167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • برانيد اينزمان خود را در آن ذات
    رهائي را دهيد اينجاي در ذات
  • در آخر در گشودش ناگهاني
    بر او شد منکشف راز معاني
  • بسي با رند در ميخانه گشتم
    در آخر از همه بيگانه گشتم
  • چو دراي ذات در افعال ماندي
    چرا در گفتن هر قال ماندي
  • تو آگاه دلي در صورت خود
    بمانده بود اندر نيک و در بد
  • دلا حق بين که حق داري تو در خويش
    طلب کن در بر خود رهبر خويش
  • ز دنيا در گذشت و در فنا ديد
    خدا خود را از آن عين بقا ديد
  • يکي ديدست از خود در گذشته
    تمامت سالک آسا در نوشته
  • يکي ديدست و در يکي کلامست
    در اينمعني خداي خاص و عام است
  • از آن نامحرمي کاين سر نداري
    که در پاي وصالش سر در آري
  • خدا با تست و تو در جستجوئي
    در اين معني تو چون نادان چگوئي
  • در آخر راز او بيند در اينجا
    يکي اندر يکي بگزيند اينجا
  • ترا چون کعبه حاصل شد در اينجا
    حقيقت جانت واصل شد در اينجا
  • نميگنجد در اينجا کفر و اسلام
    کجا گنجد در اينجا ننگ با نام
  • تو در درياي او چون غوطه خوردي
    حقيقت در معني را تو بردي
  • دو عالم آنزمان در پيش بيني
    همه کون و مکان در خويش بيني
  • چنين خواهد بدن در آخر کار
    که در جان مي شود پنهان به يکبار
  • تو در صورت چنين ماندي گرفتار
    که همچون مرغ در دامي گرفتار
  • وگر ماني تو سرگردان در اينجا
    بهر جانب شوي پران در اينجا
  • تو در اسرار جان راهي نداري
    بهرزه عمر در غم ميگذاري
  • فنا شو در صفات و نور حق باش
    حقيقت در عيان منصور حق باش
  • نهان شو همچو مردان در صفاتت
    نگه کن آنگهي در ديد ذاتت
  • خراباتي شو و در کش سه تا جام
    نمود خود نگه کن در سرانجام
  • يقين در کافري اسرار برگوي
    که سرگردان شدي در ذات چون گوي
  • يکي دان جملگي را در حقيقت
    که تو آورده اي شان در طبيعت
  • چو گفتي راز خود در نزد جمله
    کند در فعل پنهان جمله جمله
  • تو باشي در همه چيزي نمودار
    کز اين سانست سر عشق تکرار دمادم در
  • بناداني بسي کردي جهولي
    در اين دنياي دون در کل فضولي
  • قبولش کن در آخر اي همه تو
    که در آخر تو داري سر همه تو
  • کنم اينجا سزاشان من دهم پاک
    بگردانم همه در خون و در خاک
  • نمود او را کشم من چند بارش
    در اندازم نهان در سوي دارش
  • همه در نص قرآن باز گفتم
    يقين من جملگي در راز گفتم
  • در آن سر جمگي را خواستگاريم
    در آخر جمله شان حاجت برآيم
  • در اينجا هر که باشد صاحب درد
    کنم در ذات خود او را يقين فرد
  • در اينجا هر که باشد در بلايم
    نمايم عاقبت او را بلايم
  • تمامت ديده ها در ديده دارد
    که بينائي يقين در ديده دارد
  • دل و جانش يکي شد در حقيقت
    ورا شد فاش در عين طبيعت
  • مبين جز مصطفي ايدل در اينجا
    کز او شد اين يقين حاصل در اينجا
  • دم کل زن در اينجا گاه از او
    که داري در ميان جان تو مينو
  • دو عالم در تو حيران و ملايک
    همي گويند در معني ملايک
  • چناني پيش بين در اصل مانده
    که حيراني عجب در وصل مانده
  • دمادم مينمايد هر صفت او
    گهي در کفر و گه در معرفت او
  • خور و خفت مي کنم در سوي صورت
    پديداريم بيشک در کدورت
  • سوي منصور شد در خانقه او
    زماني در نشستش پي شه او
  • نميدانم که اکنون در کجايم
    ولي دانم که در عين لقايم
  • فنا شو در بر خورشيد رويم
    که بيني در تمامت هاي و هويم
  • هواي باغ داري و زر و سيم
    بماندي لاجرم در ترس و در بيم
  • چگويم تا تو در بند وجودي
    بمانده در ميان نار و دودي
  • در اينجا پيرو عشق ازل باش
    پس آنگه در خدائي بي بدل باش
  • در اينجا پيرو مردان دين شو
    پس آنگه در عيان صاحب يقين شو
  • در اينجا منکشف کن راز اول
    تن و جان در يکي کن زين مبدل
  • دوئي بگذار و در يکي قدم نه
    که در حال يکي خود از دوئي به
  • دلم در بند صورت باز ماندست
    ولي در عشق صاحب راز ماندست
  • دلم در بند صورت لاآلهست
    که لا او را در اينجا گه بنا هست
  • که اي در راه ما افتاده مسکين
    شده فارغ کنون در عين تمکين
  • رسانم من ترا در ديد اول
    چو گشتي در صفات ما مبدل
  • کنون بشناس ما را در فنائي
    تو با ما ما ابا تو در جدائي
  • تو در کش تا نگردي مست عاقل
    که ناگاهي شوي در عشق باطل
  • گمانش اين بود در آخر کار
    دهد در دست او مر جام شهوار
  • خيال بد چو در پيشش نگنجد
    بجز شه هيچ در خاطر نسنجد
  • در ايندم چو تو در عزت درآئي
    حقيقت اين گره را برگشائي
  • دو علام در تو و تو در دو عالم
    ترا مخفي است اسرار اندر ايندم
  • وگرنه در عيان و زندگاني
    يقين ميدان که در پاکي بماني
  • دو تقوي هست در معني بگويم
    وگر چاره در اينجا من بجويم
  • ز خورد و خواب مردان در گذشتند
    ره جانان بيک ره در نوشتند
  • ز بي خوابي و کم خواري در اينجا
    کشيدند رنج و هم خواري در اينجا
  • ره جان کن که در جانست جانان
    در اينجا جملگي اسرار جويان
  • در اينجا هيچ و جمله اند سرمست
    فتاده از بلندي در سوي پست
  • چو گشتي پاک کلي در ماننده آب
    در آندم سر خود بيشک تو درياب
  • در اينجا واصلان چون خود رسيدند
    بجز يکي در آنحضرت نديدند
  • بتقليد اندر اينره باز ماندند
    يقين در شهوت و در آزماندند
  • نپردازي دمي با جان در اينجا
    حقيقت ميزند پنهان در اينجا
  • همه در خاک درگاهند خفته
    همه رخ نزد جانان در نهفته
  • همه در خاک درگاهند بيچون
    يک گشته نهان در هفت گردون
  • اگر نيکي تو کردستي در اينجا
    حقيت گوي بر دستي در اينجا
  • يقين چون در دل خاکت نهادند
    عيان در حضرت پاکت نهادند
  • خروشي ميزند در نزد عشاق
    از آن مشهور شد در کل آفاق
  • ز حيرت شد در آنجا زار ومدهوش
    ستاده در تحير مانده خاموش
  • بساعت باز هوش آمد در آندم
    بساعت نوحه در داد و ماتم
  • در اين بوديم ما در شهر بغداد
    تو دادي اندر اينجا بيشکي داد
  • مرا کردي در اينجا پاره پاره
    جهان و خلقم اينجا در نظاره
  • در اينجا حشر کردستي مرا يار
    دگر در آتش سوزان بمگذار
  • همه در ديد تو حيران بمانده
    چنين در ديد تو نادان بمانده
  • همه يکسان ببين در ديده دوست
    وجودت بازکن در ديده بين کوست
  • ببين کو در دورن ديده تست
    نهان اينجايگه در ديده تست
  • همه در تست هستي آينه تو
    نموده روي خود در آينه تو
  • در آن فردي سخن گفتيم بسيار
    ولي تو مانده در عين پندار
  • در او ديدم ولي اين سر که داند
    وگر داند در آن حيران بماند
  • هر آنکو راستست در حضرت يار
    رسيد اينجايگه در قربت يار
  • وگر داري بيک سوزن در اينجا
    شمارم من ترا مي زن در اينجا
  • عدم کن جسم و جانت در بر يار
    مبين خود را در اين جا گه بيکبار
  • همه در خواب و فارغ گشته از مرگ
    ببسته دل در اين دنياي بي برگ
  • همه در خواب و فارغ گشته از خويش
    که راهي اينچنين دارند در پيش
  • همه در سر اين قومند حيران
    چنين اين قوم در توحيد حيران
  • بلاي نفس ديگر دان در اينجا
    رخت را زين بلا گردان در اينجا
  • تو باشي در جهان جوياي جمله
    تو باشي در زبان گوياي جمله
  • برون ميجوئي و من در درونم
    ترا در نيکي از بد رهنمونم
  • طلب ميکردمت در عين توحيد
    نميديدم ترا در ديد خود ديد
  • کنونت يافتم در جانت ايجان
    منم در ديد تو شادان و خندان
  • فتاده موج زن در خاک و در خون
    دل بيهوش غمخوار است اکنون