نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
ما
در
مقام صبر فشرديم گام خويش
يک گام آن طرف ننهيم از مقام خويش
الاهي از ميان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حيله مردم فريبان
در
امان دارش
با جواني چند
در
عين وفا مي بينمش
باز با جمع غريبي آشنا مي بينمش
جذب محبتش کشد، هست بهانه اي و بس
اينهمه تند گشتن و
در
پي من فتادنش
مرغ فارغ بال بودم
در
هواي عافيت
از کمين برخاست ناگه غمزه صيد افکنش
عشق ليلي سخت زنجيريست مجنون آزما
اين کسي داند که زنجيري بود
در
گردنش
اين سر پرآرزو
در
انتظار عشوه ايست
گوشه چشمي بجنبان و بينداز از تنش
تکيه کردم بر وفاي او غلط کردم ، غلط
باختم جان
در
هواي او غلط کردم، غلط
در
خم فتراک وحشي را نميبندي چو صيد
گوييا مي آيدت زان حلقه فتراک حيف
مستغني است از همه عالم گداي عشق
ما و گدايي
در
دولتسراي عشق
پروانه محو کرد
در
آتش وجود خويش
يعني که اتحاد بود انتهاي عشق
تا چه فرمايد غلوي شوق
در
افشاي راز
برخلاف آن به خود حالا قراري کرده ام
اين باب محبت همه اشکال دقيقست
ما زحمت بسيار
در
اين باب کشيديم
گر آهن بگداخته
در
بوته ما ريخت
گشتيم سراپا لب و چون آب کشيديم
مرا رسد که چو وحشي چنين دلير درآيم
که خوانده لطف تو
در
سايه حمايت خويشم
خواهم که شود دست سراپاي وجودم
در
شغل عنان گيري يکران تو باشم
در
بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
درآرزوي گوشه زندان تو باشم
در
تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمه حيوان تو باشم
آن قوي حوصله بازم که اگر حسرت صيد
چنگ
در
جان زندم ميل کبوتر نکنم
در
جنت بگشا بر رخم اي خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حله نو را گرم حور به اکراه دهد
پيشش اندازم و نستانم و
در
برنکنم
مي آيد از گشودن آن بوي منتي
در
بسته باغ خلد به رضوان گذاشتيم
در
کار ما مضايقه اي داشت ناخدا
کشتي به موج و رخت به توفان گذاشتيم
گر توان خواند فسوني که
در
آيند به دل
هرگز از پيش دل عربده جويش نروم
وحشي اين عشق بد افتاد عجب گر آخر
در
سر حسرت رخسار نکويش نروم
در
دست نداريم بجز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچيديم
سد کس به يک نگه فکني
در
کمان لطف
شيدايي نگاه پراکنده ات شوم
به مهجوري صبوري کار من نيست
بسي خود را
در
اين کار آزمودم
کرد آنچنان جمالي
در
کنج خانه ضايع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خويشتن هم
دور از چمن وصل يکي مرغ اسيرم
ترسم که شوي غافل و
در
دام بميرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشي
بنشين تو که من
در
قدم موکب ميرم
منفعل گشت بسي دوش چو مستش ديدم
بوده
در
مجلس اغيار چنين فهميدم
چون طفل اشک پرده
در
راز نيستم
از من مپوش راز که غماز نيستم
در
انتظار اينکه مگر خواندم شبي
يک شب نشد که گوش بر آواز نيستم
بيخود مرا حکايت او چيست بر زبان
گر
در
خيال آن بت طناز نيستم
در
بزم عشق نرد مرادي نمي زدم
زانرو که چون رقيب دغا باز نيستم
مکن تغافل و مگذارم از کمند برون
که صيد بيشه بسيار
در
کمين دارم
در
راه عشق با دل شيدا فتاده ايم
چندان دويده ايم که از پا فتاده ايم
عاشق بسي به کوي تو افتاده است ليک
ما
در
ميانه همه رسوا فتاده ايم
وحشي نکرده ايم قد از بار فتنه راست
تا
در
هواي آن قد رعنا فتاده ايم
از بهر چه
در
مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
سد فصل بهار آيد و بيرون ننهم گام
ترسم که بيايي تو و
در
خانه نباشم
در
اصل حل مسأله عشق کس نکرد
يا ما بدين دقيقه مشکل نمي رسيم
در
مجلسي ميانه جمعي نبود يار
کانجا پي نظاره کناري نداشتم
در
دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
ز حرف گرم وحشي آتشي
در
سينه افکندم
باو اظهار سوز سينه سوزان خود کردم
ديريست که رندانه شرابي نکشيديم
در
گوشه باغي مي نابي نکشيديم
وحشي به رخ ما
در
فيضي نگشودند
تا پاي طلب از همه بابي نکشيديم
آورده اقبالم دگر تا سجده اين
در
کنم
شکرانه هر سجده اي سد سجده ديگر کنم
با مرکز و محيط نداريم هيچ کار
هست اينقدر که
در
خم پرگار عالميم
ز من عشقي بگو ديوانگان عشق را وحشي
که من زنجير کردم پاره
در
دارالشفا رفتم
رنگي ز گل ندارم و بويي ز ياسمن
آري کليددار
در
بوستان منم
برو وحشي تو صيد زلف او باش
که من جاي دگر سر
در
کمندم
آمد آمد حسن
در
رخش غرور انگيختن
اينک اينک عشق مي آيد به شور انگيختن
من که ميسرم شود صافي جام او چرا
در
دل خود کنم گره درد اياغ ديگران
من اگر اين بار رفتم ، رفتم آزارم مکن
اين تغافلهاي بيش از پيش
در
کارم مکن
پاي برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند
در
تماشا گاه ديگر نقش ديوارم مکن
اي قامت تو جلوه ده شيوه هاي حسن
در
هر کرشمه تو نهان سد اداي حسن
گويي بزن که حال جهان برقرار نيست
حالا که
در
رکاب مراد است پاي حسن
به حال وحشي خود چشم رحمتي بگشاي
در
اميد به رويش چنين فراز مکن
بنده بسيار خواهي داشت
در
فرمان خويش
گر چنين پرواي خدمتکار خواهي داشتن
باغبانا خار
در
راه تماشاچي منه
دايم اين گلها مگر بر بار خواهي داشتن
رفته بودم ز آتش اميد
در
دل شعله ها
آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان
يار خسرو گشت شيرين و بريد از کوهکن
کوهکن ره مي برد
در
کوه خارا همچنان
تا گل سوري بخندد ساقي بزم بهار
ريخت
در
جام زمرد فام خيري زعفران
فراغت بايدت جا
در
سر کوي قناعت کن
سر کوي قناعت گير تا باشي فراغت کن
هجر اينچنين نزديک و تو
در
صحبت فارغ دلي
وحشي دليرت يافتم از اتفاق کيست اين
آمده نو به شحنگي
در
دلم آرزوي تو
منصب پاسبانيم داده به گرد کوي تو
کمند پاره
در
گردن گريزانست نخجيري
بخواهد جست ازين آماجگه چابک عناني کو
آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلي
يارب نخورد
در
چمن عمر بر از تو
سود درياي محبت بس همين کز موجه اش
بشکند کشتي و سرگردان بماند جان
در
او
خوشا
در
پاي او مردن خدايا بخت آنم ده
نشان اينچنين بختي کجا يابم نشانم ده
چگونه توبه کند وحشي از پياله کشيدن
که کرده اند به او
در
ازل حواله پياله
بيا بنگر که غمناکيست چشم آرزو بر
در
به اميد نگاهي بر سراين رهگذر مانده
برآمد عمرها کز دور ديدم نخل بالايش
هنوزم آن قد و رفتار
در
پيش نظر مانده
کشيده باد مرا ميل آهنين
در
چشم
اگر کنم به زر آفتاب چشم سياه
از دور من و دست و دعايي اگرم تو
بر خوان ثنائي
در
دريوزه نبسته
صيدي ستاده باز که بندد گلوي جان
در
گردنش هنوز کمند گسسته اي
مردمي فرموده جا
در
چشم گريان کرده اي
شوره زار شور بختان را گلستان کرده اي
اي صبا پيراهن يوسف مگر همراه تست
از کدامين باغ اين گل
در
گريبان کرده اي
مرحبا اي ترک صيد انداز وحشي
در
کمند
جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده اي
نه دأب آشنايانست با هم رطل پيمودن
تو اين مي گوييا
در
صحبت بيگانه اي خوردي
آتشي
در
جان ما افروختي
رفتي و ما را ز حسرت سوختي
در
نظر نعمت ديدار و به حسرت نگران
دستها بسته و مهمان شده برخوان کسي
اي از گل عذرات هر مرغ را نوايي
در
هر دلي خيالي بر هر سري هوايي
به قدش سرو را نسبت توان کرد
اگر
در
سرو باشد اعتدالي
آن قدر آرزوي سجده رويت که مراست
در
همه روي زمينش نبود گنجايي
وحشي آن صيد افکنت گر افکند
در
خون منال
نيستي لايق به فتراکش که صيد لاغري
اي خشک لب باديه اين سوز جگر تاب
در
آرزوي چشمه حيوان که داري
شراب لعلي رنگ رخت
در
ساغر اول
کباب خام سوز روي آتش مي کند جان را
بلند اقبال فرخ فر خليل الله دريا دل
که
در
تاج اقبال است ذاتش ميرميران را
سخندان داورا وحشي که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد
در
سياهي آب حيوان را
نکته وحدت مجوي از دل بي معرفت
گوهر يکدانه را
در
دل دريا طلب
نيست به غيب و شهود غير يکي
در
وجود
خواه نهانش بخواه خواه هويدا طلب
وقت جهاد است خيز تيغ تجرد بکش
نفس ستمکاره را
در
صف هيجا طلب
سالک ره را ببوس پاي پر از آبله
گنج گهر بايدت
در
ته آن پا طلب
درد اگر راحت است پيش مريضان عشق
در
مرض از نيشتر راحت اعضا طلب
سوخته را راحت است از پي هر آه سرد
راحت گلخن فروز
در
دم سرما طلب
همچو سکندر مجوي آب خضر
در
سواد
عارف دل زنده را آن ز سويدا طلب
رتبه عرفان شود شام فنا روشنت
قيمت انوار شمع
در
شب يلدا طلب
صفحه قبل
1
...
1310
1311
1312
1313
1314
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن