نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
بر
در
کرياس سلطان وجود
غير سيد را دگر ره هست نيست
در
اين دريا بجز ما آشنا نيست
به نزد آشنا خود غير ما نيست
در
خرابات مغان جام شرابي نوش کن
تا بداني باوجودش کآب حيوان هيچ نيست
همدم جام مي و با نعمت اللهم حريف
زاهدي، وقتي چنين،
در
بزم رندان هيچ نيست
بهر سو آب چشم ما روان است
در
اين دريا بجز ما آشنا نيست
همچو دريا مدام
در
جوش است
اين چنين بحر هيچ دريا نيست
عين عشقيم لاجرم شب و روز
صبر و آرام
در
دل ما نيست
عقل مخمور است و ما مست و خراب
زاهدش
در
بزم رندان کار نيست
جز عين يکي
در
دو جهان نيست حقيقت
گرهست ترا درنظرت غير، مرا نيست
در
دل هرکه گنج معرفت است
هست معمور و کنج ويران نيست
هرکه کفران نعمت الله کرد
در
همه مذهب او مسلمان نيست
محقق
در
اين ره به تقليد نيست
مجرد که باشد چو تجريد نيست
چنان غرقه شد قطره
در
بحر ما
که از ما يکي قطره واديد نيست
هرکه او جان فداي عشق نکرد
مرده مي دان که
در
تنش جان نيست
کنج دل گنج خانه عشق است
گنج اگر
در
وي است ويران نيست
زنار زلف اوست که بستيم برميان
در
دل خيال خرقه و ميل صليب نيست
مستيم و خراب
در
خرابات
ما را جائي دگر هوا نيست
در
بحر محيط عشق غرقيم
جز ما خبرش ز حال ما نيست
هر نقش که
در
خيالت آيد
نيکش بنگر که بي خدا نيست
جام مي
در
نظرم هست مدام
زان سبب ديده دمي بي نم نيست
رند سرمست خوشي چون سيد
جستم و
در
همه عالم نيست
در
کوچه ما بيا و بنشين
زاين کوچه مرو که ره بدر نيست
گر
در
اينجا نديده اي او را
رؤيت او ترا درآنجا نيست
گرچه آب است قطره و دريا
قطره
در
وصف همچو دريا نيست
در
حقيقت عشق را خود نام نيست
مي که مي نوشد چوآنجا جام نيست
کشته عشقم و
در
اين دوران
چون من و او شهيد وغازي نيست
خرقه اي کان به مي نمي شويند
در
بر عاشقان نمازي نيست
دل به دلبر جان و جانان داد و رفت
کارش از مجنون وليلي
در
گذشت
غرقه شد
در
بحر بي پايان ما
ديد دريائي ز سيلي درگذشت
نود و پنج سال عمر عزيز
همه
در
دين مصطفا بگذشت
هرکه با ما نشست
در
دريا
نام را ماند و از نشان بگذشت
در
طريقي که نيست پايانش
نعمت الله از اين وآن بگذشت
غير دلبر نيافت اين دل ما
گرچه
در
جستجو بهر جا گشت
عقل مي گشت گرد ميخانه
ديدمستي ما ز
در
وا گشت
در
خيالش بخواب رفتي باز
وصل او را به خواب نتوان يافت
اين چنين دلبري که ما داريم
در
جهان بي حجاب نتوان يافت
علم ما
در
کتاب نتوان يافت
سرآب از سراب نتوان يافت
خويش را
در
عشق او گم کرده بود
تاکه از لطف خدا آن بازيافت
درد درد عشق او بسيار خورد
لاجرم
در
درد درمان بازيافت
گنج او
در
کنج دل مي جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازيافت
گرد ميخانه همي گشتي مدام
يار خود
در
بزم رندان بازيافت
درد دل هرکه برد بر
در
او
آن قماشش نکو بهائي يافت
بلبل چو هواي گلستان يافت
هرکام که بود
در
زمان يافت
بي جام شراب و عشق ساقي
کامي نتوان
در
اين جهان يافت
در
کنج دل شکسته من
گنجي است که جان من عيان يافت
زهد از بر ما کناره اي کرد
تا ساغر باده
در
ميان رفت
از ميان تا کناره اي نکني
آن ميان
در
کنار نتوان يافت
شاهبازي بود
در
بند وجود
بند را از پاي خود بگشاد و رفت
سرعت ايجاد و اعدام وي است
در
زماني ماه رويي زاد و رفت
در
خرابات فنا مست و خراب
سربه پاي خم مي بنهاد و رفت
صفحه قبل
1
...
1306
1307
1308
1309
1310
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن