167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

خلد برين وحشي بافقي

  • رخت چو در کوي خوش آمد برند
    گر ز طمع نيست زتو بد برند
  • در هدف گربه چو افتاد موش
    وصف دگر کرد به هر تار موش
  • مرد فروشنده زبان باز کرد
    در صفت خر سخن آغاز کرد
  • گر فکند حرص تو بر کوه دست
    در کمر کوه درآرد شکست
  • آهو اگر ميل گيا مي کند
    در بدنش مشک ختا مي کند
  • در ره اين معده که بادا خراب
    فضله مردار شود مشک ناب
  • باش در ايوان کرم صف نشين
    ريز چو هميان درم از آستين
  • جمله در اين خاک فرو رفته اند
    با کفني زير زمين خفته اند
  • آنکه در اول به سراي سپنج
    زير گل و خاک نهان کرده گنج
  • رو به در قاضي حاجات کرد
    دست برآورد و مناجات کرد
  • چند در اين دشت من تيره روز
    خرقه سد پاره کنم خاردوز
  • مشربه اي بود در او زر بسي
    از سر زردار گرانتر بسي
  • آنکه چو پروانه آتش پرست
    گرد تو گشت از تو در آتش نشست
  • هر که در اين مزرعه شد دانه کار
    آرد از آن دانه همان دانه بار
  • فتنه مينگيز و بترس از ستيز
    ورنه شوي کشته در آن فتنه خيز
  • آنکه در او هست ز لنگر اثر
    نيست بجز کشتي دريا گذر
  • ناظر و منظور وحشي بافقي

  • به تار کاکل خور تاب دادي
    لباس نور در پيشش نهادي
  • شب و روزي عيان کردي جهان را
    دو کسوت در بر افکندي زمان را
  • يکي را سجده اش در سر نگنجيد
    به گردن طوق دار لعن گرديد
  • نهادي در دلش سد گنج بر گنج
    وزان گنجش زبان کردي گهر سنج
  • نهادي گنج اسما در دل او
    ز لطفت رست اين گل از گل او
  • به او دادي دبستان فلک را
    نشاندي در دبستانش ملک را
  • به گلزار بهشتش ره نمودي
    در آن باغ بر رويش گشودي
  • بسان خوشه کاه افشاند بر سر
    ز بي برگي لباس برگ در بر
  • ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
    که او را خارها در پا نشسته
  • به نام تست در هر باغ و بستان
    به کام جو زبان آب جنبان
  • که جنبش داد مفتاح زبان را
    وزان بگشود در گنج بيان را
  • سراي چشم مردم روشن از چيست
    در اين منظر فتاده سايه از کيست
  • زبان چون در دهان جنبش کند ساز
    چه حال است اين کز او مي خيزد آواز
  • چرا چون گوش گيري نشنوي هيچ
    حکايت گوش کن يک دم در اين پيچ
  • برون از عقل تا اينجا کسي هست
    که او در پرده زينسان نقشها بست
  • بيا وحشي لب از گفتار دربند
    سخن در پرده خواهي گفت تا چند
  • بيفشان از وضو بر رويم آن آب
    که از غفلت نماند در سرم خواب
  • کمندي ساز پيچان سبحه ام را
    کز آن در کاخ فردوسم شود جا
  • چو در طبعم شود ميل گناهي
    ز رحل مصحفم ده سد راهي
  • چو وحشي جز گنه کاري ندارم
    تو ميداني که من خود در چه کارم
  • ز بس کز ميم و حايش گشت محفوظ
    نوشتش در دل خود لوح محفوظ
  • چو رو در قبله دين پروري کرد
    به دوران دعوي پيغمبري کرد
  • از اين غم سايه دارد رو بديوار
    که در راهش نشد با خاک هموار
  • ز عالم زاغ پا بيرون نهاده
    خروس از صبحدم در شک فتاده
  • چو از محراب اقصا پشت برداشت
    علم در عالم بالا برافراشت
  • به پيک روي آن شمع رسالت
    فرو شد در زمين مهر از خجالت
  • چو شه را تخت هفتم کاخ شد جاي
    زحل چون سايه اش افتاد در پاي
  • جهت را پرده زد در زير پاشق
    به نور قرب واصل گشت مطلق
  • محل نابوده اندر وي محل را
    ابد همدم در آن وادي ازل را
  • زهي سر بر خطت آزاد و بنده
    سران در راه امرت سر فکنده
  • از آنرو صبح اين روشندلي يافت
    که چون ما در دلش مهر علي تافت
  • ز رفعت در حساب اهل ادراک
    ده و نه کمترين حرفش به افلاک
  • پي دجال کيشان بر گرفته
    به تو نيرنگ ايشان در گرفته
  • در آن دم کز پي تسخير خيبر
    ز کين گشتند ياران حمله آور
  • به اول ساز رسم جنگ کردند
    در آخر ترک نام و ننگ کردند
  • در علم نبي غير از علي کيست
    ز هستي مدعا غير از علي چيست
  • در اين درياي ناپيدا کناره
    که غير از غرقه گشتن نيست چاره
  • چو بخت من جهاني رفته در خواب
    من از افسانه اندوه بي تاب
  • چو پروانه دلم را اضطرابي
    چو شمعم در رگ جان پيچ و تابي
  • همين جغد است در ويرانه من
    که گوشي مي کند افسانه من
  • تو آن مرغ خوش الحاني در اين باغ
    که از رشکت هزاران را بود داغ
  • چرا چون جغد در جيب آوري سر
    از اين ويرانه يک دم سر بر آور
  • بياور در ميان دلکش بياني
    که بشناسد ترا هر نکته داني
  • چو ماند در صدف بسيار گوهر
    به خاک تيره مي گردد برابر
  • ازين درها که در گنجينه داري
    چرا گوش جهان خالي گذاري
  • نه يک کشور در اين ديرينه کاخ است
    بود جايي دگر ، عالم فراخ است
  • چو اين گنج هنر ترتيب دادم
    ز هر جوهر در او درجي نهادم
  • اگر زين بيشتر در کشور جود
    کرم زا نام حاتم بر درم بود
  • چنان دورش به صحبت خانه داد
    ز امنيت صلاي عيش در داد
  • به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
    کند او عزم ميدان تيغ در چنگ
  • برآرد تيغ چون مهر جهانسوز
    شود در عرصه کين آتش افروز
  • تويي آن آفتاب عرش پايه
    که افتد چرخ در پايت چو سايه
  • الاهي تا در اين ميدان انبوه
    کشد خورشيد خنجر بر سرکوه
  • کسي کاو هست کينت در نهادش
    اگر کوه است بر سر تيغ بادش
  • اگر سد سال باشي با کسي يار
    پشيماني کشي در آخر کار
  • چه عقل است اين که نقد زندگاني
    دهي تا در عوض آهي ستاني
  • از اين سودا بغير از شيونم نيست
    بجز خوناب غم در دامنم نيست
  • بلي آن کس که اين سوداست کارش
    جز اين نفعي نيايد در کنارش
  • کنم از آب چشم شور خونبار
    به دور خويش سد در سد نمکزار
  • دلا از پاي همت بگسل اين بند
    نشيني در ميان دور بلا چند
  • نظر بر مردمان ديده افکن
    که چون کردند در کنجي نشيمن
  • از آنرو طالب گنجند مردم
    که شد در گوشه ويرانه اي گم
  • پي نان بر در اهل زمانه
    چه سر مالي چو سگ بر آستانه
  • تو آن شيري که عالم بيشه تست
    کجا رفتن به هر در پيشه تست
  • نيايد زان به پهلو شير را سنگ
    که از رفتن به هر در باشدش ننگ
  • چو سگ تا چند بر هر در فتادن
    پي ناني عذاب خويش دادن
  • به چين در دور عدل آن جهاندار
    نبود آشفته اي جز طره يار
  • به جز چشم نکويان در سوادي
    به دورش کس نداد از فتنه يادي
  • شدندي سد بيابان بيش در پيش
    به تندي از صداي سينه خويش
  • در او ديدند پيري با صفايي
    ز عالم نور او ظلمت زدايي
  • محيط معرفت دل در بر او
    کف درياي دين موي سر او
  • به قدي چون کمان در چله دايم
    بناي گوشه گيري کرده قايم
  • شه و دستور در پايش فتادند
    نقاب از روي راز خود گشادند
  • به تخت دور در کم روزگاري
    از و سر بر فرازد تاجداري
  • خدا بخشد به دستور خداوند
    در اين گلزار يک نخل برومند
  • ولي در نار حرف پيرش انداخت
    چو شمع از بار غم دلگيرش انداخت
  • بلي بوي بهي نبود در آن باغ
    ز نارش نيست يک دل خالي از داغ
  • در اين گلشن که خندان گشت چون نار
    که چشم از خون نگشتش ناردان بار
  • چنان دادند سيم و زر به مردم
    که در زير غنيمت شد جهان گم
  • به خوبي شد چنان شهزاده منظور
    که در عالم چو خور گرديده مشهور
  • زنخدانش بر آن رخسار دلکش
    معلق کرده آبي را در آتش
  • جهاني بسته بود از شوق هر سو
    چو بازو بند دل در بازوي او
  • مگر حرف از ميان آن فزون تر
    حکايت در ميان بگذار و بگذر
  • گلستاني ز باد فتنه رسته
    در او از هر طرف سروي نشسته