نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
اقبالنامه نظامي
نظامي بر اين
در
مجنبان کليد
که نقش ازل بسته را کس نديد
کند مهره اي را به کف
در
نهان
دگر باره آرد برون از دهان
نشاط غنا
در
من آور پديد
فراغت دهم زانچه نتوان شنيد
گذشت از رصد بندي اختران
نبود آنچه مقصود بودش
در
آن
در
آن کشف کوشيد کز روي راز
براندازد اين هفت کحلي طراز
در
اين وعده مي کرد شبها بروز
شبي طالعش گشت گيتي فروز
که برداري آرام از آرامگاه
در
اين داوري سر نپيچي زراه
در
اين داوري کاوري راه پيش
رضاي خدا بين نه آزرم خويش
يکي آنکه
در
لشگرم وقت پاس
ز دژخيم ترسم که آيد هراس
دگر آنکه برقصد چندين گروه
سپه چون کشم
در
بيابان و کوه
در
آن جاي بيگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
در
آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
بر آمودگاني چو دريا به
در
سر و مغزي از خويشتن گشته پر
زناسک بمنسک
در
آري سپاه
ز هابيل يابي به قابيل راه
همه پيش حکمت مسخر شوند
وگر سرکشند از تو
در
سر شوند
ندارد کس از سر کشان پاي تو
نگيرد کسي
در
جهان جاي تو
وگر زانکه
در
رهگذرهاي نو
کسي بايدت پس رو و پيش رو
کسي کاورد با تو
در
سرخمار
براو ظلمت خويش را برگمار
بدان تا چو سايه
در
آن تيرگي
فرو ميرد از خواري وخيرگي
زبان دان شوي
در
همه کشوري
نپوشد سخن بر تو از هر دري
وز آنروز غافل نبود از بسيچ
جز آن شغل
در
دل نياورد هيچ
بجز سفر اعظم که
در
بخردي
نشاني بد از مايه ايزدي
ارسطو نخستين ورق
در
نوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپيچيد و بنهاد
در
يک نورد
چنين بود
در
نامه رهنماي
از آن پس که بود آفرين خداي
چنين زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبي از خويشتن
در
هراس
مخواه از کسي کين آباي او
نظر بيش کن
در
محاباي او
صد گرچه همسايه شد با نهنگ
در
تاج دارد نه شمشير جنگ
مزن
در
کس از بهر کس نيش را
به پاي خود آويز هر ميش را
چو
در
پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسي نقش بندد خيال
مشو با زبون افکنان گاو دل
که ماني
در
اندوه چون خر به گل
فراخ آستين شو کزين سبز شاخ
فتد ميوه
در
آستين فراخ
مخور باده
در
هيچ بيگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشي به روم
بنازي که دولت نمايد مرنج
که
در
ناز دولت بود کان گنج
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزي چو
در
دارد اندرميان
به سختي
در
اختر مشو بدگمان
که فرخ تر آيد زمان تا زمان
نکوي راي چون راي را بد کند
چنان دان که بد
در
حق خود کند
در
آن گرم و سردي سلامت مجوي
که گرداند از عادت خويش روي
مژه
در
نخفتن چو الماس دار
به بيداري آفاق را پاس دار
چو يابي توانائيي
در
سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
جهان را که بيني چنين سرخ و زرد
بساطي فريبنده شد
در
نورد
اگر آب
در
خاک عنبر شود
سرانجام گوهر به گوهر شود
جهان خار
در
پشت و ما خارپشت
به هم لايقست اين درشت آن درشت
يکي گفت کز زشتي روي او
نگردد کسي
در
جهان شوي تو
دگر گفت نيکو سخن رانده اي
تو
در
خانه از نيکوئي مانده اي
کسي کو نداند که
در
وقت خواب
دگر ره به بيداري آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود
در
هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قياس
به دريا درآنکس که جان ميکند
هم آنکس که
در
کوه کان مي کند
جهان آن کسي راست کو
در
جهان
خورد توشه راه با همرهان
گذر گر به هامون کند گر به کوه
پراکندگي ناورد
در
گروه
نشايد دران داوري پي فشرد
که دعوي نشايد
در
او پيش برد
خرد باد
در
نيک و بد يار او
خدا باد سازنده کار او
خردمند روي از پذيرش نتافت
به غواصي
در
به دريا شتافت
چو
در
بزم شادي نشست آوري
به ار يار خندان به دست آوري
مکن
در
رخ هيچ غمگين نگاه
که تا بر تو شادي نگردد تباه
نبايد کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخيي
در
سخن
طعامي که
در
خانه داري به بند
به هفتاد خانه رسد بوي گند
چو از خانه بيرون فرستي به کوي
در
و درگهت را کند مشگ بوي
خدائيست روي از خورش تافتن
که
در
گاو و خر شايد اين يافتن
هميشه لب مرد بسيار خوار
در
آروغ بد باشد از ناگوار
ترا دست و پاي آن پرستشگرند
که تا نگذري از تو
در
نگذرند
به خون ريختن کمتر آور بسيج
در
انديش ازين کنده پاي پيچ
کژاوه چنان ران که تا يکدوميل
نيندازدت ناقه
در
پاي پيل
عنانکش دوان اسب انديشه را
که
در
ره خسکهاست اين بيشه را
چو با بيگنه راي جنگ آوري
به ار
در
ميانه درنگ آوري
درآمد خرامان سمن سينه اي
به من داد تيغي
در
آيينه اي
چو لختي زمين را طرف
در
نوشت
ز پهلوي وادي درآمد به دشت
در
آن جاي پاکان يک اهريمنست
که با دوستان خدا دشمنست
همه
در
هراسيم از ين ديو زاد
توئي ديو بند از تو خواهيم داد
چو يکمه
در
ان باديه تاختند
ازو نيز هم رخت پرداختند
فرو رفتن آفتاب از جهان
در
آن ژرف دريا نبودي نهان
به ما
در
فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و درياي آب
چو آبي به يکجا مهيا شود
شود حوضه و
در
به دريا شود
معيب بود تا بود
در
مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در
آن بحر کورا محيطست نام
معلق بود آب دريا مدام
علم چون به زير آرد از اوج او
توان ديدنش
در
پس موج او
چو آن چشمه گرم را ديد شاه
نشد چشم او گرم
در
خوابگاه
بسي سنگ رنگين
در
آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سياه
وزان خرمي جان دهد
در
زمان
همان ديدن و دادن جان همان
کنند آن هيونان ازان سنگ بار
نمانند خود را
در
آن سنگسار
درون را نيندود و خالي گذاشت
که رازي
در
آن پرده پوشيده داشت
ز سنگي که
در
يک منش خون بود
چو کوهي بهم برنهي چون بود
ازان ره که
در
پاي پيل آمدش
گذرگه سوي رود نيل آمدش
کمر
در
کمر کوهي از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوي مشک
زدي قهقهه چون بر او تاختي
از آنسوي خود را
در
انداختي
بر او گر يکي رفتني و گر هزار
چو مرغان پريدي
در
آن مرغزار
وزينسو ره پشته بي راغ بود
طرف تا طرف باغ
در
باغ بود
هوا از لطافت درو مشک ريز
زمين از نداوت
در
او چشمه خيز
تکش با تلاوش
در
آويخته
چنين رودي از هر دو انگيخته
کرا دل دهد کز چنين جاي نغز
نهد پاي خود را
در
آن پاي لغز
در
آن ره ز رفتن نياسود هيچ
نميکرد جز راه رفتن بسيچ
در
آن ره نبودش جز اين هيچ کار
که چون باد بردي ز دلها غبار
چوزان دشت بگذشت چون ديو باد
قدم
در
دگر ديو لاخي نهاد
بياباني از آتشين جوش او
زباني سخن گفته
در
گوش او
چو لختي
در
آن دشت پيمود راه
به باغ ارم يافت آرامگاه
يکايک درختانش از ميوه پر
همه ميوه بيجاده و لعل و
در
چو شه شد
در
آن قصر زرينه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
در
او گنبدي روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نگهدار ناموس ما
در
نهفت
که خواهي تو نيز اندرين خاک خفت
غبار پراکنده را
در
مغاک
رها کن که هم خاک به جاي خاک
صفحه قبل
1
...
1303
1304
1305
1306
1307
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن