نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
بديدند آنچه پنهان بد
در
آنجا
دگر چندي يقين اعيان
در
اينجا
در
اينجا بازياب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود
در
ياب
بسوزند و فنا گردند
در
حق
در
اين معني بقا گردند مطلق
در
اين باد هوس تا چند باشي
از آن مانده چنين
در
بند باشي
در
آندم باز بيني يار خود گم
که بودي کرده
در
ديدار قلزم
اگر عشقت نمايد رخ
در
اينجا
دهد بيشک ترا پاسخ
در
اينجا
بجز جانان مبين و
در
فنا باش
چون گشتي تو فنا
در
حق بقا باش
فنا را
در
بقا پيوسته با خويش
همي بيخود
در
او پيوسته با خويش
حقيقت سايه
در
بود فنا شد
در
آن خورشيد کل عين بقا شد
در
آن خورشيد شد ديدار خورشيد
چنان کز ديد شد
در
نور جاويد
در
آن خورشيد هر کو
در
فنا شد
بگويم با تو کل بيشک خدا شد
در
اين عنصر شده پيداست رويش
فتاده ذره ها
در
گفتگويش
خيالت اينجهان و آنجهان بين
خيالي
در
خيالي
در
عيان بين
در
اين عنصر همه ديدار جانست
اگر چه
در
درون پرده نهان است
در
اين عنصر ببين تا راز داني
در
اين عنصر جمالش باز داني
طلسم و گنج هر دو
در
يکي گم
حقيقت گنج مخفي
در
يکي گم
در
اين گنج بگشاد و بيان کرد
يکي جوهر
در
اينجا گه عيان کرد
نمي پرداخت ديگر
در
سوي گنج
فتاده سالک آسا
در
غم و رنج
چنان گم ديده بد
در
جمله اشيا
که او بد
در
همه موجود پيدا
چنان خود ديد
در
آخر
در
اول
کسي اندر يکي صورت مبدل
چنان
در
پرده ها نور است تابان
که بگرفتست
در
ذرات اعيان
چنان
در
حالت اول فتاد است
که کشته
در
خرابات او فتادست
چنان بنمايدت روشن
در
اينجا
که باشد از ني گلشن
در
اينجا
در
اين گلخن بماندستي تو مجروح
نداري جز تپش
در
قوت روح
در
اين گلخن گذر کن همچو مردان
در
آن گلشن نگاهي کن چو مردان
تو
در
گلخن فتاده زار و رنجور
در
آن گلشن نظر کن سربسر نور
چو اسم تو
در
اينعالم مسما
شود بار دگر
در
بود يکتا
از آنعالم
در
اينعالم
در
آيد
بخود چون منع خود را مي نمايد
ترا اين گنج
در
چنگ او فتادست
قمر
در
چنگ خرچنگ او فتادست
تو اين دم عقده داري
در
گذرگاه
شوي
در
آخر خود باز بين راه
ترا گنجيست برتر از دو عالم
نموده روي
در
صورت
در
ايندم
از آندم دم زن و بنگر
در
آنراز
که ديگر
در
وجودت کي شود باز
تو اوئي اي نرفته
در
ره او
بمانده همچو يوسف
در
چه او
در
آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن
در
عين ذات و قربت افتاد
تو چون يوسف رسي
در
مصر جانت
شود مکشوف
در
راز نهانت
نديدي يوسف جانت
در
اينجا
دو روزي هست مهمانت
در
اينجا
نديدي يوسف اي
در
خواب مانده
درون بحر
در
غرقاب مانده
زهي
در
خاک ره
در
خون طپيده
جمال يوسف اينجا گه نديده
بخواهد باخت جان
در
پاي دلدار
اگر چه هست
در
غوغاي دلدار
نهاده راز کل
در
جان يقين او
در
اين آفاق آمد پيش بين او
نه کس بردست ره چون او
در
اسرار
که دارد
در
درون جان و دل يار
مرا
در
خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت
در
عشق واصل
مرا
در
خود نگر منگر بهر سوي
که تا بنمايمت
در
نور خود روي
مرا
در
خود نگر وز خويش بگذر
جمال معنيم
در
خويش بنگر
کسي کو ديد جان و يافت
در
خود
مه و خورشيد تابان يافت
در
خود
کسي کو خون خورد
در
سالها او
بسي يابد
در
اينجا حالها او
چنان
در
واصلي
در
سر اين باز
که اينجا سوخته باشد باعزاز
گهي باشد
در
او گنج معاني
گهي باشد
در
او راز نهاني
گهي
در
وصال آرد به بيرون
بتابد تابشش
در
هفت گردون
چنانم
در
تجلي آفتابي
که هر لحظه برم
در
تک و تابي
چنانم
در
تجلي تو آباد
که گه خاکم گهي
در
سير چون باد
چنانم
در
تجلي همچو کوهي
که باشم
در
تجلي با شکوهي
منم
در
تو چنين آتش فکنده
ترا
در
ديد خود سرکش فکنده
منم چون بحر
در
درياي جانت
چنين آورده
در
شور فغانت
نگر قرآن من
در
عين آيات
که تا از صورت افتي
در
سوي ذات
مرا جويند و من
در
جمله موجود
مرا بودند و من
در
جمله معبود
مرا خوانند و من
در
جمله خوانم
مرا دانند و من
در
جمله دانم
تمامت انبيا
در
پيش بودش
شده تا روز محشر
در
سجودش
زحل
در
پيش قدرش
در
وحل ماند
بنزد رفعت او بي محل ماند
تمامت انبيا
در
پيش بودش
شده تا روز محشر
در
سجودش
زحل
در
پيش قدرش
در
وحل ماند
بنزد رفعت او بي محل ماند
چو خورشيدم که هستم راهبر من
در
آنره ميفشانم
در
و زر من
منم خورشيد پنهان گشته
در
خاک
نموده راز خود
در
سير افلاک
منم خورشيد و
در
دريا فتاده
چو جوهر
در
صفت يکتا فتاده
دمي جانم نموده روي
در
دل
در
اينجا گه نمودم راز مشکل
دمي عقلم
در
اينجا
در
تک و تاز
که تا پرده براندازم عيان باز
دمي
در
عشق بنمايم رخ خود
دمي
در
شوق گويم پاسخ خود
گهي بر گويم اين سر آشکاره
در
اينجا جزو و کل
در
من نظاره
دلم
در
شرع تو دم از يکي زد
دو همدم بو کلي
در
يکي زد
در
اين منزل زدي بيشک قدم تو
که تا
در
منزلي عين عدم تو
رفيقي کرده با جان
در
اينجا
در
اينجا آمدي ايجان از آنجا
تو چون
در
کل رسيدي جزو بگذار
تو چون
در
جان رسيدي عضو بگذار
چنان
در
شرح محبوس تو شد دل
کز آن
در
عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روي تو
در
جانم افتاد
حقيقت کز
در
ايمانم افتاد
همه
در
تست يکدم
در
يقين شو
يکي بنگر بديده اولين شو
همه
در
تست بردار اين حجابت
که
در
يکي نباشد اين حسابت
همه
در
تست و تو اندر وصالي
نه نقصاني که دائم
در
کمالي
حقيقت هر که بسپارد
در
اينجا
حجاب از پيش بردارد
در
اينجا
حقيقت
در
تو و تو
در
گماني
از آن يک رمز اينجا گه نداني
حقيقت
در
تو است و تو
در
اوئي
وليکن گر براندازي دو روئي
حقيقت را يقين يابي
در
اينجا
ابي صورت تو بشتابي
در
اينجا
يمن پيدا شد و
در
من نهان شد
بمن آدم
در
اينجا گه عيان شد
منت حاضر بدم
در
جان و
در
دل
منت مقصود کردم جمله حاصل
در
اين هجران وصال من تو درياب
در
اين قربت جمال من تو درياب
تو بيروني از آه
در
ره فتادم
ز بالا
در
سوي اين چه فتادم
چو ميترسي از آني باز
در
راه
فتاده عاشق و بيچاره
در
چاه
تو
در
خوف و بمانده
در
رجائي
فتاده اندر اين دام بلائي
چو پيرت
در
ره افکندست
در
خود
از آني ميروي با او تو بيخود
غم جانان خورد
در
خون نشيند
بجز او
در
همه غيري نبيند
بلا بيند نيارد دم زدن او
گهي
در
گفت باشد گاه
در
گو
گهي چون سالکانت
در
ره خويش
در
اندازد بسوي درگه خويش
در
آن سر جز پشيماني و حسرت
بماني
در
تف ناز ندامت
ترا تا جان بود
در
قالب ايدوست
حقيقت مغز باشي ليک
در
پوست
نهان گردد
در
آن خلوتگه يار
در
اينجا گه شود او آگه يار
در
اينجا آگهي صورت ندارد
در
اينجا آگهي ار خويش دارد
در
اينجا عين خونست و پليدي
در
اينجا گه يقين بر چون رسيدي
چو جان گردد صور
در
عالم گل
تني باشد که گردد
در
مکان دل
چو قطره عين دريا شد
در
اينجا
حقيقت بود يکتا شد
در
اينجا
وصال صورتست اندر دل خاک
در
اينجا گه رسد
در
صانع پاک
در
اينجا مخزن خود باز بيند
در
اينجا او حقيقت راز بيند
صفحه قبل
1
...
130
131
132
133
134
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن