رگ جان پيچ و تابي
    وز آتش گشت پيدا اضطرابي
  • گروهي چون سنان نيزه خويش
    ز اهل صف قدمها مانده در پيش
  • ز هر شمشير جويي آشکاره
    به جاي سبزه زهرش در کناره
  • ز بيداد تفنگ خصم بد کيش
    يلان را مانده در دل سد گره بيش
  • محيطي شد ز خون دشت ستيزه
    در او شد مار آبي چوب نيزه
  • علم در مرگ سرداران عزادار
    به گردن شقه اش گرديده دستار
  • به ماتم کوس طرح شيون انداخت
    سنان شال سيه در گردن انداخت
  • چو قيصر ديد دشمن در برابر
    بر اوشد از سر کين حمله آور
  • چو بر رخش فلک بر بست دوران
    سر رومي در اين فرسوده ميدان
  • بلي اينست قانون زمانه
    نه امروز است در دور اين ترانه
  • وگر درويش بي شامي در اين راه
    چرا از غم کشي آه سحرگاه
  • ترا در سير يکرا نيست هر پا
    به کوي شادماني راه پيما
  • کشيد از غايت مهرش در آغوش
    نهادش خلعت اقبال بر دوش
  • که ناظر داشت در کشتي نشيمن
    ز ابر ديده دريا کرد دامن
  • چو آتش يافتي بيتاب خود را
    دويدي کافکند در آب خود را
  • چو همراهان ازو اين حال ديدند
    در آن کشتي به زنجيرش کشيدند
  • منم در راه تو از پا فتاده
    به طوق خدمتت گردن نهاده
  • نمي دانم تو باري در چه کاري
    که بر ره حلقه هاي ديده داري
  • فغان کاين طوق پامال غمم ساخت
    عجب کاري مرا در گردن انداخت
  • مرا کاين است همپا چون نيفتم
    ز اشک خويش چون در خون نيفتم
  • که چون از رنج دريا رست ناظر
    شبي در خواب شد آشفته خاطر
  • چو خوابش برد در چين ديد خود را
    به جانان عشرت آيين ديد خود را
  • به جانان حرف دوري در ميان داشت
    حديث شکوه او بر زبان داشت
  • مرا دادي ز غم سر در بيابان
    نشستي خود به بزم عيش شادان
  • خوش آن کاو در بياباني نهد رو
    که هرگز کس نيابد سر پي او
  • ز خاک او ز راه سيل شد چاک
    در او شد سينه چاکي هرطرف چاک
  • در او هر پاره سنگ از هر کناري
    شده لوح مزار خاکساري
  • در آن کوه مصيبت بود غاري
    بسان گور جاي تنگ و تاري
  • در او افکنده فرش از جلوه خود مار
    ز تار عنکبوتش نقش ديوار
  • ز طرف نيل آن صحرا نشيمن
    در آن کوه مصيبت ساخت مسکن
  • در آن غار بلا انداخت خود را
    به کام اژدها انداخت خود را
  • که در چنگ بلا تا چند باشم
    به زنجير الم پابند باشم
  • فغان کردي ز بار کوه اندوه
    فکندي هاي هاي گريه در کوه
  • چو کردي جا در آن غار غم افزا
    گرفتندي به دورش وحشيان جا
  • ز گرمي توده گل شد چو دوزخ
    در او از زير مي شد آب چون يخ
  • برون از شهر ما فرخنده جاييست
    در آن نيکويي آب و هواييست
  • در آن ساحت اگر منزل نمايي
    نخواهد بود دور از دلگشايي
  • ز نور آفتاب آن رخش چون برق
    رسيدي پيشتر از غرب در شرق
  • عيان گرديده داغ لاله تر
    به رنگ آينه کافتد در آذر
  • در آن دلکش نشيمن مانده برپا
    پي دفع حرارت غنچه حنا
  • به بلبل در دهن خواني چکاوک
    کله کج کرده چون هدهد به تارک
  • در آن عشرت سرا مأوا نمودند
    به بزم شادماني جا نمودند
  • که در نزديک آن دلکش نشيمن
    بدان کوهي که ناظر داشت مسکن
  • براي آب مي گرديد در کوه
    ره افتادش سوي آن غار اندوه
  • تنش در موي سر گرديده پنهان
    ز سوز دل به خاک تيره يکسان
  • تو در بتخانه چين با بتان يار
    به غار مصر من چون نقش ديوار
  • چه کم گردد که از چشم فسونساز
    کني در ساحري افسوني آغاز
  • خوش آن روزي که در چين منزلم بود
    مراد دل ز جانان حاصلم بود
  • صبا گفتي که بوي يارم آورد
    که جاني در تن بيمارم آورد
  • چو کرد از پيش رو موي جنون دور
    ستاده در برابر ديد منظور
  • کسي کاو را فزونتر درد هجران
    فزونتر شاديش در وصل جانان
  • کجا صاحب خرد آشفته حال است
    در آن هجران که اميد وصال است
  • چه غم بودي در اين هجران جانکاه
    اگر بودي اميد وصل را راه
  • فغان زين تيره شام نااميدي
    که در وي نيست اميد سفيدي
  • چنانشان خواب مستي کرد بيتاب
    که تا صبح جزا ماندند در خواب
  • اجل يا رب چه مرد افکن شرابي ست
    که در هر جانبي او را خرابي ست
  • که در زير زمين احوالشان چيست
    جدا از دوستداران حالشان چيست
  • هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
    نشسته در عزاي او سيه پوش
  • ز روشان گرد ماتم آشکاره
    در اين ماتم دل هر يک دو پاره
  • بيا وحشي بس است اين نوحه غم
    مگو در بزم شادي حرف ماتم
  • که اي بيمار غم حال دلت چيست
    به روز بيدلي در منزلت کيست
  • به غير ازقطره اشک دمادم
    که مي گردد به گردت در شب غم
  • غم خود خور به روز شادماني
    که دارد مرگ در پي زندگاني
  • کشد چون ژاله در جيب صدف سر
    شود آخر شهان را زيب افسر
  • ز ناکامي چه مي نالي در اين کاخ
    ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
  • عنان رخش در دستي گرفته
    به دستي دست پا بستي گرفته
  • ز روي عجز در پايش فتادند
    به عجزش رو به خاک ره نهادند
  • به ناظر همعنان گرديد منظور
    ز حيرت در ميان لشکري دور
  • نمي دانست لشکر تا به آن روز
    که در چين شهريار است آن دل افروز
  • ببندم عقد با شهزاده منظور
    چه مي گويي در اين انديشه دستور
  • وزير از گنج عصمت شد گهر سنج
    زبان را کرد مفتاح در گنج
  • از او بهتر نمي يابم در اين کار
    اگر واقع شودخوبست بسيار