نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
اقبالنامه نظامي
ز پيران زاهد بسي نيک مرد
که
در
شب دعائي توانند کرد
به اندازه جهد خود هر کسي
در
آن کار ياري نمودي بسي
گر آهن نبودي بر آن
در
کليد
به افسونگران چاره کردي پديد
ز بزم طرب تاب شغل شکار
نديدي به بازيچه
در
هيچ کار
يکي روز مي خوردن آغاز کرد
در
خرمي بر جهان باز کرد
سراينده اي بود
در
بزم شاه
که شه را درو بيش بودي نگاه
چو
در
چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کي مدبر بدسرشت
گر از راز ما بر گشايند بند
بگيرد جهان
در
جهان بوي گند
همان قول ديگر که
در
وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را
در
گمان
که
در
پيکري کايزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
از اين روي
در
شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
شد آن مرد و آن حلقه
در
گوش کرد
سخن ني زبان را فراموش کرد
به بيغوله اي ديد چاهي شگرف
فکند آن سخن را
در
آن چاه ژرف
دل خود
در
انديشه نگذاشتي
به آن ني دل خويش خوش داشتي
برون رفته بد شاه روزي به دشت
در
آن دشت بر مرد چوپان گذشت
چنان بود
در
ناله ني به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در
آن داوري ساعتي پي فشرد
برآهنگ سامان او پي نبرد
در
او جان نه و عشق جان منست
بدين بي زباني زبان منست
چو
در
پرده ني نفس يافت راه
همان راز پوشيده بشنيد شاه
چنان دان که از غنچه لعل و
در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
چنين گويد آن نغز گوينده پير
که
در
فيلسوفان نبودش نظير
شکسته جهان کام
در
کام او
رسيده به نوميدي انجام او
در
آن تب بسي چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان
در
خورد
ملک زاده اي بود
در
شهر مرو
بهي طلعتي چون خرامنده سرو
در
آن تب که جز داغ دودي نداشت
بسي چاره کردند و سودي نداشت
در
آن ناحيت بود از انديشه دور
بياباني از کوه و از بيشه دور
در
آن رستني را نه بيخ و نه برگ
بنام آن بيابان بيابان مرگ
کسي کوشدي نااميدي از جهان
در
آن محنت آباد گشتي نهان
رفيقي وفادار ديرينه داشت
که مهر ملک زاده
در
سينه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در
آن ره کند خويشتن را هلاک
فروماند سرگشته
در
کار خويش
که نارفته چون آمد آن راه پيش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست
در
چاره کار او
ز رخ بند برقع برانداختش
در
آن بزمگه بر دو بنواختش
کسي را که پاکي بود
در
سرشت
چنين قصه ها زو توان درنوشت
مغني يکي نغمه بنواز زود
کز انديشه
در
مغزم افتاد دود
چنان برکش آن نغمه نغز را
که ساکن کني
در
سر اين نغز را
سراينده استاد را روز درس
ز تعليم او
در
دل افتاد ترس
که گوئي چه ره زد هنر پيشه را
چه شوريد
در
مغزش انديشه را
بدان صيد وامانده ام زين شکار
که يک دل نباشد دلي
در
دو کار
فضولي کز آن مايه آمد به زير
به طشتي
در
انداخت دانا دلير
چو پر کرد از اخلاط آن مايه طشت
بت خوب
در
ديده ناخوب گشت
جوانمرد چون
در
صنم بنگريست
به استاد گفت اين زن زشت کيست
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله
در
بند کارش بدم
چو اين مايه
در
تن نمي دانيش
به صورت زن زشت مي خوانيش
مريز آب خود را
در
اين تيره خاک
کز اين آب شد آدمي تابناک
ز تعليم دانا فروبست گوش
در
عيش بگشاد بر ناز و نوش
همان مهر و خدمتگري پيشه داشت
همان کارداني
در
انديشه داشت
خجسته گلي خون من خورد او
بجز من نه کس
در
جهان مرد او
در
آن عيد کان شکر افشان کنم
عروسي شکر خنده قربان کنم
که قبطي زني بود
در
ملک شام
زميري پدر ماريه ش کرده نام
منش داد
در
دانش آموختن
به سامان شد از دانش اندوختن
زن دانش آموز دانش سرشت
چو لوحي ز هر دانشي
در
نبشت
ز بس زر که آن سيم تن ساز کرد
در
گنج برخاکيان باز کرد
چه زر
در
ترازوي آن کس چه سنگ
که آرد زر بي ترازو به چنگ
ندانيم چون ديگران پيشه اي
مگر
در
جهان کردن انديشه اي
تواند که بانوي عاجز نواز
گشايد به ما بر
در
گنج باز
جهان را چنين گنج گوهر بسيست
کليد
در
گنج با هر کسيست
صليبي دو گيسوي مشگين کمند
در
آن مهره آورده با پيچ و بند
نيوشندگان را
در
آن داوري
غلط شد زبان زان زبان آوري
به پوشيدگي کرد رمزي پديد
در
او آهنين قفل زرين کليد
گر آن کيميا را گهر
در
گياست
گياي قلم گوهر کيمياست
کسي را بود کيميا
در
نورد
که او عشوه کيمياگر نخورد
دمي چند بر کار کرداي شگفت
خراساني آمد دمش
در
گرفت
که اين مهره
در
حقه اي نه به راز
زهي مهره دزد و زهي مهره باز
گرآيد زمن دستکاري شگرف
نيارند با من
در
اين کار حرف
فرستاد
در
شهر بالا و پست
طبريک طلب کرد و نامد بدست
به راهي که ديده نشانش نديد
چنان شد که کس
در
جهانش نديد
کمر بسته توست
در
ملک شام
به گوهر کنيز و به خدمت غلام
جز او هر که اين صنعت آرد به کار
جوي نارد از گنج او
در
شمار
نوائي که
در
وي نوائي بود
نوائي نه کز بينوائي بود
خنيده چنين شد
در
اقصاي روم
که بي سيمي آمد ز بيگانه بوم
کنون لعل و گوهر فروشي کند
خرد کي
در
اين ره خموشي کند
که مردي عزيزي و آزاد چهر
به فرخندگي
در
تو ديده سپهر
نديده جهان نقش بيداد تو
به نيکي شده
در
جهان ياد تو
وزان پيشه نيزم نوائي نبود
که
در
کار و کسبم وفائي نبود
ز چيزي که دارد به خوردن بسيچ
نبودم بجز خون
در
آن خانه هيچ
من و زن
در
آن خانه تنها و بس
مرا گفت کي شوي فرياد رس
نديدم دري کان نه
در
بسته بود
که سختي به من سخت پيوسته بود
بسي گرد ويرانه کردم طواف
شتابنده چون ديو
در
هر شکاف
سرائي کهن يافتم سالخورد
دري
در
نشسته بر او دود و گرد
بر آتش نهاده لويدي فراخ
نمک سود فربه
در
او شاخ شاخ
من از هول زنگي و تيمار خويش
فروماندم آشفته
در
کار خويش
که از بينوائي و بي مايگي
گرفتم
در
اين سايه همسايگي
مگر کز تو کارم به جائي رسد
در
اين بينوائي نوائي رسد
که امشب
در
اين کاخ ويرانه رنگ
به اميد مالي گرفتم درنگ
تو
در
کنج کاشانه پنهان شوي
شکيبنده چون شخص بيجان شوي
که من
در
دل آن دارم اي هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
دگر نيمه را همچنان کرد خرد
به آيين پيشينه
در
بست و برد
چو
در
خانه رفتم به نيروي بخت
نهادم ز دل بارو از پشت رخت
چه ديدم يکي گنج کاني
در
او
ز ياقوت و زر هر چه داني دراو
چنين بود گوينده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق
در
نوشت
چو شه نامه حکم واليس خواند
در
آن حکم نامه شگفتي بماند
که مارا سر پرده تنگ نيست
بجز پي فراخي
در
آهنگ نيست
در
آن داوري هرمس تيز مغز
بحق گفت انديشه اي داشت نغز
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در
دانش ايزدي باز کرد
به هر نکته اي حجتي باز بست
که چون نور
در
ديده و دل نشست
چو
در
کس ز جنبش نشاني نيافت
بجنبيد و روي از رقيبان بتافت
چو
در
پرده راست کج باختند
از اين پرده شان رخت پرداختند
صفحه قبل
1
...
1301
1302
1303
1304
1305
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن