نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
گر عشق کند امر که زنار ببنديم
زنار مغان
در
سر بازار ببنديم
معلوم که بر دل چو
در
لطف گشايد
آن عشق که برخويش به مسمار ببنديم
برلب تري باده و خشک ار نم او حلق
پيداست چه طرف از
در
خمار ببنديم
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
خواهم که شب جمعه اي از خانه خمار
آيم به
در
صومعه زاهد دين دار
در
بشکنم و از پس هر پرده زرقي
بيرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زير
آرم به
در
صومعه سد حلقه زنار
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
رفتم به
در
مدرسه و گوش کشيدم
حرفي که به انجام برم پي ، نشيندم
گفتند که
در
هيچ کتابي ننوشتند
هر مسأله عشق کز ايشان طلبيدم
ديدم که
در
او دردسري بود و دگر هيچ
با دردکشان باز به ميخانه دويدم
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
نه عامل ديوان و نه پا
در
گل زندان
ني بسته اميدي و ني خسته بيمي
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
در
عهد که بوده ست که يک بار شنوده ست
تاريخ جهان هست فسانه به فسانه
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
زينش نتوان سوخت گر از خويش بنالد
آن مرغ که
در
روغن خود گشته کباب است
ابري برسد روزي و جانش به تن آيد
آن ماهي تفسيده که
در
آب سراب است
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
در
خدمتم آنجا که براي گل تسبيح
خاکي به کف آرم مگر از جاي خم او
در
زردي خورشيد قيامت به خود آييم
ما را که صبوحي ست ز صهباي خم او
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست
در
اين ميکده مستيم
به وفاداري من نيست
در
اين شهر کسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
مدتي
در
ره عشق تو دويديم بس است
راه سد باديه درد بريديم بس است
در
کمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو کينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فکاران هستند
غرض اينست که
در
قصد تو ياران هستند
ديگري جز تو مرا اينهمه آزا نکرد
جز تو کس
در
نظر خلق مرا خوارنکرد
چند
در
کوي تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفاي تو ستمگر باشم
سال نو و اول بهار است
پاي گل و لاله
در
نگار است
آن شعله که لاله نام دارد
در
سنگ هنوز چون شرار است
در
عرصه کبرياي تو وهم
هر جا که قدم نهد ميان باد
در
گوشه ذکر گوشه گيران
اين ذکر طرار هر زبان باد:
يک رشحه ز کلک لطف تو بس
در
هندسه ترقي جاه
دستي نه وميوه بر سر شاخ
دلوي نه و آب
در
ته چاه
آن خاک چه خاک ، خاک اين
در
وان آب چه آب ، آب زمزم
اين جوان نورسي شد وان نهال نوبري
در
بهشت ساحتت گر پيري آمد با عصا
عکس هر رازي که
در
دل بگذرد آيد پديد
حوضه آيينه کردار تو از فرط صفا
گر دهد گلبرگ خندانت به گيتي خاصيت
ور کند تأثير خاک خرمت
در
روزگار
همچو خرم دل جوانان
در
شب نوروز و عيد
پايها اندر حنا و دستها اندر نگار
در
بساط صيد گاهش ديده نظارگي
منتظر کاينک جهد تير از کمان ، صيد از کمين
در
نظر سيرش چنان آيد ز دنبال گوزن
کاين زمانش گوشت خواهد کند گويا از سرين
يک سخن مي گويم اي رضوان تکلف برطرف
اينچنين جايي نداري
در
همه خلد برين
چند طرحي گر بري زين باغ چندان نيست دور
هست
در
فردوس طرح اين عمارتها ضرور
عاجزم ، عاجز ، ز وصف مطبخ جان پرورش
آري آري چون کنم وصفي که باشد
در
خورش
هست پنداري ز سمت الرأس تابان آفتاب
در
ميان سقف رخشان پيکر گوي زرش
کس خصوصيات گوناگون او را درنيافت
زانکه
در
حيرت بماند هر که آيد از درش
مايه پيرايه او التفات شاه ماست
آن که چرخش چون گدايان بر
در
مطبخ سراست
آيت سجده ست گويا نام با تغظيم او
زانکه هر گه خواندمش افتاد گردون
در
سجود
روزگار ناخوشي
در
انتقام دشمنت
همچو مار زخم دار و شير خشم آلود باد
در
جهان غصه ، يعني خاطر بدخواه تو
ناشده معدوم يک غم ، سد الم موجود باد
در
حريم حرمتت از سد حفظ ايزدي
راه يأجوج حوادث تا ابد مسدود باد
هر چه گيري پيش يارب
در
صلاح جزو و کل
اولش مسعود باد وآخرش محمود باد
هر دشنامي که مي توان گفت
رويش ز تو
در
کسي دگر نيست
هر فعل بدي که مي توان گفت
از سلسله شما به
در
نيست
در
هم نشوي ز گفته ما
اينها عرضي ست معتبر کن
اين فتنه شده است از تو بر پا
خود دسته اش اين زمان به
در
کن
ناگفتنيي که بود
در
دل
از دل به سر زبان رسيده ست
در
شرع محمدي ست واجب
قتل تو به سد دليل و عادت
روزيست اينکه کشته بيداد کربلا
زانوي داد
در
حرم کبريا زده ست
زين العباد ماند و کسش همنفس نماند
در
خيمه غير پردگيان هيچ کس نماند
جانها فداي حر شهيد و عقيده اش
که آزاده وار از سر جان
در
جهان گذشت
در
مصيبت خانه ام پاگشت کاهي لاجرم
کاه برگي شد تن کاهيده ام از لاغري
بود
در
دستم سليماني نگيني ، گم شده ست
بي جهت قدم نشد چون حلقه انگشتري
ماتم عشق وعزاي او چه با عالم نکرد
کيست
در
عالم که برخود نوحه ماتم نکرد
در
کسوف گل شده خورشيد و حربا فطرتان
خويش را زنداني سوراخ شپر کرده اند
در
زده آتش به آب بحر غواصان فکر
مسکن مرغابيان جاي سمندر کرده اند
بهر ثبت اين مصيبت نامه ارباب قلم
در
دوات ديده کلک از نوک نشتر کرده اند
ماتم صعب است کامد پيش ارباب سخن
گو سخن هم
در
سياهي شو چو اصحاب سخن
همچو او مردانه مردي
در
صف مردان نبود
مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
اژدها را روزگاري هول مار نيزه اش
برده
در
سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
دود روزن بودي آتشگاه قهرش را سپهر
دوزخ تابيده
در
خاکستر او اخگري
بود اين شرط عزا کاول وداع جان کنم
جسم را آنگه سزاي خوش
در
دامان کنم
آفتابي شد فرو کز خاطرش
در
کان عهد
آسمان گنجينه هاي پر ز گوهر مي نهاد
در
مبارز خانه معني زبان تير او
بر گلوي حرف گيران نوک خنجر مي نهاد
در
امور معظم ار ايام سوگندي خورد
باد سوگند عظيمش عزت عباس بيگ
يار
در
قصرچنان مايحه اي ذيل جهان
ماکجاييم و تماشاگه ديدار کجا
برسيده ست
در
اين باغ خزاني هيهات
کي دگر بلبل ما را بود اميد بهار
کاش چاهي که
در
او يوسف ما افکندند
راه بازآمدنش جانب کنعان بودي
رو بتابيد آتشين رويان ز گلشن بعد از اين
همچو آتش جاي
در
خاکستر گلخن کنيد
در
دبيرستان گردون تا نشان يابد ز تير
خصم بي تدبير او يارب نشان تير باد
شاهد عيش نهان بود پس پرده چرخ
همچنان
در
پس آن پرده نهان است که بود
هيچ بيمار
در
اين دور به صحت نرسيد
مهر بنگر که همانش خفقان است که بود
آه بر چرخ رسانيد
در
اين روز سياه
دود از مشعل خورشيد برآريد ز آه
ساربان ناقه بر انگيخت ز پي بشتابيد
واي بر آنکه
در
اين باديه هايل ماند
محمل آمد به
در
شهر مباشيد خموش
سينه ها را بخراشيد و برآريد خروش
در
خور مرتبه چرخ بلند است اين کار
دست از پايه نعشش همه کوتاه کنيد
شد کشته عالم و تو همان
در
مقام جنگ
اي تيز جنگ کند نگرديد خنجرت
چون جويم از تو مهر که برخاکش افکني
گيرد اگر چه مهر جهانگير
در
برت
در
خاک رفت گنج مرادي که داشتيم
ما را نماند خاطر شادي که داشتيم
آن سرو که جايش دل غم پرور ماست
جان
در
غم بالاش گرفتار بلاست
شيريني وصل را نمي دارم دوست
از غايت تلخيي که
در
هجران است
شاها سربخت بر
در
دولت تست
يک خيمه فلک ز اردوي شوکت تست
آن مايع که سرمايه عيش و طرب است
آنم بفرست و
در
زمانم بفرست
هر صيد مرادي که بود
در
عالم
فتراک پرست رخش اقبال تو باد
شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد
چون گوي فلک
در
خم چوگان تو باد
شاها
در
جهان عرصه درگاه تو باد
آفاق پراز خيمه و خرگاه تو باد
پيوسته کدويش ز مي ناب پر است
يعني که مدام باده
در
سر دارد
شاها به عداوت توکس يار نشد
کاو
در
نظر جهانيان خوار نشد
با نشأه خصمي تو آنکس که بخفت
در
خواب شد آنچنان که بيدار نشد
صفحه قبل
1
...
1315
1316
1317
1318
1319
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن