167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • همين منادي عشقست در درون خراب
    که آنکه مي دهد اين ملک را رواج يکيست
  • بازي عشقست کاينجا عاقلان در شش درند
    عقل کي منصوبه اين نرد مي داند که چيست
  • ما خود بسوختيم در اول نگاه گرم
    اين شعله تغافل طاقت گداز چيست
  • زهر در چشم و چين بر ابرو چيست
    باز فرمان تندي خو چيست
  • حسن و عشقند از دو سو در کار
    جرم چشم من و لب او چيست
  • صبر وحشي به غمزه مي سنجد
    تير در جان من ترازو چيست
  • محتسب در جستن مي پرده ما مي درد
    مدعايش ديگر از اين جستجوي گنده چيست
  • دلتنگم و با هيچکسم ميل سخن نيست
    کس در همه آفاق به دلتنگي من نيست
  • با که گويم غمت که در مجلس
    زهره گفتن وشنيدن نيست
  • زين در برود گر غرضت رفتن وحشيست
    حاجت به تغافل زدن و تندي خو نيست
  • صلاح کار در انکار عشق بينم ليک
    تحملي که بود پرده پوش رازم نيست
  • چه لطفها که در اين شيوه نهاني نيست
    عنايتي که تو داري به من بياني نيست
  • در قفس گر ماند بلبل باغ عيشت تازه باد
    رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نيست
  • دهشتم در سنگلاخ هجر فرمايد درنگ
    ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نيست
  • ديده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور
    در کمينگاه نظر غمزه مگر حاضر نيست
  • وحشي اگر رحم نيست در دل او گو مباش
    شکر که جان ترا طاقت آزار هست
  • مشهور جهان ساخت بر آواز عزيزش
    در کوي تو رسواي جهاني که مرا هست
  • مي نمايد چند روزي شد که آزاريت هست
    غالبا دل در کف چون خود ستمکاريت هست
  • در طلسم دوستي کاندر تواش تأثير نيست
    نسخه ها دارم اشارت کن اگر کاريت هست
  • صبر در مي بندند اما نيستم ايمن ز شوق
    خانه پر رخنه کوتاه ديواريم هست
  • قرعه دولت زدم ، ياري و اقبال هست
    خوبي و فرخندگي جمله در اين فال هست
  • سوي تو گويم نخواهد آمد اما مي شنو
    ايستاده بر در دل سد تقاضاييم هست
  • ني همين داد تغافل مي دهد خود راي من
    اندکي هم در مقام رشک فرماييم هست
  • گر شراب اينست کاندر کاسه من مي رود
    پرخماري در پي اين باده پيماييم هست
  • گرد زنجير به مژگان ادب پاک کند
    آنکه در قيد کسش ذوق گرفتاري هست
  • ما به دامان تو نازيم که پاکست چو گل
    ورنه در شهر بسي لعبت بازاري هست
  • ز هر دري که نهد حسن پاي ناز برون
    بر آستانه آن در سر نيازي هست
  • اين عشق بلائيست، شنيدي که چها ديد
    يعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
  • عشق غالب گشت اگر در بزم او آهي زدم
    کي فروزان گشت جايي کاشتي دودي نداشت
  • ناز برگيرد کمان در وقت ترکش بستنت
    فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
  • نعلم به نام جمله اجزا در آتش است
    جادوي او به فکر فسون کسي مباد
  • دشمنت راکه برو حبس مآبست حيات
    چين ابروي اجل قفل در زندان باد
  • ما و ميخانه که تمکين گدايي در او
    شوکت شاهي اسکندر و دارا ببرد
  • گو تو خواهي ، که گراني ببرد بندي عشق
    کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
  • شام هجران تو تشريف به هر جا ببرد
    در پس و پيش هزاران شب يلدا ببرد
  • هرکرا بر در نازک بدنان خواند عشق
    دل و جاني که بود ز آهن وخارا ببرد
  • در برو باز زنم بي رخ او رضوان را
    گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد
  • دگر راه کدامين کاروان صبر خواهد زد
    که چشمش سد نگهبان در کمينگاه نظر دارد
  • بلاي هجر و درد اشتياق پير کنعاني
    کسي داند که چون يوسف عزيزي در سفر دارد
  • چشم او قصد عقل و دين دارد
    لشکر فتنه در کمين دارد
  • خوش آن فريب که در عين تيغ راندنها
    علاج دعوي سد خونبها تواند کرد
  • سيل مژه ترسم که تن از پاي در آرد
    کاين سست بنا طاقت سيلاب ندارد
  • شهري که در او همچو تو بيدادگري هست
    بيدادکشان را طمع داد نباشد
  • پروانه که و ، محرمي خلوت فانوس
    چون در حرم شمع ره باد نباشد
  • به راز عشق زبان در ميان نمي باشد
    زبان ببند که آنجا بيان نمي باشد
  • از آن روايي بازار کم عيارانست
    که در ميان محک امتحان نمي باشد
  • شد آتش جگرم پيش مردمان روشن
    ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
  • از ميان بي موجبي خنجر به خون من کشيد
    اينکه اندک گفتگويي در ميان باشد ، نبود
  • بود از مجنون به ليلي لاف يکرنگي دروغ
    در ميان گر احتياج قاصد و مکتوب بود
  • حق ياريهاي سابق گر نبستي راه نطق
    درجواب اين که گفتي نکته اي در راه بود
  • آن مستي تو دوش ز پيمانه که بود
    چندين شراب در خم و خمخانه که بود
  • در تصرف چون نمي آورد حسنت ملک دل
    اين حشر بردن به اقليم شکيبايي چه بود
  • گر مرا مي کرد بدخو همنشينيهاي خاص
    وحشي اکنون حال من در کنج تنهايي چه بود
  • غير داند که نگاهش چه بلا گرمي داشت
    زانکه در بوته غيرت به گداز آمده بود
  • افسانه ايست بودن شيرين به کوهکن
    آن روز چشم فتنه مگر در کمين نبود
  • زان نيمه شب بترس که در تازد از جگر
    تاکي عنان کشيده توان داشت آه خود
  • زان عهد ياد باد کز آسيب زهر چشم
    مي داشت نوشخند توام در پناه خود
  • تهيه سبب گريه هاي چون زهر است
    شکر فشاني اينان که در شکر خندند
  • در اين جريده افسوس رنگ معني نيست
    چنين نگاشته مطبوع صورتي چندند
  • حقوق خدمت سد ساله لعب اطفال است
    به کشوري که در آن کودکان خداوندند
  • لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشايد
    شکرستان ترا قفل ز در بگشايد
  • شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند
    که به مفتاح دعاهاي سحر بگشايد
  • گر ديده به دريوزه ديدار نيايد
    دل در نظر يار چنين خوار نيايد
  • ديده را خونبار خواهد کرد از ديدار زود
    گر تغافل در ميان زينگونه حايل مي شود
  • در زميني که به اين کوکبه شاهي گذرد
    سر بسيار گدايان که لگد کوب شود
  • خاک بادا به سر آن مژه گرد آلود
    کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
  • رفت آنکه لشکري را در حمله اي شکستي
    لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند
  • مطرب به بزم خواند عدويت چه غافلست
    گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
  • غمزه اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
    خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
  • باش آماده فتراک ملامت وحشي
    که تو در خوابي و صياد ز سد جا آمد
  • در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
    آغاز کردم اينچنين، انجام آن چون بگذرد
  • هم مگر فيض توام نطق و بياني بدهد
    در خور شکر عطاي تو زباني بدهد
  • چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوايي
    که اينهم در ميان مردمان افسانه اي باشد
  • در آن ديار که هجران بود حيات نباشد
    اساس زندگي خضر را ثبات نباشد
  • امتحان ناکرده خواندي غير را در بزم خاص
    چند روزي چون منش آزار مي بايست کرد
  • چون تو در ديده نشيني نرود اشک بلي
    کي رود طفل زجايي که تماشا باشد
  • دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هيچکس
    اينقدرها جهد در تحصيل مطلوبي نکرد
  • خسک در زير پا دارد مقيم کوي مشتاقي
    عجب نبود که پاي صبر افشردن نمي داند
  • چو باشد باده در خم تلخي و حالي دگر دارد
    تصرف کردن باديش از کيفيت اندازد
  • خلاف عقل باشد مي نخورده جامه آلود
    برد خود را کسي در شاهراه تهمت اندازد
  • در راسته ناز فروشان که بتانند
    ماييم ونگاهي که به هيچش نستانند
  • جز رنگي و بويي نه و سد مايه آزار
    در پرده گل خار بني چند نهانند
  • بر در ميخانه من خواهم که آيد غمزه مست
    گه ميانم گيرد و گاهي گريبانم کشد
  • گلشن شوقي هوس دارم که رضوان از بهشت
    بر در باغ آيد و سوي گلستانم کشد
  • در کدامين چشم جويم آن نگاه بردگي
    کاشکارا گويدم برخيز و پنهانم کشد
  • از لاله جگر خون احوال کوهکن پرس
    کان داغدار با او در بيستون برآمد
  • حمايتي که حريفان بزم در بد من
    تمام متفق و جمله همزبان شده اند
  • عجب که باده رشکي نمي رود در جام
    که سخت مجلسيان تو سرگران شده اند
  • هزار سود در اين بيع هست خواهي ديد
    مرا بخر که خريدار من زيان نکند
  • کم آيدم به خاطر همصحبتان جاني
    کاتش به جان نگيرد دل در فغان نيايد
  • نه همين قصه مجنون شده مشهور جهان
    در جهان هست ز ما نيز سخنها مشهور
  • به رهت مقام کردم ، نگذاشتي مقيمم
    به اسير خود نبودي تو در اين مقام هرگز
  • اي دل بي جرم زنداني، تو در بندي هنوز
    آرزو کردت به اين حال آرزومندي هنوز
  • باورش مي آيد از من دعوي وارستگي
    خود نمي داند که چون آورده در دامم هنوز
  • گرچه عمري شد که کشت از درد استغنا مرا
    در رخش پيداست آثار پشيماني هنوز
  • ني يوسف مصري تو که در بيع کس آيي
    بيعانه جان چيست که سودا نکند کس
  • اي دل به بند دوري او جاودانه باش
    اي صبر پاسبان در بند خانه باش
  • هرگز ميان عاشق و معشوق بعد نيست
    سد ساله راه فاصله گو در ميانه باش
  • صبر خواهم کرد وحشي در غم ناديدنش
    من که خواهم مرد گو از حسرت ديدار باش
  • ايستادن نيست بر يک مطلبم در هيچ حال
    بر نمي آيم به ميل طبع ناخرسند خويش