167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در پيش چنين خنده، جانست و جهان، بنده
    صد جان و جهان نو ، در مي رسد از هر سو
  • گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
    جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
  • در سايه آن لطف تو، آخر گشايم قلف تو
    در سر نشسته الف تو، زان طره آويخته
  • جان در پي تو مي دود وندر جهانت مي جود
    صد گنج آخر کي شود؟ در کاغذي درپيخته
  • زان روي همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو
    در عين لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
  • دو صد مفتي در آن عقلش، همي غلطد در آن نقلش
    ز بستان يکي بقلش، زهي بستان و بستاني
  • اي جان و اي جهان جهان بين و آن دگر
    و اي گردشي نهاده تو در شمس و در قمر
  • از بسکه همي خوريم مي بر سر مي
    ما در سر مي شديم و مي در سر ما
  • در جاي تو جا نيست بجز آن جان را
    در کوه تو کانيست بجو آن کان را
  • او پاک شده است و خام ار در حرم است
    در کيسه بدان رود که نقد درم است
  • پس بر به جهاني که چو خون در رگ ماست
    خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
  • هر زر که در او مهر الست است و بلي
    در هر کاني که هست آن زر زر ماست
  • در دل چو خيال خوش نشست و برخاست
    ني ني که ز دل نرفت هم در دل ما است
  • در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
    در ناله ام از لبان قند اندر قند
  • من در طلب آب و نگارم چون باد
    کار من و بار من که دارد در عشق
  • آن به که نهان شويم از ديده خلق
    چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
  • اين خيره در آن و آن در اين يارب چيست
    جمله ز تواند بي دل و بي جگران
  • بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست
    در خود به طلب هر آنچه خواهي که توئي
  • ديوان ناصر خسرو

  • در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
    چه زير کريجي و چه در خانه خضرا
  • تو اسرار الهي را کجا داني؟ که تا در تو
    بود ابليس با آدم کشيده تيغ در هيجا
  • در هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟
    ور نه اي مجنون چرا مي پاي کوبي در سرب؟
  • من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانک
    فعل نفس رستني پيداست او در بيخ و حب
  • بيد مانند ترنج است ز ديدار به برگ
    نيست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
  • و گرت رغبت باشد که در آئي زين در
    بشنو از من سخني کاين سخني مختصر است
  • تو را محل خداي است در سخن که همي
    به تو وجود پذيرد سخن که در عدم است