نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
اقبالنامه نظامي
سرافکنده چون آب
در
پاي خويش
ز سردي فسردند بر جاي خويش
بپرسيد و هرمس بدو گفت راز
که همت
در
آسمان کرد باز
همه فيلسوفان صده
در
صده
به پائينگه تخت او صف زده
تفاخر کنان هر يکي
در
فني
به فرهنگ خود عالمي هر تني
دروغي نگويم
در
اين داوري
به حجت زنم لاف نام آوري
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادي او داشت
در
جمله فن
برون رفت و روي از جهان
در
کشيد
چو عنقا شد از بزم شه ناپديد
مگر کان غنا ساز آواز رود
در
آن خم بدين عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جاي
در
خم گرفت
پي چرخ و دنبال انجم گرفت
چو آن ناله را نسبت از رود يافت
در
آن پرده گه رودگر رود بافت
در
او نغمه و نالهاي درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
چنان کان ددان
در
خروش آمدند
از آن بي هوشي باز هوش آمدند
در
آن کارعلوي بسي رنج برد
بسي روز و شب را به فکرت سپرد
در
آن نسبتش بخت ياري نداد
که بيهوش را آرد از هوش باد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در
آن کار سرگشته ماند اي شگفت
ندانم که
در
پرده آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
برون شد خطي گرد خود
در
کشيد
نوا ساخت تا نسبت آمد پديد
از آن بي هوشي چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو
در
خروش آمدند؟
بر افزود پايش
در
آن سروري
به نزد خودش داد بالاتري
شه از نسبتي کو
در
آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت
در
آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرين ستور
گله پيش
در
کرد و مي رفت شاد
شکيبنده مي بود تا بامداد
شبانه عجب ماند از آن داوري
در
آن کار جست از خرد ياوري
نهاد نگين را چنان بد حساب
که دارنده را داشتي
در
حجاب
مگر زان نواي بريشم نواز
بريشم کشم روم را
در
طراز
سر از شغل دنيا چنان تافتست
که
در
گور گوئي دري يافتست
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر
در
جهان آورد
چو زاندازه شد خواهش شهريار
دل کاردان
در
نيامد به کار
نمايد که رفتن بدو راي نيست
که مهر تو را
در
دلش جاي نيست
چو
در
نافه مشک آشنائي دهد
بر او بوي خوش بر گوائي دهد
چنان مي نمايد که
در
بزمگاه
به نيکي مرا ياد ناورد شاه
وگر نرم نايد ز گوينده گفت
درشتي بود شاه را
در
نهفت
هر آن نيک و بد کايد از
در
برون
به داراي درگه بود رهنمون
نگر تا به طوفان ز درياي آب
در
اين کشمکش چون نمايم شتاب
در
اين بندگي خواجه تاشم تو را
گر آيم به تو بنده باشم تو را
شد آن گنج را ديد
در
گوشه اي
ز بي توشه اي ساخته توشه اي
تماشاي او
در
دلش کار کرد
به پايش بجنباند و بيدار کرد
بر آن راهرو نيم جوبار نيست
که او را يکي جو
در
انبار نيست
دگر باره پرسيد از او شهريار
که تو کيستي من کيم
در
شمار
خردمند پاسخ چنين داد باز
که بر شه گشايم
در
بسته باز
دگر ره جوابيش چون سيم داد
که سيماب
در
گوش نتوان نهاد
تواني که روشن کني سينه را
در
او آري آيين آيينه را
چو بردن تواني ز آهن تو زنگ
که تا جاي گيرد
در
او نقش و رنگ
از آنجا خبر داد کار آزماي
که نوشاب را
در
سياهيست جاي
تو
در
پاک ميکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زينهار
چو گفت اين سخنهاي پرورده پير
سخن
در
دل شاه شد جايگير
مغني غنا را درآور به جوش
که
در
باغ بلبل نبايد خموش
مگر خاطرم را به جوش آوري
من گنگ را
در
خروش آوري
چو
در
هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
بسي نکته هاي گره بسته گفت
که آن
در
ناسفته را کس نسفت
خرد رشته
در
يکتاي توست
درفش گره باز کن راي توست
وليکن نخواهم که جز شهريار
رود
در
سخن هيچکس را شمار
نشانش پديد است و او ناپديد
در
بسته را از که جويم کليد
خدا را نشايد
در
انديشه جست
که ديو است هرچ آن ز انديشه رست
هر انديشه اي کان بود
در
ضمير
خيالي بود آفرينش پذير
دگر باره پرسيد هندوي پير
که جان چيست
در
پيکر جان پذير
فرو مردن جان و آتش يکيست
در
اين بد بود گر کسي را شکيست
که بيننده خواب را
در
خيال
چه نيرو برون آورد پروبال
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببيند جهان
در
جهان سرگذشت
گرت
در
دل آيد که راز نفهت
چرا گشت پيدا برآنکس که خفت
روان چون برهنه شود
در
خيال
نپوشد براو صورت هيچ حال
چه نيروست
در
جنبش چشم بد
که نيکوي خود را کند چشم زد
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نيز بايد
در
آن رخنه راه
هوا گر هوائي بود سودمند
در
ارکان آن چيز نايد گزند
مزاج هوا چون بود زهرناک
بيندازد آن چيز را
در
مغاک
وليکن به نزديک من
در
نهفت
جز اين علتي هست کان کس نگفت
چو بيند عجب کاريي
در
خيال
به تأديب چشمش دهد گوشمال
کسي را که چشمي رسد ناگهان
دهن دره اش اوفتد
در
دهان
هر آيينه
در
نقش اين گنبد است
اگر نيک نيکست اگر بد بداست
خدائي که هست آفرينش پناه
چو بيند نيازي
در
اين عرضه گاه
چو يکسان بود رنگ ها
در
لويد
چرا اين سيه گشت و آن شد سپيد
به روئي کند رويها را چو ماه
به روئي دگر رويها
در
سياه
مغني بيار آن ره باستان
مرا ياريي ده
در
اين داستان
ز بس بخشش او
در
آن مرز و بوم
برافتاد درويشي از اهل روم
چو لختي سخن گفت از آن
در
که بود
به خلوتگه خويش رغبت نمود
چنين هفت پرگار بر گرد شاه
در
آن دايره شه شده نقطه گاه
دل شه
در
آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخي درآمد به کار
به دانندگان راز بگشاد و گفت
که تا کي بود راز ما
در
نهفت
بسي شب به مستي شد و بيخودي
گذاريم يک روز
در
بخردي
يک امروز بينيم
در
ماه و مهر
گشائيم سر بسته هاي سپهر
نخستين سبب را
در
اين تاروپود
بجوئيم از اجرام چرخ کبود
وليکن نيوشنده را
در
جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب
که دايم به دانش گراينده باش
در
بستگي را گشاينده باش
بجز آنکه آن جنبشي فرد بود
سه جنبش به يکجاي
در
خورد بود
سه خط زان سه جنبش پديدار شد
سه دوري
در
آن خط گرفتار شد
در
آن جسم جنبنده نامد قرار
همي بود جنبان بسي روزگار
چکيد از هوا تريي
در
مغاک
پديد آمد آبي خوش و نغز و پاک
چنين راند واليس دانا سخن
که نوباد شه
در
جهان کهن
ز جنبش نمودن به جائي رسيد
کزو آتشي
در
تخلخل دميد
چو نيروي جنبش
در
او کرد کار
به افسردگي زو برآمد بخار
ز پرسيدن شاه ايزد شناس
چنان
در
دل آمد مرا از قياس
شد آن آب جنبش پذير آسمان
شد اين آرميده زمين
در
زمان
از آنگه که بردم به انديشه راه
در
اين طاق پيروزه کردم نگاه
نقابيست اين دود
در
پيش نور
دريچه دريچه ز هم گشته دور
در
انديشه من چنان شد درست
که ناچيز بود آفرينش نخست
جداگانه هر گوهري را نگاشت
که
در
هيچ گوهر ميانجي نداشت
سکندر که خورشيد آفاق بود
به روشن دلي
در
جهان طاق بود
پس آنگاه گفت اي هنر پروران
بسي کردم انديشه
در
اختران
هر آن صورتي کايد اندر ضمير
توان کردنش
در
عمل ناگزير
چو ما لوح خلقت ندانيم خواند
تجسس
در
او چون توانيم راند
صفحه قبل
1
...
1302
1303
1304
1305
1306
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن