نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
القصه کمال جهد مي بايد کرد
در
وادي خود تمام مي بايد بود
در
کوي توام پاي تمنا نرود
من سعي بسي کنم ولي پا نرود
باز ار نشود صيد و نيفتد
در
قيد
او را به سر دست شهان جا نشود
در
صيد گهت که جان طرب ساز آيد
سيمرغ اسير چنگل باز آيد
يک سو نظرش که غير پيدا نشود
دل
در
طرفي که يار کي مي آيد
تا شکل هلال گردد از چرخ پديد
کز بهر
در
شادي عيد است کليد
کس را به سخن نمي گذارد بلبل
در
باغ مگر غنچه به رويش خنديد
در
محملش آويز دلا همچو جرس
وز ناله و فرياد زبان باز مدار
يارب که
در
اين دايره دير مدار
باشي ز چنان زندگيي برخوردار
آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
صحت پي رفع تب
در
آمد ز درش
در
نامه رقم ز خانه اي يافته ام
وز عنبر تر شمامه اي يافته ام
تا
در
ره عشق آشناي تو شدم
با سد غم و درد مبتلاي تو شدم
اي آنکه به يکرنگي تو متصفم
در
بندگيت مقرم و معترفم
در
نفي رخت شمع شبي راند سخن
روزش ديدم گرفته کنجي مسکن
ماننده عاصيي که
در
روز جزا
با روي سياه سر برآرد ز کفن
اي مدت شاهي جهان مدت تو
در
عيد سرور خلق از دولت تو
در
عهد معالجات تو بيماري
بيکار شد از شيوه خلق آزاري
اي درگه تو عيد گه روحاني
در
تهنيتت هم انسي و هم جاني
خلد برين وحشي بافقي
خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه
در
او بلبل دستان زن است
بود
در
او گنج فراوان به کار
مخزن سد گنج چه، سد سد هزار
هم ادبم راه به جايي دهد
در
طلبم قوت پايي دهد
خلوتيان جمله به خواب عدم
در
تتق غيب فرو بسته دم
تيره شبي بود، درآن تيره شب
ما همه
در
خواب فرو بسته لب
شام سياهي که دو عالم تمام
گم شده بودند
در
آن تيره شام
گشت از آن ابر که شد درفشان
حامله
در
صدف کن فکان
لشکر حسن از طرفي
در
رسيد
عشق و سپاهش ز برابر رسيد
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق
در
آمد نياز
سوز و گداز آمده
در
قلبگاه
زد علم خويش به قلب سپاه
هست خدا آن که بود بي نياز
در
همه کاري همه را کار ساز
عقل که هست از همه آگاه تر
در
ره او از همه گمراه تر
نيست
در
اين لجه به غير از سحاب
آن که شداز حرف حيا نام ياب
کيست
در
اين دير حوادث پذير
غير خم مي که بود گوشه گير
پاي نهي
در
ره افعي به خاک
ليک کنندت دم فرصت هلاک
رخ منما وز همه
در
پرده باش
بر صفت روز گذر کرده باش
تا چو کند ياد تو
در
دل گذار
روي دهد گريه بي اختيار
بگذر از اين طايفه پرده
در
پرده نشين باش چو نور بصر
رسم وفا نيست
در
اهل جهان
همچو وفا پاي بکش از ميان
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروي از
در
کس منفعل
رفته و
در
زاويه اي ساخته
وز همه آن زاويه پرداخته
آمده سير از تک و پوي همه
بسته
در
خانه به روي همه
بستم از آنرو
در
کاشانه سخت
تا تو نياري به درخانه رخت
مرد ز بيرون
در
آواز داد
کاي همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادي که هست
حلقه اين
در
نگذارم ز دست
حلقه چشم است بر اين
در
مرا
کز تو شود کام ميسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کرده اي
بر
در
من بهر چه جا کرده اي
ساخته ام
در
به رخت استوار
مي روي از درگه من شرمسار
هر که به غير از تو سپاه تواند
گوش به
در
چشم به راه تواند
چرخ جنيبت کش فرمان تست
گوي فلک
در
خم چوگان تست
هر که
در
اين خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
بر همه روشن بود آيينه وار
