نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مخزن الاسرار نظامي
مي که حلال آمده
در
هر مقام
دشمني عقل تو کردش حرام
مي که بود کاب تو
در
جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
از بس آتش که طبيعت فشاند
در
جگر عمر تو آبي نماند
گل ز کژي خار
در
آغوش يافت
نيشکر از راستي آن نوش تافت
هرچه به تاريک شب از صبح زاد
بر
در
او درج شدي بامداد
گفت فلان پير ترا
در
نهفت
خيره کش و ظالم و خونريز گفت
منکه چنين عيب شمار توأم
در
بد و نيک آينه دار توأم
پير چو بر راستي اقرار کرد
راستيش
در
دل شه کار کرد
راستي خويش نهان کس نکرد
در
سخن راست زيان کن نکرد
گر سخن راست بود جمله
در
تلخ بود تلخ که الحق مر
پاي درين ره نه و رفتار بين
حلقه اين
در
زن و گفتار بين
در
کهن انصاف توان کم بود
پير هواخواه جوان کم بود
ني منگر کز چه گيا ميرسد
در
شکرش بين که کجا ميرسد
آب صدف گرچه فراوان بود
در
ز يکي قطره باران بود
هرکه نه بر حکم وي اقرار کرد
چرخ سرش
در
سر انکار کرد
قصد شنيدم که
در
اقصاي مرو
بود ملکزاده جواني چو سرو
تازگيش را کهنان
در
ستيز
پر خطر او زان خطر نيم خيز
يک شب ازان فتنه پر انديشه خفت
ديد که پيريش
در
آن خواب گفت
سنگ بسي
در
طرف عالمست
آنچه ازو لعل شود آن کمست
مرد ز بيدولتي افتد به خاک
دولتيان را به جهان
در
چه باک
گر
در
دولت زني افتاده شو
از گره کار جهان ساده شو
در
دو هنر نامه اين نه دبير
نيست يکي صورت معني پذير
گفت همانا که
در
اين همرهان
صورت اين حال نماند نهان
مصلت کار
در
آن ديده اند
کز تو خر و بار تو ببريده اند
تا تو چو عيسي به
در
دل رسي
بي خر و بي بار به منزل رسي
مرده مردار نه اي چون زغن
زاغ شو و پاي به خون
در
مزن
کي دهد اين گنج ترا روشني
تا تو طلسم
در
او نشکني
در
دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
پير
در
آن باديه يک باد پاک
داد بضاعت به امينان خاک
زهد که
در
زرکش سلطان بود
قصه زنبيل و سليمان بود
ساده تر از شمع و گره تر ز عود
ساده به ديدار و کره
در
وجود
صحبتشان بر محل
در
مزن
مست نه اي پاي درين گل مزن
گفت جوان راي تو زين غافلست
بي خبري زان چه مرا
در
دلست
شاه نهادست به مقدار خويش
در
دل من گوهر اسرار خويش
در
سخنش دل نه چنان بسته ام
کز سر کم کار زبان بسته ام
شب که نهانخانه گنجينه هاست
در
دل او گنج بسي سينه هاست
عشق که
در
پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
آب دهاني به ادب گرد کن
در
تف اين چشمه گوگود کن
گر نروي
در
جگرت خون نهند
راتبت از صومعه بيرون نهند
تا ندرد ديو گريبانت خيز
دامن دين گير و
در
ايمان گريز
بر
در
هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز
رجم کن اين لعبت شنگرف را
در
قلم نسخ کش اين حرف را
نيم شبي پشت به همخوابه کرد
روي
در
آسايش گرمابه کرد
تا قدمش بر سر گنجينه بود
صورت شاهيش
در
آيينه بود
اين دو فرشته شده
در
بند ما
ديو ز بدنامي پيوند ما
گر هنري
در
تن مردم بود
چون نپسندي گهري گم بود
حاصل دريا نه همه
در
بود
يک هنر از طبع کسي پر بود
تيره تر از گوهر گل
در
گلند
تلخ تر از غصه دل بر دلند
حقه پر آواز به يک
در
بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
در
چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلي با باز درآمد به گفت
چرخ که
در
معرض فرياد نيست
هيچ سر از چنبرش آزاد نيست
در
دلم آيد که گنه کرده ام
کين ورقي چند سيه کرده ام
زين بره ميخور چه خوري دودها
آتش
در
زن به نمک سودها
ديوان وحشي بافقي
کشيده عشق
در
زنجير، جان ناشکيبا را
نهاده کار صعبي پيش، صبر بند فرسا را
خيل خيال کيست اين کز
در
چشمخانه ها
مي کشد اينچنين برون خلوتيان خواب را
مدعي خوش کرد محکم
در
ميان دامان سعي
فرصتش بادا که گيرد سخت دامان ترا
وعده جلوه چون دهي قدوه اهل صومعه
در
ره انتظار تو فوت کند نماز را
در
زير پاي رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگريزه صحراي خويش را
وحشي مجال نطق تو
در
بزم وصل نيست
طي کن بساط عرض تمناي خويش را
نيم شبان نشسته جان ، بر
در
خلوت دلم
منتظر صداي پا مهد کش خيال را
وحشي ببين که يار به عشرت سرا نشست
بيرون
در
گذاشت به حال سگان مرا
پيش رندان حق شناسي
در
لباسي ديگر است
پر به ما منماي زاهد خرقه پشمينه را
بسيار گرم پيش منه
در
هلاک ما
انديشه کن ز حال دل دردناک ما
الماس ريزه شد نمک سوده حکيم
در
زخم بستن جگر لخت لخت ما
در
آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثيرهاست با نفس گرم و سرد ما
وحشي ديوانه ام
در
راستگوييها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب
بسکه
در
مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسي گرم نشد ديده احباب امشب
چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نيفتادي
که آسايد کسي
در
سايه سرو سرافرازت
لطف پنهاني او
در
حق من بسيار است
گر به ظاهر سخنش نيست، سخن بسيار است
دل من
در
هوس سرو و سمن رخساريست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسيار است
آنکه
در
باغ دلم ريشه فرو برده ز نو
گرچه نوخيز نهاليست ، سراپا ثمر است
بشتابيد و به مجروح کهن مژده بريد
که طبيب آمد و
در
چاره ريش جگر است
از وفاي پسران عشق مرا طالع نيست
ورنه از من که
در
اين شهر وفادارتر است ؟
که بر خزانه اين رازهاي پنهان زد؟
که قفل تافته افتاده است و
در
باز است
عتاب اگر چه همان
در
مقام خونريز است
وليک تيغ تغافل نه آنچنان تيز است
دليريي که دلم کرد و مي زند
در
صلح
به اعتماد نگه هاي رغبت آميز است
کنند سلسله
در
گردنش به زلف تو حشر
دلم که بسته آن طره دلاويز است
شدست ديده وحشي شکوفه دار و هنوز
در
انتظار ثمر زان نهال نوخيز است
بر وجود ما طلسمي بسته حرمان درت
کانچه غير از ماست ديوار و
در
زندان ماست
در
زير ابر ساغر خورشيد شد نهان
روز قدح کشيدن و عيش نهاني است
نقدينه وفاست همان بر عيار خويش
قفلي که بود بر
در
گنجينه باقي است
گرد آن خانه بگردم که
در
او خلوت تست
سگ طالع شومش کيست که همصحبت تست
بهر دلم که درد کش و داغدار تست
داروي صبر بايد و آن
در
ديار تست
هان اين پيام وصل که اينک روانه است
جانم به لب رسيده که
در
انتظار تست
نشين و بال برافشان که هر کجا مرغيست
وطن گذاشته ،
در
آرزوي گلشن تست
در
آتشي ز فراقش فتاده اي وحشي
که هر زبانه آن برق سد چو خرمن تست
فرمان ناز ده که
در
اقصاي ملک عشق
پروانه اي که هست ز ديوان حسن تست
تقصير
در
کرشمه وحشي نواز نيست
هر چند دون مرتبه شان حسن تست
در
جرگه او گردن جان بست به فتراک
هر صيد که از قيد کمند دگران جست
آخر اي صاحب متاع حسن اين دشنام چيست
در
سر دريوزه ، گر از ما دعايي سرزدست
روزي به کار تيغ تو آيد نگاه دار
اين گردني که
در
خم زنجير آمدست
در
خاره کنده اند حريفان به حکم عشق
جويي که چند فرسخ از آن شير آمدست
ناتوان موري به پابوس سليمان آمدست
ذره اي
در
سايه خورشيد تابان آمدست
از تو همين تواضع عامي مرا بس است
در
هفته اي جواب سلامي مرا بس است
اين غرور نازياد از بندي نو ميدهد
حسن را
در
دست استغنا سر زنجير کيست
اي ديده ، دشتبان نگاهت به راه کيست
در
خاطرت سواري طرز نگاه کيست
تا قسمتم ز ميکده آرزوي کيست
رطل ميي که مست شوم ،
در
سبوي کيست
تيغي که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا
در
ميان غمزه بيداد جوي کيست
پاي طلب که
در
رهش الماس گرد شوند
تقدير سودنش به تک و پوي کوي کيست
تمام
در
طلب وصل و وصل مي طلبيم
اگر يکيم و اگر سد که احتياج يکيست
صفحه قبل
1
...
1308
1309
1310
1311
1312
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن