167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

اقبالنامه نظامي

  • نظامي بر اين در مجنبان کليد
    که نقش ازل بسته را کس نديد
  • کند مهره اي را به کف در نهان
    دگر باره آرد برون از دهان
  • نشاط غنا در من آور پديد
    فراغت دهم زانچه نتوان شنيد
  • گذشت از رصد بندي اختران
    نبود آنچه مقصود بودش در آن
  • در آن کشف کوشيد کز روي راز
    براندازد اين هفت کحلي طراز
  • در اين وعده مي کرد شبها بروز
    شبي طالعش گشت گيتي فروز
  • که برداري آرام از آرامگاه
    در اين داوري سر نپيچي زراه
  • در اين داوري کاوري راه پيش
    رضاي خدا بين نه آزرم خويش
  • يکي آنکه در لشگرم وقت پاس
    ز دژخيم ترسم که آيد هراس
  • دگر آنکه برقصد چندين گروه
    سپه چون کشم در بيابان و کوه
  • در آن جاي بيگانه از خشک و تر
    چه درمان کنم خاصه با کور و کر
  • در آموز اول به من رسم و راه
    پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
  • بر آمودگاني چو دريا به در
    سر و مغزي از خويشتن گشته پر
  • زناسک بمنسک در آري سپاه
    ز هابيل يابي به قابيل راه
  • همه پيش حکمت مسخر شوند
    وگر سرکشند از تو در سر شوند
  • ندارد کس از سر کشان پاي تو
    نگيرد کسي در جهان جاي تو
  • وگر زانکه در رهگذرهاي نو
    کسي بايدت پس رو و پيش رو
  • کسي کاورد با تو در سرخمار
    براو ظلمت خويش را برگمار
  • بدان تا چو سايه در آن تيرگي
    فرو ميرد از خواري وخيرگي
  • زبان دان شوي در همه کشوري
    نپوشد سخن بر تو از هر دري
  • وز آنروز غافل نبود از بسيچ
    جز آن شغل در دل نياورد هيچ
  • بجز سفر اعظم که در بخردي
    نشاني بد از مايه ايزدي
  • ارسطو نخستين ورق در نوشت
    خبر دادش از گوهر خوب و زشت
  • شه آن نامه ها را همه مهر کرد
    بپيچيد و بنهاد در يک نورد
  • چنين بود در نامه رهنماي
    از آن پس که بود آفرين خداي
  • چنين زد مثل مرد گوهر شناس
    که گر خوبي از خويشتن در هراس
  • مخواه از کسي کين آباي او
    نظر بيش کن در محاباي او
  • صد گرچه همسايه شد با نهنگ
    در تاج دارد نه شمشير جنگ
  • مزن در کس از بهر کس نيش را
    به پاي خود آويز هر ميش را
  • چو در پرده ناجنس باشد همال
    ز تهمت بسي نقش بندد خيال
  • مشو با زبون افکنان گاو دل
    که ماني در اندوه چون خر به گل
  • فراخ آستين شو کزين سبز شاخ
    فتد ميوه در آستين فراخ
  • مخور باده در هيچ بيگانه بوم
    تن آسان مشو تا نباشي به روم
  • بنازي که دولت نمايد مرنج
    که در ناز دولت بود کان گنج
  • صدف زان همه تن شدست استخوان
    که مغزي چو در دارد اندرميان
  • به سختي در اختر مشو بدگمان
    که فرخ تر آيد زمان تا زمان
  • نکوي راي چون راي را بد کند
    چنان دان که بد در حق خود کند
  • در آن گرم و سردي سلامت مجوي
    که گرداند از عادت خويش روي
  • مژه در نخفتن چو الماس دار
    به بيداري آفاق را پاس دار
  • چو يابي توانائيي در سرشت
    مزن خنده کانجا بود خنده زشت
  • جهان را که بيني چنين سرخ و زرد
    بساطي فريبنده شد در نورد
  • اگر آب در خاک عنبر شود
    سرانجام گوهر به گوهر شود
  • جهان خار در پشت و ما خارپشت
    به هم لايقست اين درشت آن درشت
  • يکي گفت کز زشتي روي او
    نگردد کسي در جهان شوي تو
  • دگر گفت نيکو سخن رانده اي
    تو در خانه از نيکوئي مانده اي
  • کسي کو نداند که در وقت خواب
    دگر ره به بيداري آرد شتاب
  • ز خفتن چو مردن بود در هراس
    که ماند بهم خواب و مرگ از قياس
  • به دريا درآنکس که جان ميکند
    هم آنکس که در کوه کان مي کند
  • جهان آن کسي راست کو در جهان
    خورد توشه راه با همرهان
  • گذر گر به هامون کند گر به کوه
    پراکندگي ناورد در گروه
  • نشايد دران داوري پي فشرد
    که دعوي نشايد در او پيش برد
  • خرد باد در نيک و بد يار او
    خدا باد سازنده کار او
  • خردمند روي از پذيرش نتافت
    به غواصي در به دريا شتافت
  • چو در بزم شادي نشست آوري
    به ار يار خندان به دست آوري
  • مکن در رخ هيچ غمگين نگاه
    که تا بر تو شادي نگردد تباه
  • نبايد کزان لهو گستاخ کن
    رود با تو گستاخيي در سخن
  • طعامي که در خانه داري به بند
    به هفتاد خانه رسد بوي گند
  • چو از خانه بيرون فرستي به کوي
    در و درگهت را کند مشگ بوي
  • خدائيست روي از خورش تافتن
    که در گاو و خر شايد اين يافتن
  • هميشه لب مرد بسيار خوار
    در آروغ بد باشد از ناگوار
  • ترا دست و پاي آن پرستشگرند
    که تا نگذري از تو در نگذرند
  • به خون ريختن کمتر آور بسيج
    در انديش ازين کنده پاي پيچ
  • کژاوه چنان ران که تا يکدوميل
    نيندازدت ناقه در پاي پيل
  • عنانکش دوان اسب انديشه را
    که در ره خسکهاست اين بيشه را
  • چو با بيگنه راي جنگ آوري
    به ار در ميانه درنگ آوري
  • درآمد خرامان سمن سينه اي
    به من داد تيغي در آيينه اي
  • چو لختي زمين را طرف در نوشت
    ز پهلوي وادي درآمد به دشت
  • در آن جاي پاکان يک اهريمنست
    که با دوستان خدا دشمنست
  • همه در هراسيم از ين ديو زاد
    توئي ديو بند از تو خواهيم داد
  • چو يکمه در ان باديه تاختند
    ازو نيز هم رخت پرداختند
  • فرو رفتن آفتاب از جهان
    در آن ژرف دريا نبودي نهان
  • به ما در فرو رفتن آفتاب
    اشارت به چشمه است و درياي آب
  • چو آبي به يکجا مهيا شود
    شود حوضه و در به دريا شود
  • معيب بود تا بود در مغاک
    معلق بود چون بود گرد خاک
  • در آن بحر کورا محيطست نام
    معلق بود آب دريا مدام
  • علم چون به زير آرد از اوج او
    توان ديدنش در پس موج او
  • چو آن چشمه گرم را ديد شاه
    نشد چشم او گرم در خوابگاه
  • بسي سنگ رنگين در آن موجگاه
    همه ازرق و سرخ و زرد و سياه
  • وزان خرمي جان دهد در زمان
    همان ديدن و دادن جان همان
  • کنند آن هيونان ازان سنگ بار
    نمانند خود را در آن سنگسار
  • درون را نيندود و خالي گذاشت
    که رازي در آن پرده پوشيده داشت
  • ز سنگي که در يک منش خون بود
    چو کوهي بهم برنهي چون بود
  • ازان ره که در پاي پيل آمدش
    گذرگه سوي رود نيل آمدش
  • کمر در کمر کوهي از خاره سنگ
    برآورده چون سبز با بوي مشک
  • زدي قهقهه چون بر او تاختي
    از آنسوي خود را در انداختي
  • بر او گر يکي رفتني و گر هزار
    چو مرغان پريدي در آن مرغزار
  • وزينسو ره پشته بي راغ بود
    طرف تا طرف باغ در باغ بود
  • هوا از لطافت درو مشک ريز
    زمين از نداوت در او چشمه خيز
  • تکش با تلاوش در آويخته
    چنين رودي از هر دو انگيخته
  • کرا دل دهد کز چنين جاي نغز
    نهد پاي خود را در آن پاي لغز
  • در آن ره ز رفتن نياسود هيچ
    نميکرد جز راه رفتن بسيچ
  • در آن ره نبودش جز اين هيچ کار
    که چون باد بردي ز دلها غبار
  • چوزان دشت بگذشت چون ديو باد
    قدم در دگر ديو لاخي نهاد
  • بياباني از آتشين جوش او
    زباني سخن گفته در گوش او
  • چو لختي در آن دشت پيمود راه
    به باغ ارم يافت آرامگاه
  • يکايک درختانش از ميوه پر
    همه ميوه بيجاده و لعل و در
  • چو شه شد در آن قصر زرينه خشت
    گمان برد کامد به قصر بهشت
  • در او گنبدي روشن از زر ناب
    درفشنده چون گنبد آفتاب
  • نگهدار ناموس ما در نهفت
    که خواهي تو نيز اندرين خاک خفت
  • غبار پراکنده را در مغاک
    رها کن که هم خاک به جاي خاک