نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مخزن الاسرار نظامي
ديد که
در
دانه طمع خام کرد
خويشتن افکنده اين دام کرد
چون کفش از نيل فلک شسته شد
نيل گيا
در
قدمش رسته شد
تخم وفا
در
زمي عدل گشت
وقفي آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله
در
اين حجره ششدر نهاد
دايره کردار ميان بسته باش
در
فلکي با فلک آهسته باش
باد سبک روح بود
در
طواف
خود تو گرانجانتري از کوه قاف
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در
شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حيات
در
نگريدم به همه کاينات
در
دل کس شفقتي از من نبود
هيچکسي را به کرم ظن نبود
کي من مسکين به تو
در
شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
مانده ترازوي تو بي سنگ و
در
کيل تهي گشته و پيمانه پر
هر چه
در
اين پرده ستاني بده
خود مستان تا بتواني بده
زان ازلي نور که پرورده اند
در
تو زيادت نظري کرده اند
هر چه
در
اين پرده نه ميخيست
بازي اين لعبت زرنيخيست
باد
در
او دم چو مسيح از دماغ
باز رهان روغن خود زين چراغ
شاه
در
آن ناحيت صيد ياب
ديد دهي چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده
در
يکديگر
وز دل شه قافيه شان تنگتر
در
ملک اين لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت
بهتر از اين
در
دلم آزرم داد
يا ز خدا يا ز خودم شرم باد
شاه
در
آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت
عاقبتي نيک سرانجام يافت
هر که
در
عدل زد اين نام يافت
هر که
در
اين حلقه فرو مانده است
شهر برون کرده و ده رانده است
راه رويرا که امان مي دهند
در
عدم از دور نشان مي دهند
عمر به بازيچه به سر ميبري
بازي از اندازه به
در
ميبري
خار که هم صحبتي گل کند
غاليه
در
دامن سنبل کند
ديد بنوعي که دلش پاره گشت
برزگري پير
در
آن ساده دشت
راهرواني که ملايک پيند
در
ره کشف از کشفي کم نيند
هر که
در
اين خانه شبي داد کرد
خانه فرداي خود آباد کرد
شحنه مست آمده
در
کوي من
زد لگدي چند فرا روي من
موي به مويت ز حبش تا طراز
تازي و ترک آمده
در
ترکتاز
در
کمر کوه ز خوي دو رنگ
پشت بريده است ميان پلنگ
در
طرف شام يکي پير بود
چون پري از خلق طرف گير بود
تيغ زنان چون سپر انداختند
در
لحد آن خشت سپر ساختند
قالب اين خشت
در
آتش فکن
خشت تو از قالب ديگر بزن
چند کلوخي بتکلف کني
در
گل و آبي چه تصرف کني
هيچ
در
اين نقطه پرگار نيست
کز خط اين دايره بر کار نيست
در
دو جهان عيب و هنر بسته اند
هر دو به فتراک تو بربسته اند
تا بنه چون سوي ولايت برد
در
پر خويشت بحمايت برد
آنکه اساس تو بر اين گل نهاد
کعبه جان
در
حرم دل نهاد
مشک بود
در
خشن آرام گير
گردد پر کنده چو پو شد حرير
در
سفرش مونس و يار آمده
چند شبانروز به کار آمده
گفت
در
اينره که ميانجي قضاست
پاي سگي را سر شيري بهاست
گرچه
در
آن غم دلش از جان گرفت
هم جگر خويش به دندان گرفت
او به سخن
در
که برآمد غبار
گشت سگ از پرده گرد آشکار
روزي تو باز نگردد ز
در
کار خدا کن غم روزي مخور
بر
در
او رو که از اينان به اوست
روزي ازو خواه که روزي ده اوست
گرچه
در
اين راه بسي جهد کرد
بيشتر از روزي خود کس نخورد
هر که تو بيني ز سپيد و سياه
بر سر کاريست
در
اين کارگاه
بيش و کمي را که کشي
در
شمار
رنج به قدر ديتش چشم دار
نيک و بد ملک به کار تواند
در
بد و نيک آينه دار تواند
چند پري چون مگس از بهر قوت
در
دهن اين تنه عنکبوت
شعبده بازي که
در
اين پرده هست
بر سرت اين پرده به بازي نبست
در
حرم دين به حمايت گريز
تا رهي ازکش مکش رستخيز
در
کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پيکان زند
هر که زمام هنري مي کشد
در
ره خدمت کمري مي کشد
وعده تاريخ به سر نامده
لعبتي از پرده به
در
نامده
کشمکش جور
در
اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پيدا هنوز
مه که سيه روي شدي
در
زمين
طشت تو رسواش نکردي چنين
از تو مجرد زمي و آسمان
توبه کنار و غم تو
در
ميان
خاک زمين
در
دهن آسمان
تا که چرا پيش تو بندد ميان
آتش
در
خرمن خود ميزني
دولت خود را به لگد ميزني
خفتن آن گرگ چو روبه بديد
خواب
در
او آمد و سر درکشيد
هر که
در
اين راه کند خوابگاه
يا سرش از دست رود يا کلاه
جز من و تو هر که
در
اين طاعتند
صيرفي گوهر يکساعتند
در
پدر خود نگر اي ساده مرد
سنت او گير و نگر تا چه کرد
شک نه
در
آنشد که عدم هيچ نيست
شک به وجودست که هم هيچ نيست
عذر ز خود دار و قبول از خداي
جمله ز تسليم قدر
در
مياي
مرغ هوا
در
دلم آرام گرد
دانه تسبيح مرا دام کرد
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوابي که
در
آن پرده بود
بر
در
عذر آي و گنه را بشوي
آنگه ازين شيوه حديثي بگوي
اي جگر خاک به خون از شما
کيست
در
اين خاک برون از شما
خاک
در
اين خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانيد کمين ساختن
اين گل ازين خم به
در
انداختن
هر که
در
او ديد دماغش فسرد
ديده چو افعي به زمرد سپرد
آتش صبحي که
در
اين مطبخست
نيم شراري ز تف دوزخست
آب که آسايش جانها دروست
کشتي داند چه زيانها
در
اوست
در
همه چيزي هنر و عيب هست
عيب مبين تا هنر آري بدست
خويشتن آراي مشو چون بهار
تا نکند
در
تو طمع روزگار
نقش مراد از
در
وصلش مجوي
خصلت انصاف ز خصلش مجوي
اي که درين کشتي غم جاي تست
خون تو
در
گردن کالاي تست
کنج امان نيست
در
اين خاکدان
مغز وفا نيست درين استخوان
دست به عالم چه درآورده اي
نز شکم خود به
در
آورده اي
در
رتف اين باديه ديو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ
کس به جهان
در
ز جهان جان نبرد
هيچکس اين رقعه به پايان نبرد
زان گل و بلبل که
در
آن باغ ديد
ناله مشتي زغن و زاغ ديد
پير
در
آن تيز روان بنگريست
بر همه خنديد و به خود برگريست
گر شتري رقص کن اندر رحيل
ورنه ميفکن دبه
در
پاي پيل
چون شده اي بسته اين دامگاه
رخنه کنش تا به
در
افتي به راه
کاين خط پيوسته بهم
در
چو ميم
ره ندهد تا نکنندش دو نيم
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط اين دايره
در
خط مباش
در
همه کاري که گرائي نخست
رخنه بيرون شدنش کن درست
در
غم اين شيشه چه بايد نشست
کش بيکي باد تواني شکست
در
طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو يکي خاص کند خانه را
چون بنه
در
بحر قيامت برند
بي درمان جان به سلامت برند
دوستي زر چو به سان زرست
در
دم طاوس همان پيکرست
زر که ز مشرق به
در
افشانده اند
بيخبران مغربيش خوانده اند
يارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درويش
در
آن بند بود
در
کرم آويز و رها کن لجاج
از ده ويران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا
در
هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
ناصح خود شد که بدين
در
مپيچ
هيچ ندارد چه ستانم ز هيچ
صفحه قبل
1
...
1307
1308
1309
1310
1311
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن