نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
شرف نامه نظامي
کشيده
در
آن شهر کوهي بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
به کار آزمائي دلش تيز شد
در
آن عزم رايش سبک خيز شد
در
آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستي به شاه آورند
در
آن شهر با فرخي تاختند
به جايي خوش آرامگه ساختند
چنان
در
دويدن شدي ناصبور
کزان ره نگشتي به شمشير دور
چو گردون گردنده لختي بگشت
فلک منزلي چند راه
در
نوشت
گرفتند ياران زمامش به چنگ
که
در
پويه بنماي لختي درنگ
که زيرکتر ما
در
اين ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براين نيز چون مدتي
در
گذشت
بتابيد خورشيد بر کوه و دشت
به ياري دگر نيز نوبت رسيد
شد او نيز
در
نوبتي ناپديد
ز حيرت
در
آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
جهان
در
جهان خلق بسيار ديد
رميد از همه با کسي نارميد
گزارش چنين شد درين کارآگاه
که چون زد
در
آن غار شه بارگاه
بسي گنج
در
کار آن غار کرد
وزان غار شهري چو بلغار کرد
در
آرايش آمد همه روي شهر
زمين يافت از گنج پوشيده بهر
چو آبي که ابرش به بالا برد
به باز آمدن
در
به دريا برد
ز دانش بسي مايها ساز کرد
در
حکمت ايزدي باز کرد
که خواننده را سر برآرد ز خواب
به رقص آورد ماهيان را
در
آب
زمانه گرم داد خواهد امان
چنين آمد انديشه را
در
گمان
که
در
باغ اين نقش رومي نورد
گل سرخ رويانم از خاک زرد
کنم گنجي از سفته طبع پر
چو فيروزه فيروز و دري چو
در
چو
در
دانش ودين سرافراز گشت
همه دانش و دين بدو بازگشت
چنين بلبلي
در
گلستان او
مبارک نفس باد بر جان او
توئي
در
جهان شاه بيدار بخت
تو را ديد دولت سزاوار تخت
ازين کوزه گل گر آبي چکيد
در
آن ژرف دريا کي آيد پديد
نوائي سرايم
در
ايام تو
که ماند درو سالها نام تو
از آن بيشتر کاوري
در
ضمير
ولايت ستان باش و آفاق گير
اقبالنامه نظامي
چو
در
قدرت آيد سخن زان دلير
که بي قدرتش نيست بالا و زير
چو ره ياوه گردد نماينده اوست
چو
در
بسته باشد گشاينده اوست
در
آن روضه خوب کن جاي ما
ببر نقش ناخوبي از راي ما
نبينم من آن زهره
در
خويشتن
که گويم تو را اين و آن ده به من
تو مستغني از هر چه
در
راه توست
نياز همه سوي درگاه توست
من آن ذره
در
خردم از ديده دور
که نيروي تو بر من افکند نور
به نيروي تو چون پديد آمدم
در
گنجها را کليد آمدم
حفاظت چنان باد
در
کار من
که خشنود گردي ز گفتار من
سرآهنگ پيشينه کج رو کند
نوائي دگر
در
جهان نو کند
چو پيري
در
آن پيکر آرد شکست
جوان پيکري ديگر آرد بدست
در
آن کوره کايينه روشن کنند
چو بشکست از آيينه جوشن کنند
سراينده اي داشتم
در
نهفت
که با من سخنهاي پوشيده گفت
در
انديشه اين گذرهاي تنگ
هم از تن توان شد هم از روي رنگ
چو طوفان انديشه را هم گرفت
شب آمد
در
خوابگاهم گرفت
در
آن شب چگونه توان کرد راه
درين ره چگونه توان ديد چاه
فلک پاسگه را براندوده نيل
سر پاسبان مانده
در
پاي پيل
من از کله شب
در
اين دير تنگ
همي بافتم حله هفت رنگ
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته
در
نديدم کسي
در
سراي کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
شبي کز سياهي بدان پايه بود
کزو نور
در
تهمت سايه بود
در
آن وحشت آباد فترت پذير
شده دولت شه مرا دستگير
در
آمد به غريدن ابر بلند
فرو ريخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شير بود
زبانم
در
آن شغل شمشير بود
يکي سرو پيراستم
در
چمن
که بر ياد او مي خورد انجمن
کجا قطره تا
در
به دريا برد
خرد آرد و زين بصره خرما برد
مثل زد
در
اين آنکه فرزانه بود
که برنايد از هيچ ويرانه دود
چو باران فراوان بود
در
تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
من آن عود سوزم که
در
بزم شاه
ندارم جز اين يک وثيقت نگاه
دو کرم است کان
در
بريشم کشي
کند دعوي آبي و آتشي
کند يک مگس مايه خورد و خفت
به دزدي خورد ديگري
در
نهفت
از آن پيش کارد شبيخون شتاب
چو دراج
در
ده صلاي کباب
چه بازيچه کين چرخ بازيچه رنگ
نبازد
در
اين چار ديوار تنگ
کسي را که گردن برآرد بلند
همش باز
در
گردن آرد کمند
خيالي به خوابي به
در
مي برم
به افسانه عمري به سر مي برم
به اين پر کجا بر توانم پريد
به پائي چنين
در
چه دانم رسيد
چو فياض دريا درآمد به موج
ز کام صدف
در
درآرد به اوج
از آن ابر کاتش
در
آب افکند
زمين سايه بر آفتاب افکند
در
اين شهر کاقبال ياري کند
که باشد که او شهرياري کند
خرد گفت که آنکس بود شهريار
که باشد پسنديده
در
هر ديار
به دريا رسد
در
فشاند ز دست
کند گرده کوه را لعل بست
از آن شد براو آفرين جاي گير
که
در
آفرينش ندارد نظير
جز او هر که را ديدم از خسروان
نديدم
در
او جاي خلوت روان
همين رشته را ديدم از لعل پر
ضميري چو دريا و لفظي چو
در
شنيدم که بالاي اين سبز فرش
خروسي سپيداست
در
زير عرش
شهي که آنچه
در
دور ايام اوست
بر او خطبه و سکه نام اوست
چو
در
جام ريزد مي سالخورد
شبيخون برد لعل بر لاجورد
سراب از سر آب نشناختن
کشد تشنه را
در
تک و تاختن
نه من مانده ام خيره
در
کار او
که گفت: آفريني سزاوار او
ازان زلزله کاسمان را دريد
شد آن شهرها
در
زمين ناپديد
فلک را سلاسل زهم بر گسست
زمين را مفاصل بهم
در
شکست
در
اعضاي خاک آب را بسته کرد
ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
نمانده يکي ديده بر جاي خويش
جهان
در
جهان سرمه ز اندازه بيش
نه يک رشته را مهره بر کار ماند
نه يک مهره
در
هيچ ديوار ماند
در
آن رخنه منگر که از پيچ و تاب
شد از مملکت دور اکنون خراب
زهي آفتابي که از دور دست
به نور تو بينيم
در
هر چه هست
نه آن شد کله داري پادشاه
که دارد به گنجينه
در
صد کلاه
دماغي که آن
در
سر آرد غرور
ز سرها تو کردي به شمشير دور
کله دار عالم توئي
در
جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
چو
در
داد بيشي و پيشيت هست
سزد گر شوي بر کيان پيش دست
چو توفيق ما هر دو همره شود
سخن را يکي پايه
در
ده شود
به اين گل که ريحان باغ منست
در
ايوان تو شب چراغ منست
برآراي مجلس برافروز جام
که جلاب پخته ست
در
خون خام
تو مي خور بهانه ز
در
دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد
در
انديشه هوش
همه ساله مي خوردنت باد نوش
قران تو
در
گردش روزگار
ميفتاد چون چرخ گردان ز کار
دماغ فلک را به انديشه سفت
در
بستگيها گشاد از نهفت
زهر
در
بدانش دري درکشيد
وز آن جمله دريائي آمد پديد
صدف چون زهر گوهري گشت پر
پديد آمد از روم درياي
در
خبر يافتند از ره کين و مهر
که
در
هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون کان نواحي ورق
در
نوشت
زمان گشت و زو نام دانش نگشت
يکي خرگه از شوشه سرخ بيد
در
آن خرگه افشانده خاک سپيد
دلش چون شدي سير ازين دامگاه
در
آن خرگه آوردي آرامگاه
دعا کردنش بين چه
در
پرده بود
همانا که شاهي دعا کرده بود
صفحه قبل
1
...
1300
1301
1302
1303
1304
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن