167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

اقبالنامه نظامي

  • ز باغي که در بيع تيغ آمدش
    يکي ميوه چيدن دريغ آمدش
  • دگر باره سر در بيابان نهاد
    برو بوم خود را همي کرد ياد
  • ببرند چندان به يک روز راه
    که آن برنخيزد ز ما در دو ماه
  • دگرگونه پرسيمشان در نهفت
    چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
  • به پاسخ چنين گفته اند آن گروه
    که بسيار گشتيم در دشت و کوه
  • يکي شهر چون بيشه مشک بيد
    در او آدمي پيکراني سپيد
  • چوزو رستني برنيايد ز خاک
    در آن جانور چون نگردد هلاک
  • در آموختشان رسم و آيين خويش
    برافروختشان دانش از دين خويش
  • سکندر در آن دشت بيگاه و گاه
    دواسبه هميراند بيراه و راه
  • دگر باره کشتي بسي ساختند
    ز ساحل به دريا در انداختند
  • زباده جنوبي در آمد نسيم
    دل رهروان رست از اندوه و بيم
  • چو شب خون خورشيد درجام کرد
    در آن منزل آن شب شه آرام کرد
  • پديد آمد آن سبزه و جوي و باغ
    جهان در جهان روشني چون چراغ
  • چو شه در ده سرپرستان رسيد
    دهي ديد و ده مهتري را نديد
  • که فردا چنين باشداز گرم و سرد
    چنين نقش دارد جهان در نورد
  • گرفتندي آن نقش را در خيال
    چنين بودشان گردش ماه و سال
  • ره انجام را زير زين رام کرد
    چو انجم در آن ره کم آرام کرد
  • چو افتاد در لشگر اين گفتگوي
    ميان بست هر يک بدين جستجوي
  • چو الماس دوسيده شد بر کباب
    به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
  • کباب و نمک هر دو برداشتند
    در آن غار جز مار نگذاشتند
  • در آن زرعگه کشتزاري شگرف
    نوازش گرفته ز باران و برف
  • جواني در آن کشته چون شيرمست
    برهنه سروپاي بيلي به دست
  • چنان مان بهر پيشه ور پيشه اي
    که در خلقتش نايد انديشه اي
  • که شد پاسدار تو در خفت و خيز؟
    پناهت کجا کرد بازار تيز؟
  • در آن کس دل خويش بستم که تو
    همان قبله را ميپرستم که تو
  • در آن مرز و آن مرغزار فراخ
    که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
  • کشاورز و گاو آهن و گاوکو
    کجا در چنين ده کند گاو هو
  • در او هر چه کاري به هنگام خويش
    يکي زو هزار آورد بلکه بيش
  • اگر داد بودي و داور بسي
    ده آباد بودي و در ده کسي
  • به يک جو که در مالش آرند ميل
    جو و گندمش را برد باد و سيل
  • خوشا نزهت باغ در نوبهار
    جوان گشته هم روز و هم روزگار
  • ز خون مغز مرغان به جوش آمده
    دل از جوش خون در خروش آمده
  • چه خوشتر در اين فصل ز آواز رود
    وزآن آب گل کز گل آيد فرود
  • عروسان بت روي در وي بسي
    پرستنده بت شده هر کسي
  • در آن خانه از زر بتي ساخته
    بر او خانه گنج پرداخته
  • فروزنده در صحن آن تازه باغ
    ز بس شب چراغي به شب چون چراغ
  • اگر شاه فرمان دهد در سخن
    فرو گويم آن داستان کهن
  • همه شهر مانده در ايشان شگفت
    که چون شايد آن مرغکان را گرفت
  • چراغي که کوران بدان خرمند
    در او روشنان باد کمتر دمند
  • بدان تا چو آهنگ دريا کنم
    در او نيک و بد را تماشا کنم
  • درين بحر بيتي سرايند و بس
    که در هيچ بحري نگفتست کس
  • چو شب نافه مشک را سرگشاد
    ستاره در گنج گوهر گشاد
  • در آن لعبتان ديد کز موج آب
    علم بر کشيدند چون آفتاب
  • به استاد کشتي چنين گفت شاه
    که کشتي در افکن بدين موجگاه
  • جهان در جهان راند بر آب شور
    جهان ميدواندش زهي دست زور
  • که اين مرحله منزلي مشکلست
    به رهنامه ها در پسين منزلت
  • چو خسرو طلسمي بدانگونه ساخت
    در آن تعبيه راز يزدان شناخت
  • پديد آمد از دور کوهي بلند
    ز گرداب در کنج آن کوه بند
  • در آن بند اگر کشتيي تاختي
    درو سال ها دايره ساختي
  • مثل زد سکندر در آن کوهسار
    که دير و درست آي و انده مدار
  • کسي کو در آن گنبد آرد قرار
    بر آن طبل زخمي زند استوار
  • به استاد کاري خداوند هوش
    در آن بازي سخت شد سخت کوش
  • در انداز کشتي بدان بند آب
    بزن طبل تا چون نمايد شتاب
  • چو کشتي در آن بندگاه اوفتاد
    ز ديوانگي گشت چون ديو باد
  • برون جست کشتي ز گرداب تنگ
    در آن جاي گردش نماندش درنگ
  • که چون کشتي افتد در آن کنج کوه
    يکي ماهي آيد زباني شکوه
  • بدان تا چو کشتي بدرد زهم
    بلا ديدگان را کشد در شکم
  • در اين غم که بر طبل کشتي گراي
    که زخمي زند کو نماند بجاي
  • شتابنده ملاح چالاک چنگ
    به کشتي در آمد چو پويان نهنگ
  • ز شکر و شکرانه باقي نماند
    بسي گنج در پاي خسرو فشاند
  • شه از دل نوازيش در بر گرفت
    سخنهاي پيشينه از سر گرفت
  • ز هر نيک و هر بد که آيد به دشت
    مرادي در او روي پوشيده هست
  • خيالي که در پرده شد روي پوش
    نبيند درو جز خداوند هوش
  • ز خاقان بپرسيد کين شهر کيست
    برهنامه در نام اين شهر چيست
  • کسي را بود پادشائي در او
    که بينند فر خدائي دراو
  • به زير زمين دخمه دارند بيست
    که طفلان در آن دخمه دانند زيست
  • بزرگان در آن حال گيرند گوش
    وگرنه نه دل پاي دارد نه هوش
  • چو خورشيد جوشان کند آب را
    به خود در کند جوش سيماب را
  • چو سيماب در پستي فتد ز اوج
    برآيد چنان بانگ هايل ز موج
  • متاعي که در خورد آن شهر بود
    خريدند اگر نوش اگر زهر بود
  • فرستاد نزلي به ترتيب خويش
    خورشها در آن نزل از اندازه بيش
  • ز درگاه خود شاه نيک اخترش
    گسي کرد با خلعتي در خورش
  • چو سيفور شب قرمزي در نبشت
    درافتاد ناگاه ازين بام طشت
  • شه از هول آن بانگ زهره شکاف
    بغريد چون کوس خود در مصاف
  • بدين گونه تا سر برآورد چاشت
    تبيره جهان را در آشوب داشت
  • همه مرد و زن در زمين بوس شاه
    به حاجت نمودن گرفتند راه
  • چو در خانه خويش رفت آفتاب
    ز گرمي شد اندام شيران کباب
  • بجوشيد در کوه و صحرا بخار
    شکر خنده زد ميوه بر ميوه دار
  • شب و روز مي گشت در چين و زنگ
    به دود افکني طشت آتش به چنگ
  • در ايام با حور و گرماي گرم
    که از تاب خورشيد شد سنگ نرم
  • سکندر ز چين راي خرخيز کرد
    در خواب را تنگ دهليز کرد
  • بسي رفت و کس در بيابان نديد
    همان راه را نيز پايان نديد
  • نه در سيمش آرام شايست کرد
    نه سيماب را نيز شايست خورد
  • ز سوداي ره کان نه کم درد بود
    سوادي بدان سيم در خورد بود
  • کجا چشمه اي بود مانند نوش
    در آن آب سيماب را بود جوش
  • چو شورش نبودي در آب زلال
    ز سيماب کس را نبودي ملال
  • چو شورش در آب آمدي پيش و پس
    نخوردندي آن آب را هيچ کس
  • بفرمود شه تا چو راي آورند
    در آن آب دانش به جاي آورند
  • بر افراخته طاقي از تيغ کوه
    که از ديدنش در دل آمد شکوه
  • به الهام يزدان ز روي قياس
    در احوال خود گشته يزدان شناس
  • سکندر برايشان در دين گشاد
    بجز دين و دانش بسي چيز داد
  • چو ديدند شاهي چنان چاره ساز
    به چاره گري در گشادند باز
  • پس اين گريوه در اين سنگلاخ
    يکي دشت بيني چو دريا فراخ
  • گروهي در آن دشت ياجوج نام
    چو ما آدمي زاده و ديو فام
  • به اندازه آنک در دشت و کوه
    از او سير کردند چندان گروه
  • چو ميرد از ايشان يکي آن گروه
    خورندش همانسان در آن دشت و کوه
  • نه مردار ماند در آن خاک شور
    نه کس مرده اي نيز بيند نه گور
  • همه راه بر باغ و ديوار ني
    گله در گله کس نگهدارني
  • چو لختي گراينده شد در شتاب
    گذر کرد از آن سبزه و جوي آب
  • در آن شهر شد باتني چند پير
    همه غايت انديش و عبرت پذير