نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
خلد برين وحشي بافقي
رخت چو
در
کوي خوش آمد برند
گر ز طمع نيست زتو بد برند
در
هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
مرد فروشنده زبان باز کرد
در
صفت خر سخن آغاز کرد
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در
کمر کوه درآرد شکست
آهو اگر ميل گيا مي کند
در
بدنش مشک ختا مي کند
در
ره اين معده که بادا خراب
فضله مردار شود مشک ناب
باش
در
ايوان کرم صف نشين
ريز چو هميان درم از آستين
جمله
در
اين خاک فرو رفته اند
با کفني زير زمين خفته اند
آنکه
در
اول به سراي سپنج
زير گل و خاک نهان کرده گنج
رو به
در
قاضي حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
چند
در
اين دشت من تيره روز
خرقه سد پاره کنم خاردوز
مشربه اي بود
در
او زر بسي
از سر زردار گرانتر بسي
آنکه چو پروانه آتش پرست
گرد تو گشت از تو
در
آتش نشست
هر که
در
اين مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
فتنه مينگيز و بترس از ستيز
ورنه شوي کشته
در
آن فتنه خيز
آنکه
در
او هست ز لنگر اثر
نيست بجز کشتي دريا گذر
ناظر و منظور وحشي بافقي
به تار کاکل خور تاب دادي
لباس نور
در
پيشش نهادي
شب و روزي عيان کردي جهان را
دو کسوت
در
بر افکندي زمان را
يکي را سجده اش
در
سر نگنجيد
به گردن طوق دار لعن گرديد
نهادي
در
دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردي گهر سنج
نهادي گنج اسما
در
دل او
ز لطفت رست اين گل از گل او
به او دادي دبستان فلک را
نشاندي
در
دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودي
در
آن باغ بر رويش گشودي
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بي برگي لباس برگ
در
بر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها
در
پا نشسته
به نام تست
در
هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود
در
گنج بيان را
سراي چشم مردم روشن از چيست
در
اين منظر فتاده سايه از کيست
زبان چون
در
دهان جنبش کند ساز
چه حال است اين کز او مي خيزد آواز
چرا چون گوش گيري نشنوي هيچ
حکايت گوش کن يک دم
در
اين پيچ
برون از عقل تا اينجا کسي هست
که او
در
پرده زينسان نقشها بست
بيا وحشي لب از گفتار دربند
سخن
در
پرده خواهي گفت تا چند
بيفشان از وضو بر رويم آن آب
که از غفلت نماند
در
سرم خواب
کمندي ساز پيچان سبحه ام را
کز آن
در
کاخ فردوسم شود جا
چو
در
طبعم شود ميل گناهي
ز رحل مصحفم ده سد راهي
چو وحشي جز گنه کاري ندارم
تو ميداني که من خود
در
چه کارم
ز بس کز ميم و حايش گشت محفوظ
نوشتش
در
دل خود لوح محفوظ
چو رو
در
قبله دين پروري کرد
به دوران دعوي پيغمبري کرد
از اين غم سايه دارد رو بديوار
که
در
راهش نشد با خاک هموار
ز عالم زاغ پا بيرون نهاده
خروس از صبحدم
در
شک فتاده
چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم
در
عالم بالا برافراشت
به پيک روي آن شمع رسالت
فرو شد
در
زمين مهر از خجالت
چو شه را تخت هفتم کاخ شد جاي
زحل چون سايه اش افتاد
در
پاي
جهت را پرده زد
در
زير پاشق
به نور قرب واصل گشت مطلق
محل نابوده اندر وي محل را
ابد همدم
در
آن وادي ازل را
زهي سر بر خطت آزاد و بنده
سران
در
راه امرت سر فکنده
از آنرو صبح اين روشندلي يافت
که چون ما
در
دلش مهر علي تافت
ز رفعت
در
حساب اهل ادراک
ده و نه کمترين حرفش به افلاک
پي دجال کيشان بر گرفته
به تو نيرنگ ايشان
در
گرفته
در
آن دم کز پي تسخير خيبر
ز کين گشتند ياران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند
در
آخر ترک نام و ننگ کردند
در
علم نبي غير از علي کيست
ز هستي مدعا غير از علي چيست
در
اين درياي ناپيدا کناره
که غير از غرقه گشتن نيست چاره
چو بخت من جهاني رفته
در
خواب
من از افسانه اندوه بي تاب
چو پروانه دلم را اضطرابي
چو شمعم
در
رگ جان پيچ و تابي
همين جغد است
در
ويرانه من
که گوشي مي کند افسانه من
تو آن مرغ خوش الحاني
در
اين باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد
در
جيب آوري سر
از اين ويرانه يک دم سر بر آور
بياور
در
ميان دلکش بياني
که بشناسد ترا هر نکته داني
چو ماند
در
صدف بسيار گوهر
به خاک تيره مي گردد برابر
ازين درها که
در
گنجينه داري
چرا گوش جهان خالي گذاري
نه يک کشور
در
اين ديرينه کاخ است
بود جايي دگر ، عالم فراخ است
چو اين گنج هنر ترتيب دادم
ز هر جوهر
در
او درجي نهادم
اگر زين بيشتر
در
کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
چنان دورش به صحبت خانه داد
ز امنيت صلاي عيش
در
داد
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم ميدان تيغ
در
چنگ
برآرد تيغ چون مهر جهانسوز
شود
در
عرصه کين آتش افروز
تويي آن آفتاب عرش پايه
که افتد چرخ
در
پايت چو سايه
الاهي تا
در
اين ميدان انبوه
کشد خورشيد خنجر بر سرکوه
کسي کاو هست کينت
در
نهادش
اگر کوه است بر سر تيغ بادش
اگر سد سال باشي با کسي يار
پشيماني کشي
در
آخر کار
چه عقل است اين که نقد زندگاني
دهي تا
در
عوض آهي ستاني
از اين سودا بغير از شيونم نيست
بجز خوناب غم
در
دامنم نيست
بلي آن کس که اين سوداست کارش
جز اين نفعي نيايد
در
کنارش
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خويش سد
در
سد نمکزار
دلا از پاي همت بگسل اين بند
نشيني
در
ميان دور بلا چند
نظر بر مردمان ديده افکن
که چون کردند
در
کنجي نشيمن
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد
در
گوشه ويرانه اي گم
پي نان بر
در
اهل زمانه
چه سر مالي چو سگ بر آستانه
تو آن شيري که عالم بيشه تست
کجا رفتن به هر
در
پيشه تست
نيايد زان به پهلو شير را سنگ
که از رفتن به هر
در
باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر
در
فتادن
پي ناني عذاب خويش دادن
به چين
در
دور عدل آن جهاندار
نبود آشفته اي جز طره يار
به جز چشم نکويان
در
سوادي
به دورش کس نداد از فتنه يادي
شدندي سد بيابان بيش
در
پيش
به تندي از صداي سينه خويش
در
او ديدند پيري با صفايي
ز عالم نور او ظلمت زدايي
محيط معرفت دل
در
بر او
کف درياي دين موي سر او
به قدي چون کمان
در
چله دايم
بناي گوشه گيري کرده قايم
شه و دستور
در
پايش فتادند
نقاب از روي راز خود گشادند
به تخت دور
در
کم روزگاري
از و سر بر فرازد تاجداري
خدا بخشد به دستور خداوند
در
اين گلزار يک نخل برومند
ولي
در
نار حرف پيرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگيرش انداخت
بلي بوي بهي نبود
در
آن باغ
ز نارش نيست يک دل خالي از داغ
در
اين گلشن که خندان گشت چون نار
که چشم از خون نگشتش ناردان بار
چنان دادند سيم و زر به مردم
که
در
زير غنيمت شد جهان گم
به خوبي شد چنان شهزاده منظور
که
در
عالم چو خور گرديده مشهور
زنخدانش بر آن رخسار دلکش
معلق کرده آبي را
در
آتش
جهاني بسته بود از شوق هر سو
چو بازو بند دل
در
بازوي او
مگر حرف از ميان آن فزون تر
حکايت
در
ميان بگذار و بگذر
گلستاني ز باد فتنه رسته
در
او از هر طرف سروي نشسته
صفحه قبل
1
...
1317
1318
1319
1320
1321
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن