167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

اقبالنامه نظامي

  • بدين ايمني چون زيبد از گزند
    که بر در ندارد کسي قفل و بند
  • همان باغبان نيست در باغ کس
    رمه نيز چوپان ندارد ز پس
  • در کجروي برجهان بسته ايم
    ز دنيا بدين راستي رسته ايم
  • ندارد ز ما کس زکس مال بيش
    همه راست قسميم در مال خويش
  • نداريم در خانها قفل و بند
    نگهبان نه با گاو و با گوسفند
  • اگر گرگ بر ميش ما دم زند
    هلاکش در آن حال بر هم زند
  • فريب زر و سيم را در شمار
    نباريم و نايد کسي را به کار
  • به وقت نياز آهو و غرم و گور
    ز درها در آيند ما را به زور
  • از آن جمله چون در شکار آوريم
    به مقدار حاجت بکار آوريم
  • دگرها که باشيم از آن بي نياز
    نداريمشان از در و دشت باز
  • ز ما در جواني نميرد کسي
    مگر پير کو عمر دارد بسي
  • پس کس نگوئيم چيزي نهفت
    که در پيش رويش نياريم گفت
  • کز آن خوبتر قصه نشنيده بود
    نه در نامه خسروان ديده بود
  • نخواهم دگر در جهان تاختن
    به هر صيد گه دامي انداختن
  • به کنجي در از کوه بنشستمي
    به ايزد پرستي ميان بستمي
  • چو در حق خود ديدشان حق شناس
    درود و درم دادشان بي قياس
  • برين در مگر چون کليد آوري
    ازو گنج گوهر پديد آوري
  • به دزدي هم از شاخ انجيردار
    در آويخته مرغ انجير خوار
  • به خشکي و تري و دريا و دشت
    بسي راه و بي راه را در نوشت
  • گمان برد کابي گزاينده خورد
    در و زهر و زهر اندر و کار کرد
  • چو قاصد به دستور دانا رسيد
    در بسته را جست با خود کليد
  • بفرمود از آنجا که در خورد بود
    دوائي که داروي آن درد بود
  • جهان چون زرش داد در ديک خاص
    خلاصي که از خاک بايد خلاص
  • زده خار بر هر گلي داغها
    نوائي و برگي نه در باغها
  • شکسته شد آن مرغ را پر و بال
    که جولان زدي در جهان ماه وسال
  • به چاره گري نامد آن در به چنگ
    که پوينده يابد زماني درنگ
  • سگالش بسي شد در آن رنج و تاب
    نيفتاد از آن جمله رايي صواب
  • چه تدبير سازم که چرخ بلند
    کلاه مرا در سر آرد کمند
  • نبشتم بسي کوه و دريا و دشت
    کز آنسان کسي در نداند نبشت
  • به قدس آوريدم چو آدم نشست
    زدم نيز در حلقه کعبه دست
  • کنون در شبستان خز و پرند
    چو نيرو نماندم شدم دردمند
  • گشادم در رازهاي سپهر
    هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
  • ز رنجم در آسايش آرد مگر
    براين خاک بخشايش آرد مگر
  • نگيرد کسم دست و نارد به ياد
    بدين بي کسي در جهان کس مباد
  • از آن پيش که افتم در آن آبکند
    سپر بر سر آب خواهم فکند
  • مغني دگر باره بنواز رود
    به يادآر از آن خفتگان در سرود
  • نشايد شدن مرگ را چاره ساز
    در چاره برکس نکردند باز
  • نه گفتن توان کاين صراحي بريز
    که در بزم شه کرد نتوان ستيز
  • در آن وقت کردم جهان خسروي
    که هم جان قوي بود و هم تن قوي
  • زدوزخ مشو تشنه را چاره جوي
    سخن در بهشتست و آن چارجوي
  • چو رخت از بر کوه برد آفتاب
    سر شاه شاهان در آمد به خواب
  • فلک دزد و ماه فلک دزدگير
    بهم هردو افتاده در خم قير
  • به دود سيه در کشد خامه را
    نويسد سوي مادرش نامه را
  • به شيري که خوردم ز پستان تو
    به خواب خوشم در شبستان تو
  • به حرفي که در دفتر مردميست
    به نقشي که محمل کش آدميست
  • به آن در کزين درگذشتن به دوست
    مرا و ترا بازگشتن به دوست
  • نپيچي به ناله نگردي ز راه
    کني در سرانجام گيتي نگاه
  • اگر ماندني شد جهان بر کسي
    بمان در غم و سوگواري بسي
  • اگر زان خورشها خورد ميهمان
    تو نيز انده من بخور در زمان
  • غم من مخور کان من در گذشت
    به کار غم خويش کن بازگشت
  • چرا ترسم از رفتن هشت باغ
    که در با کليدست و ره با چراغ
  • ديگر شب که شب تخت بر پيل زد
    زمين چون فلک جامه در نيل زد
  • چو خورشيد گردنده بر گرد روي
    در آن شب ز ناخن برآورد موي
  • ز کام ذنب زهري انگيختند
    مه چرخ را در گلو ريختند
  • بخنديد و در خنده چون شمع مرد
    بدان کس که جان داد جان را سپرد
  • سرانجام چون در پس پرده رفت
    ز بيداد گيتي دل آزرده رفت
  • در آن دست خاکي تهي ريخته
    منادي ز هر سو برانگيخته
  • به خاکش سپردند و گشتند باز
    در دخمه کردند بر وي فراز
  • ببين در جهان گر جهان ديده اي
    کز و چند کس را زيان ديده اي
  • جهاني که با اين چنين خواريست
    نه در خورد چندين ستمگاريست
  • چو خورشيد شد آتشين ميل او
    در انداز سنگي به قنديل او
  • بدان ماند احوال اين دود و گرد
    که هست آسمان با زمين در نبرد
  • در و دشت را شبنم چرخ کوز
    کند ايمن از تف و تاب تموز
  • غزالان که در نافه مشک آورند
    کباب تر و نقل خشک آورند
  • ملک زاده را عزم شاهي نبود
    که در وي جز ايزد پناهي نبود
  • چو پيمانه پر گشت و پرتر کني
    به سر درکني هر چه در سر کني
  • يکي دير خارا بدست آورم
    در آن دير تنها نشست آورم
  • شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
    به تخم گياهي قناعت کنم
  • مرا چون پدر در مغاک افکنيد
    کفي خاک را زير خاک افکنيد
  • وگر ناري از تلخي مرگ ياد
    به دشواري آن در تواني گشاد
  • سرانجام در دير کوهي نشست
    ز شغل جهان داشت يک باره دست
  • که در عالم اين چرخ نيرنگ ساز
    نه آن کرد کان را توان گفت باز
  • بسا يوسفان را که در چاه بست
    بسا گردنان را که گردن شکست
  • سياهي بپوشيد و در غم نشست
    چو وقت آمد او نيز هم رخت بست
  • جهان خانه وحش بود از نخست
    در او بانوا هر گياهي که رست
  • چنان شد حکايت در آن مرز و بوم
    که بالغ ترين کس منم زاهل روم
  • چو در پرده مرگ ره يافتم
    ز هر پرده اي روي برتافتم
  • بليناس را چون سر آمد جهان
    چنين گفت در گوش کار آگهان
  • من آن اوج گردون پنا خسروم
    که در خانه مي آيم و مي روم
  • گهي در خزم غنچه اي را به کاخ
    گهي بر پرم طاوسي را به شاخ
  • چو کوشم نهم بر سر سدره پاي
    چو خواهم کنم در دل صخره جاي
  • جز اين هر چه يابي در ايوان من
    نه من همنشينيست بر خوان من
  • چو پايندگي نيستش در سرشت
    چه تاريک دوزخ چه روشن بهشت
  • در آن خواب کافسرده بالين بود
    نشست يکايک به پائين بود
  • شدند آگه آن زيرکان در نهفت
    که استاد دانا بديشان چه گفت
  • چنان زن نوا از يکي تا به صد
    که در بزم خسرو زدي باربد
  • نه بس روزگاري برين برگذشت
    که تاريخ عمرش ورق در نوشت
  • ز شيريني چشمه نوش او
    شده گوش او حلقه در گوش او
  • چو نرمي برآرايد از بامداد
    نشيند در آن بزم چون کيقباد
  • در آن انگبين خانه بيني چو نحل
    به جوش آمده ذوفنونان فحل
  • در آن بزم کاشوب را کار نيست
    جز اين نامه نغز را بار نيست
  • به پيروزي اين نامه دل نواز
    در هفت کشور بر او کرده باز
  • که تا ميل زد صبح بر تخت عاج
    چنان در نپيوست بر هيچ تاج
  • چه بودي که در خلد آن بزمگاه
    مرا يک زمان دادي اقبال راه
  • از آن بر که به گوش تاريک مغز
    گشادن در داستانهاي نغز
  • چو در بيع دريا نشيند کسي
    خزينه به درياش بايد بسي
  • وگرنه من در به تاراج ده
    کمر دزد را دانم از تاج ده
  • هنوزم زمانه به نيروي بخت
    دهد در به دامان ديبا به تخت
  • يکي روز من نيز در عهد خويش
    سخن ياد مي کردم از عهد پيش
  • غم رفتگان در دلم جاي کرد
    دو چشم مرا اشک پيماي کرد