نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
دلم ز دست بيفتاد و
در
سر زلفش
اسير گشت چه چاره کنم چنين افتاد
صدبار
در
اين کوي خرابات فتاديم
عيبم مکن ار ز آنکه گذارم دگر افتاد
برخاستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستي که
در
آن رهگذر افتاد
عقل مخمور منع ما مي کرد
مست مي رفت و
در
مغان افتاد
سروقدي که سر زما پيچيد
در
چمن قدش از ميان افتاد
مرغ دل ديد دانه خالش
باز
در
دام زلف از آن افتاد
دل به دست زلف دلبر اوفتاد
بي تکلف خوب و
در
خور اوفتاد
در
خرابات مغان مستانه رفت
جاي خوش را ديد و خوشتر اوفتاد
بر
در
ميخانه با ساقي نشست
پاي او بوسيد و بر سر اوفتاد
بارها دل
در
شراب افتاده بود
توبه را بشکست و ديگر اوفتاد
عشق جانان آتشي خوش برفروخت
شعله اي
در
جان مشتاقان فتاد
رند مستي سر به پاي خم نهاد
غلغلي
در
مجلس رندان فتاد
عشق مستانه
در
خروش آمد
عقل مسکين به گفت و گو افتاد
هر که چون ما فتاد
در
دريا
غرقه گرديد و سو به سو افتاد
آب چشم ما بروي ما فتاد
مردم ديده
در
اين دريا فتاد
برنخيزد جاودان هر کس که او
در
خرابات آمد و آنجا فتاد
دل برفت از ما و
در
دريا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خويش ديد
بر
در
يکتاي بي همتا فتاد
آب ديده اشک مردم زاده بود
خوش روان گرديد
در
دريا فتاد
عاقلي نقش خيالي بسته بود
عشق آمد کار او
در
پا فتاد
در
جام جهان نما نظر کرد
تمثال جمال خود به آن داد
در
کتم عدم وجود بخشيد
چيزي به از اين نمي توان داد
مستانه
در
اين کوي خرابات فتاديم
اين گوشه به صد روضه رضوان نتوان داد
گنجي است
در
اين مخزن اسرار دل ما
دشوار بدست آمده آسان نتوان داد
سيد
در
ميخانه گشوده است دگربار
خود خوشتر از اين مژده به رندان نتوان داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش
در
ربود
همچو مخموري به دست ترک سرمستي فتاد
در
خرابات مغان رندي که نام ما شنيد
سرخوشانه پاي کوبان رو به سوي ما نهاد
هر که او
در
عشق جانان جان نداد
بوسه اي خوش بر لب جانان نداد
جام مي بر دست و ساقي
در
نظر
فکر اين و آن به اين رندان نداد
عاشقي کو سر به پاي ما نهاد
روي خود
در
جنت المأوا نهاد
از سر دنيي و عقبي درگذشت
هر که با ما پا
در
اين دريا نهاد
پا نهد بر فرق عالم هر که سر
بر
در
يکتاي بي همتا نهاد
رو به مه بنمود نور آفتاب
روشني
در
ديده بينا نهاد
نعمت الله را به عالم عرضه کرد
در
دل عشاق جست و جو نهاد
در
اين طريق فقيري که مي نهد قدمي
فناي خود چو نجويد بقا کجا يابد
چشم بينائي که بر او اوفتد
سرنهد
در
پاش بر رو اوفتد
در
دامن ما کسي که زد دست
هستيم يقين که کمتر افتد
دلبرم دل نوازيي فرمود
در
برم دل از آن نمي گنجد
نعمت الله حريف و ساقي يار
غير او
در
ميان نمي گنجد
در
دل بجز از خدا نگنجد
چون او گنجد هوا نگنجد
سلطان عشق است و عقل درويش
در
مجلس شه گدا نگنجد
چون نيست بجز يکي که گويد
در
خود گنجد و يا نگنجد
خوش خم مئي است نعمت الله
در
جام جهان نما نگنجد
در
دلم غير او نمي گنجد
بد چه باشد نکو نمي گنجد
در
مقامي که آن يگانه ماست
دو چه گوئي که دو نمي گنجد
خم بياور زما دمي مي بر
مي ما
در
سبو نمي گنجد
در
دو عالم بجز يکي نبود
رشته يک تو دو تو نمي گنجد
چون به غير از يکي نمي يابم
در
دلم جست و جو نمي گنجد
اي گوئي مرا وجودي داد
خوش برو جود
در
نمي گنجد
آتش عشق عود دل را سوخت
بعد از اين عود
در
نمي گنجد
صفحه قبل
1
...
1308
1309
1310
1311
1312
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن