167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ناظر و منظور وحشي بافقي

  • در او خوش صورتان پرنيان پوش
    چو صورتخانه چين دوش بر دوش
  • يکي مصحف ز هم بگشوده چون گل
    يکي در نغمه سازي گشته بلبل
  • معلم بر رخ منظور حيران
    ز طفلان شور حسنش در دبستان
  • چرا چون مي کنم نظاره او
    شود تغيير در رخساره او
  • که بيند يار زير بار شوقت
    شکي پيدا کند در کار شوقت
  • ترا ساقي کند چشم فسون ساز
    که در مستي گشايش پرده از راز
  • وگر در پرده پنهان سازي آن راز
    کند از ناز قانون دگر ساز
  • به جانت درزند از ناز پنجه
    کشد زلفش دلت را در شکنجه
  • اگر اظهار آن معني نمودي
    به روي خود در سد غم گشودي
  • به نوشين لعل آن شوخ شکر خند
    دل مسکين ناظر ماند در بند
  • چو گردد مرغ اندک چاشني خوار
    بود در سلک مرغان گرفتار
  • چه خوش مي گفت در کنج خرابات
    به دختر شاهدي شيرين حکايات
  • اگر خواهي که با جور تو سازند
    حيات خويش در جور تو بازند
  • به آغاز محبت در وفا کوش
    وفا کن تا بري زاهل وفا هوش
  • نهان در هر بلايش سد تنعم
    به هر اندوه او سد خرمي گم
  • به جام او مساوي شهد با زهر
    در او يکسان خواص زهر و پازهر
  • نشاند در مقام انتظارت
    که کي آيد برون از خانه يارت
  • شود وسواس عشقت رهزن صبر
    کني سد چاک در پيراهن صبر
  • در آن راهش که روزي ديده باشي
    ز مهرش گرد سر گرديده باشي
  • چنار و سرو را در دست بازي
    لباس سبزه از شبنم نمازي
  • در آن گلشن نظر هر سو گشادي
    که ناگه ز آن ميان برخاست بادي
  • کدوي مي شده خر زهره در وي
    به زهر او داده از جام فنا مي
  • به غايت کرد هولي در دلش کار
    ز روي هول شد از خواب بيدار
  • به خود مي گفت اين خوابي که ديدم
    وزان در جيب محنت سر کشيدم
  • ز غيرت آتشي در ناظر افتاد
    ز دامن لوح زد بر فرق استاد
  • در اين گلشن که چون غم نيست هرگز
    جفايي بيش از آن دم نيست هرگز
  • به بزم وصل مدتها درآيي
    ز نو هر دم در عيشي گشايي
  • به ناگه حيله اي سازد زمانه
    فتد طرح جدايي در ميانه
  • به کنج عافيت منزل نماييم
    در راحت به روي دل گشاييم
  • کسي را جاي در پهلو نگيريم
    به وصل هيچ ياري خو نگيريم
  • معلم بر در دستور جا کرد
    حديث خود به خاصانش ادا کرد
  • چو از هر در سخنها گفته گرديد
    از و احوال مکتب باز پرسيد
  • دلش ميل چه علمي بيش دارد
    چه مبحث اين زمان در پيش دارد
  • اديب افکند سر چون خامه در پيش
    بسي پيچيد همچون نامه بر خويش
  • به مکتب صبحدم چون گشت حاضر
    بود در راه مکتب خانه ناظر
  • نشيند گوشه اي از غصه دلتنگ
    ز دلتنگي بود با خويش در جنگ
  • گزد انگشت چنداني که در مشت
    سيه سازد چو نوک خامه انگشت
  • چو منظور از در مکتب درآيد
    نماند رنج و اندوهش سرآيد
  • معلم دامنش بگرفت و بنشاند
    حديث چند از هر در بر او خواند
  • ببايد چاره اي کردن در اين کار
    که گرداند ازين بارش سبکبار
  • ز هر بحثي حديثي کرد اظهار
    سخنها گفت در تدبير اين کار
  • در آن شب ناظر از هجران منظور
    به کنجي ساخت جا از همدمان دور
  • در اين تاريک شب خود را رساند
    به يک دم شمع عمرم را نشاند
  • چرا پيراهن آغشته در خون
    به سر پيچيدي اي مرغ همايون
  • بنه بهر سفر رو در بيابان
    که درد عشق را اينست درمان
  • وزير دانش اندوز خردمند
    چو کرد اين فکر در تدبير فرزند
  • گرت بايد به فر سروري دست
    سفر کن زانکه اين فر در سفر هست
  • بنه سر در سفر ، منشين به يک جا
    گرت بايد ز اسفل شد ، به اعلا
  • در نامي شود هر قطره باران
    ز ابرش چون سفر باشد به عمان
  • چه باشد گر بود در خدمت تو
    به کام خود رسد از دولت تو
  • جوابش گفت مرد کار ديده
    که او را در قدم باشم به ديده
  • چنين تا چند در يکجا نشينيم
    ز حد شد تا به کي از پا نشينيم
  • به گورم کي توانست اين سخن گفت
    که در صحرا به گوران بايدم خفت
  • بسا کس را که ياري همنشين بود
    هميشه در گمانش اينچنين بود
  • که هستت چون دل من اضطرابي
    به خود داري در افغان پيچ وتابي
  • ز آهن در دهان داري زباني
    لب از افغان نمي بندي زماني
  • منم چون اشک خود در ره فتاده
    به دشت نااميدي سر نهاده
  • مرا افسوس چون نبود در ايام
    که اين اوقات را هم عمر شد نام
  • چنين با خويش بودش گفتگويي
    از و در کوه و صحرا هاي و هويي
  • پس آنگه گفت کاي يار وفا کيش
    به راه دوستي از جمله در پيش
  • نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
    بيانش در زبان خامه گنجد
  • که ناظر آتش دل در قلم زد
    حديث شعله دوري رقم زد
  • فرورفته به کام محنت خويش
    گياه آسا سري افکنده در پيش
  • تپيده آنقدر چون سيل بر خاک
    که در دل خاک را افکند سد چاک
  • نمي بينم در اين صحراي اندوه
    هم آوازي که پا برخاست چون کوه
  • مرا مگذار با اين کوه اندوه
    در آ خورشيد مانند از پس کوه
  • مرا جز دود دل در بر کسي نيست
    چو شمع صبح تا مردن بسي نيست
  • چو گفتندش حديث رفتن من
    بيان کردند در خون خفتن من
  • در آن ساعت که چشمش کردي انگيز
    که تيغ خشم سازد غمزه اش تيز
  • تبسم در ميان هر دم فتادي
    خبر تا بود ما را صلح دادي
  • در اين وادي که بي رويت زدم پاي
    گرم بر سر نيايي واي و سد واي
  • به روي خاک مستي مانده بيتاب
    به لب آورده کف در عالم آب
  • ز دوران هر زمان شور دگر داشت
    از آن رو کآب تلخي در جگر داشت
  • ز موج دمبدم در وقت توفان
    نهادي نردبان بر بام کيوان
  • در آبش سينه چون مرغابيان گم
    برون آورده از دريا سر و دم
  • شده مصقل در آن بحر گهرياب
    که تاريکي برد ز آيينه آب
  • بسي مردم ربا عشرت سرايي
    در آن نيکويي آب و هوايي
  • چه مي گويم شهابي بود ثاقب
    شدي در يک نفس از ديده غايب
  • اشارت کرد ناظر سوي تجار
    که در کشتي کشند از هر طرف بار
  • به ياران سوي کشتي گشت راهي
    چو يونس کرد جا در بطن ماهي
  • زدش آهنگ ملاحان ره هوش
    ز سوز آن زدش خون در جگر جوش
  • منم خود را ز غم رنجور کرده
    به پاي خويش جا در گور کرده
  • ز بخت واژگون سد درد بر دل
    گرفته زنده در تابوت منزل
  • ميان آب با چشم در افشان
    به سرگرداني خود مانده حيران
  • گرفتاري ز عمر خود به تنگي
    گرفته جاي در کام نهنگي
  • برين مي داشت خود را تا زيد شاد
    ولي هم در زمان مي رفتش از ياد
  • برون از گرد آمد کارواني
    فتاده شور از ايشان در جهاني
  • ز بانگ اسب در خر پشته خاک
    صداي گاو دم رفتي بر افلاک
  • زماني در مقام لطف کوشيد
    از ايشان حال هر جا بازپرسيد
  • ز سوز نامه اش در آتش افتاد
    ز دست هجر داد بيخودي داد
  • نهم رو در بيابان از پي او
    روم چندان که اين دولت دهد رو
  • چو ديد اين مصلحت با خود در اين کار
    جهاند از جا سمند باد رفتار
  • به سوي شهر از آنجا بارگي راند
    قدم در گوشه بيچارگي ماند
  • به فکر اينکه گيرد چاره اي پيش
    نهد پا در پي آواره خويش
  • يلان بستند صف در دور نخجير
    ز هر سو پر زنان شد طاير تير
  • به جستن روبهان درحيله سازي
    به خرگوشان سگان در دست يازي
  • فکنده زنگي شب دلو در چاه
    به قعر بحر ماهي را گذرگاه
  • چو صرصر پر در آن صحرا دويدند
    وليکن هيچ جا گردش نديدند
  • به هوش خود چو آمد ناله برداشت
    علم در جستجوي او برافراشت
  • مرا در دور چون نبود تأسف
    که اين خيل بتر ز اخوان يوسف