167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • القصه کمال جهد مي بايد کرد
    در وادي خود تمام مي بايد بود
  • در کوي توام پاي تمنا نرود
    من سعي بسي کنم ولي پا نرود
  • باز ار نشود صيد و نيفتد در قيد
    او را به سر دست شهان جا نشود
  • در صيد گهت که جان طرب ساز آيد
    سيمرغ اسير چنگل باز آيد
  • يک سو نظرش که غير پيدا نشود
    دل در طرفي که يار کي مي آيد
  • تا شکل هلال گردد از چرخ پديد
    کز بهر در شادي عيد است کليد
  • کس را به سخن نمي گذارد بلبل
    در باغ مگر غنچه به رويش خنديد
  • در محملش آويز دلا همچو جرس
    وز ناله و فرياد زبان باز مدار
  • يارب که در اين دايره دير مدار
    باشي ز چنان زندگيي برخوردار
  • آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
    صحت پي رفع تب در آمد ز درش
  • در نامه رقم ز خانه اي يافته ام
    وز عنبر تر شمامه اي يافته ام
  • تا در ره عشق آشناي تو شدم
    با سد غم و درد مبتلاي تو شدم
  • اي آنکه به يکرنگي تو متصفم
    در بندگيت مقرم و معترفم
  • در نفي رخت شمع شبي راند سخن
    روزش ديدم گرفته کنجي مسکن
  • ماننده عاصيي که در روز جزا
    با روي سياه سر برآرد ز کفن
  • اي مدت شاهي جهان مدت تو
    در عيد سرور خلق از دولت تو
  • در عهد معالجات تو بيماري
    بيکار شد از شيوه خلق آزاري
  • اي درگه تو عيد گه روحاني
    در تهنيتت هم انسي و هم جاني
  • خلد برين وحشي بافقي

  • خلدبرين ساحت اين گلشن است
    خامه در او بلبل دستان زن است
  • بود در او گنج فراوان به کار
    مخزن سد گنج چه، سد سد هزار
  • هم ادبم راه به جايي دهد
    در طلبم قوت پايي دهد
  • خلوتيان جمله به خواب عدم
    در تتق غيب فرو بسته دم
  • تيره شبي بود، درآن تيره شب
    ما همه در خواب فرو بسته لب
  • شام سياهي که دو عالم تمام
    گم شده بودند در آن تيره شام
  • گشت از آن ابر که شد درفشان
    حامله در صدف کن فکان
  • لشکر حسن از طرفي در رسيد
    عشق و سپاهش ز برابر رسيد
  • از طرف حسن برون تاخت ناز
    وز طرف عشق در آمد نياز
  • سوز و گداز آمده در قلبگاه
    زد علم خويش به قلب سپاه
  • هست خدا آن که بود بي نياز
    در همه کاري همه را کار ساز
  • عقل که هست از همه آگاه تر
    در ره او از همه گمراه تر
  • نيست در اين لجه به غير از سحاب
    آن که شداز حرف حيا نام ياب
  • کيست در اين دير حوادث پذير
    غير خم مي که بود گوشه گير
  • پاي نهي در ره افعي به خاک
    ليک کنندت دم فرصت هلاک
  • رخ منما وز همه در پرده باش
    بر صفت روز گذر کرده باش
  • تا چو کند ياد تو در دل گذار
    روي دهد گريه بي اختيار
  • بگذر از اين طايفه پرده در
    پرده نشين باش چو نور بصر
  • رسم وفا نيست در اهل جهان
    همچو وفا پاي بکش از ميان
  • باش به عزلتگه خود پا به گل
    تا نروي از در کس منفعل
  • رفته و در زاويه اي ساخته
    وز همه آن زاويه پرداخته
  • آمده سير از تک و پوي همه
    بسته در خانه به روي همه
  • بستم از آنرو در کاشانه سخت
    تا تو نياري به درخانه رخت
  • مرد ز بيرون در آواز داد
    کاي همه را گشته درون از توشاد
  • تا ندهد دست مرادي که هست
    حلقه اين در نگذارم ز دست
  • حلقه چشم است بر اين در مرا
    کز تو شود کام ميسر مرا
  • گفت بگو تا چه هوا کرده اي
    بر در من بهر چه جا کرده اي
  • ساخته ام در به رخت استوار
    مي روي از درگه من شرمسار
  • هر که به غير از تو سپاه تواند
    گوش به در چشم به راه تواند
  • چرخ جنيبت کش فرمان تست
    گوي فلک در خم چوگان تست
  • هر که در اين خاک عداوت فن است
    خاک شود آخر اگر آهن است
  • بر همه روشن بود آيينه وار
    کز نفس آيينه رود در غبار
  • ره به در کعبه نيابد کسي
    تا نکند قطع بيابان بسي
  • روح در اين قافله محمل کش است
    اين چه فضا وين چه ره دلکش است
  • ديده ز بس پرتو خورشيد تاب
    شب پره اي در گذر آفتاب
  • جسم در او راه به جايي نيافت
    خواست رود قوت پايي نيافت
  • هر که در اين ره به طلب گام زد
    گشت بقاي ابدش نامزد
  • کسوت جسم از سر جان برکشيم
    يک دو قدح آب بقا در کشيم
  • غسل بر آريم در آب بقا
    چهره بشوئيم ز گرد فنا
  • چند نشينيم در اين کنج تنگ
    چند توان کرد به يک جا درنگ
  • در بن اين شيشه سيماب گون
    بند چو ديوم به هزاران فسون
  • آه که ديوانه شدم تا به چند
    در تن اين شيشه توان بود بند
  • مور چو در شيشه بود سرنگون
    جانش از آنجا مگر آيد برون
  • همت اگر پاي به ميدان نهد
    گوي فلک در خم چوگان نهد
  • در حرمش پرده نشين دختري
    اختر سعدي و چه سعد اختري
  • خال رخش داغ دل آفتاب
    غاليه اش پرده در مشک ناب
  • طره که در پاي خود انداخته
    دام ره کبک دري ساخته
  • جلوه او ديد يکي خرقه پوش
    آمد از آن جلوه گري در خروش
  • ناظر آن منظر عالي بنا
    عاشق و ديوانه و سر در هوا
  • گفت در اين کار چه سازم علاج
    هست به تدبير توام احتياج
  • هست در اين کشتن و خون ريختن
    سرزنشي بهر خود انگيختن
  • پس طلبي آنچه نيايد از او
    وان در بسته نگشايد از او
  • بستن عقدش بتو بخشد فراغ
    ليک به سد عقد در شب چراغ
  • خود نه همين يک تنه در کار بود
    چشم ترش نيز مدد کار بود
  • رفت يکي پيش که مقصود چيست
    گرنه ز سوداست در اين سود چيست
  • گفت بر آنم که پي در ناب
    گرد برانگيزم از اين بحر آب
  • همچو صدف در ته دريا شدند
    بعد زماني همه پيدا شدند
  • بسکه فشاندند بر آن عرصه در
    دامن صحرا ز گهر گشت پر
  • حلقه صفت سرشده دمساز پاي
    حلقه زده بر در اين نه سراي
  • تا که در اين مرحله عمر کاه
    درپي اين خرقه سپاريم راه
  • شب دم از افسانه او مي زنيم
    روز در خانه او مي زنيم
  • در خم اين دايره پرشکن
    زمزمه اي بود برون از سخن
  • کند بر آن پا که رود ناصواب
    تا نکند در ره باطل شتاب
  • گر چه شب نيستيش در رسيد
    شب به ميان آمد و بازش خريد
  • شاه چو بر خواند در آمد ز جاي
    گفت شتابند به زندان سراي
  • در قفس آن مرغ خوش الحان که چه
    بلبل و محروم ز بستان که چه
  • پاي به گل چند نشيني بکوش
    زهر طلب در ره ياري بنوش
  • هيچ به از يار وفادار نيست
    آنکه وفا نيست در او يار نيست
  • يار مخوانش که چو شين در رقم
    داخل شاديست نه داخل به غم
  • بر صفت راست پسنديده يار
    آمده در راحت و رنجت به کار
  • گشته چو سوهان به درشتي مثل
    ناله از او خاسته در هر عمل
  • در طلب گنج به ويرانه ها
    بود سراسيمه چو ديوانه ها
  • شکل خوشي در نظرش نقش بست
    نقش زدش راه و گرفتش به دست
  • يک دو سه گامش به کف خويش داشت
    غافل از آن زهر که در نيش داشت
  • سجده گه پاک دلان گشته خاک
    زانکه فتد در ره مردان پاک
  • مشکل اگر سرکشيش کم شود
    در ره تعظيم قدش خم شود
  • کرده ز سودا در گفتار باز
    کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
  • منعم پر کبر به خود پاي بند
    ساخته در گاه سرا را بلند
  • بخت تو بر چيست چه داري بگو
    کيستي و در چه شماري بگو
  • ناخلفي پا چو نهد در ميان
    پرتو عزت برد از دودمان
  • نيست ترا نقد خرد در کنار
    زان نکني رسم تواضع شعار
  • نيست خوش آمد به در از چند حال
    بي غرضي نيست خوش آمد سگال