کز نفس آيينه رود
در
غبار
ره به
در
کعبه نيابد کسي
تا نکند قطع بيابان بسي
روح
در
اين قافله محمل کش است
اين چه فضا وين چه ره دلکش است
ديده ز بس پرتو خورشيد تاب
شب پره اي
در
گذر آفتاب
جسم
در
او راه به جايي نيافت
خواست رود قوت پايي نيافت
هر که
در
اين ره به طلب گام زد
گشت بقاي ابدش نامزد
کسوت جسم از سر جان برکشيم
يک دو قدح آب بقا
در
کشيم
غسل بر آريم
در
آب بقا
چهره بشوئيم ز گرد فنا
چند نشينيم
در
اين کنج تنگ
چند توان کرد به يک جا درنگ
در
بن اين شيشه سيماب گون
بند چو ديوم به هزاران فسون
آه که ديوانه شدم تا به چند
در
تن اين شيشه توان بود بند
مور چو
در
شيشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آيد برون
همت اگر پاي به ميدان نهد
گوي فلک
در
خم چوگان نهد
در
حرمش پرده نشين دختري
اختر سعدي و چه سعد اختري
خال رخش داغ دل آفتاب
غاليه اش پرده
در
مشک ناب
طره که
در
پاي خود انداخته
دام ره کبک دري ساخته
جلوه او ديد يکي خرقه پوش
آمد از آن جلوه گري
در
خروش
ناظر آن منظر عالي بنا
عاشق و ديوانه و سر
در
هوا
گفت
در
اين کار چه سازم علاج
هست به تدبير توام احتياج
هست
در
اين کشتن و خون ريختن
سرزنشي بهر خود انگيختن
پس طلبي آنچه نيايد از او
وان
در
بسته نگشايد از او
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
ليک به سد عقد
در
شب چراغ
خود نه همين يک تنه
در
کار بود
چشم ترش نيز مدد کار بود
رفت يکي پيش که مقصود چيست
گرنه ز سوداست
در
اين سود چيست
گفت بر آنم که پي
در
ناب
گرد برانگيزم از اين بحر آب
همچو صدف
در
ته دريا شدند
بعد زماني همه پيدا شدند
بسکه فشاندند بر آن عرصه
در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
حلقه صفت سرشده دمساز پاي
حلقه زده بر
در
اين نه سراي
تا که
در
اين مرحله عمر کاه
درپي اين خرقه سپاريم راه
شب دم از افسانه او مي زنيم
روز
در
خانه او مي زنيم
در
خم اين دايره پرشکن
زمزمه اي بود برون از سخن
کند بر آن پا که رود ناصواب
تا نکند
در
ره باطل شتاب
گر چه شب نيستيش
در
رسيد
شب به ميان آمد و بازش خريد
شاه چو بر خواند
در
آمد ز جاي
گفت شتابند به زندان سراي
در
قفس آن مرغ خوش الحان که چه
بلبل و محروم ز بستان که چه
پاي به گل چند نشيني بکوش
زهر طلب
در
ره ياري بنوش
هيچ به از يار وفادار نيست
آنکه وفا نيست
در
او يار نيست
يار مخوانش که چو شين
در
رقم
داخل شاديست نه داخل به غم
بر صفت راست پسنديده يار
آمده
در
راحت و رنجت به کار
گشته چو سوهان به درشتي مثل
ناله از او خاسته
در
هر عمل
در
طلب گنج به ويرانه ها
بود سراسيمه چو ديوانه ها
شکل خوشي
در
نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
يک دو سه گامش به کف خويش داشت
غافل از آن زهر که
در
نيش داشت
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد
در
ره مردان پاک
مشکل اگر سرکشيش کم شود
در
ره تعظيم قدش خم شود
کرده ز سودا
در
گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
منعم پر کبر به خود پاي بند
ساخته
در
گاه سرا را بلند
بخت تو بر چيست چه داري بگو
کيستي و
در
چه شماري بگو
ناخلفي پا چو نهد
در
ميان
پرتو عزت برد از دودمان
نيست ترا نقد خرد
در
کنار
زان نکني رسم تواضع شعار
نيست خوش آمد به
در
از چند حال
بي غرضي نيست خوش آمد سگال
صفحه قبل
1
...
1316
1317
1318
1319
1320
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن