نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
شرف نامه نظامي
در
آنخانه آن شمع گيتي فروز
خدا را پرستش کند تا بروز
در
آنجاي آسوده با رود و جام
برآسود يک چند و شد شادکام
بدان تا خبر يابد از راز او
ببيند
در
آن مملکت ساز او
برآراست نوشابه درگاه او
به زر
در
گرفت آهنين راه را
فرستاده از
در
درآمد دلير
سوي تخت شد چون خرامنده شير
زن زيرک از سيرت و سان او
در
آن داوري شد هراسان او
ز سر تا قدم ديد
در
شهريار
زر پخته را بر محک زد عيار
خبردار شد زو که اسکندرست
نشست سر تخت را
در
خورست
چنان آيدم
در
دل اي پهلوان
که با اين سرو سايه خسروان
پيامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شير
در
چرم گرگ
نه جباري خويش را کم کند
نه
در
پيش ما پشت را خم کند
اگر
در
ميانجي دلير آمدم
نه از روبه از نزد شير آمدم
در
آيين شاهان و رسم کيان
پيام آوران ايمنند از زيان
ببين تا نشان رخ کيست اين
در
اين کارگاه از پي چيست اين
چو بر جوشم از خشم چون تند ميغ
در
آب آتش انگيزم از دود تيغ
منه خار تا
در
نيفتي به خار
رهاننده شو تا شوي رستگار
چو آرند صورت به نزديک من
در
او بنگرد راي باريک من
گوا خواهم آن نقش را
در
نبشت
ز هر کس که اين از که دارد سرشت
فرو ماند شه را
در
آن دستگاه
که يک تخت را برنتابد دو شاه
زن آن به که
در
پرده پنهان بود
که آهنگ بي پرده افغان بود
مشو بر زن ايمن که زن پارساست
که
در
بسته به گرچه دزد آشناست
شکيبائي آرم
در
اين رنج و تاب
خياليست گوئي که بينم به خواب
ز بس کوهه گاو و ماهي چو کوه
شده
در
زمين گاو و ماهي ستوه
يکي از زر و ديگر از لعل پر
سه ديگر ز ياقوت و چارم ز
در
به شه گفت نوشابه بگشاي دست
بخور زين خورشها که
در
پيش هست
در
اين صحن ياقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
در
اين ره که از سنگ بايد گشاد
چرا سنگ بر سنگ بايد نهاد
نخست از همه چاشني برگرفت
در
آن چابکي ماند خسرو شگفت
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد
در
آزار نوشابه جهد
شه آسايش و خواب را کار بست
دو لختي
در
چار ديوار بست
چو رخشنده ماهي که
در
وقت شام
بر آيد ز مشرق چو گردد تمام
روان ماهرويان پس پشت او
چو ناهيد صد
در
يک انگشت او
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهاي خوش
در
ميان آورد
مي ناب خوردند تا نيمروز
چو مي
در
ولايت شد آتش فروز
مگر کاتشي برفروزند لعل
در
آتش نهند از پي شاه نعل
ز باده چنان آتشي پرفروخت
که ميخوارگان را
در
آن رخت سوخت
مي نوش و نوشابه چون شکر
عروسان به گردش کمر
در
کمر
يکي آنکه خود بود پرهيزگار
دگر
در
حرم کرد نتوان شکار
به عذر شب دوش فرمود شاه
که آتش فروزند
در
بزمگاه
دبيري قلم رسته از پشت او
قلمهاي مشکين
در
انگشت او
چو
در
کوره اي مرد اکسير گر
فرو برده آهن برآورده زر
تن بط بود
در
خور آبگير
چو بر آتش آري برآرد نفير
در
آن باغ مرغان به جوش آمده
ز هر يک دگرگون خروش آمده
جگرها به خون
در
نمک يافته
نمک را ز حسرت جگر تافته
همه پخته بودند ياران تمام
بجز باده کو
در
ميان بود خام
چو يک نيمه از روز روشن گذشت
فلک نيمه راه زمين
در
نوشت
ز مرد نگينهاي با آب و رنگ
در
و لعل و فيروزه بي وزن و سنگ
پرندي مکلل به ياقوت و
در
همه درزش از گرد کافور پر
حصاري چنان ز انجمن برکشيد
که انجم
در
آن برج شد ناپديد
که دوشم چنان
در
دل آمد هوس
که جز با شما برنيارم نفس
در
آباد و ويران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
نخستين خرامش
در
اين کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بيفتيم و
در
دل نداريم باک
در
آن پيش بيني خرد پيشه کرد
که لختي ز چشم بد انديشه کرد
ز دوري
در
آن ره شد انديشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
جوابش چنان آمد از پيش بين
که شه گنج پنهان کند
در
زمين
شه اين راي را عالم آراي ديد
سپه را ملامت
در
اين راي ديد
پراکنده هر يک
در
آن کوه و دشت
به گل گنج پوشيد و خود بازگشت
به دراعه
در
گريزد تنش
که آن درع باشد نه پيراهنش
يکي جامه
در
نيک نامي بپوش
به نيکي دگر جامه ها ميفروش
چو همت سلاحست
در
دستبرد
بگو تا کنيم آنچه داريم خرد
ازين پس که بر هم نبردان زنيم
در
همت نيک مردان زنيم
نبود آنگه آن شهر آراسته
دزي بود
در
وي بسي خواسته
وگر دفتر داوري
در
نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت
شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز
در
آن
چو
در
سرمه زد چشم خورشيد ميل
فرو رفت گوهر به درياي نيل
که از گوشه داران
در
اين گوشه کيست
که بر ماتم آرزوها گريست
يکي گفت کاي شاه دانش پرست
پرستشگري
در
فلان غار هست
شهنشاه برخاست هم
در
زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان
نه آيينه تنها تو داري بدست
مرا
در
دل آيينه اي نيز هست
دگر آنچه پرسد خداوند راي
که چونست زاهد
در
اين تنگ جاي
در
غار من وانگهي چون توئي
يکي پاس شه را کم از هندوئي
چو من زاهن تيغ گيتي فروز
کنم ياري عدل
در
نيم روز
در
آن جستجويم که بگشايمش
به داد و به دانش بيارايمش
تو نيز ار به همت کني ياريي
در
اين ره کند بخت بيداريي
يکي منجنيق از نفس برگشاد
که بر قلعه آسمان
در
گشاد
کس آمد که دژبان اين کوهسار
ستاد است بر
در
به اميد بار
چو بر شه دعا کرد از اندازه بيش
کليد
در
دز بينداخت پيش
زمين بوسه دادند
در
بزم شاه
که خالي مباد از تو تخت و کلاه
قوي باد
در
ملک بازوي تو
بقا باد نقد ترازوي تو
در
آن سنگ بسته دز اوج ساي
عمارتگري کرد بسيار جاي
ز پولاد و ارزيز و از خاره سنگ
برآرند سدي
در
آن راه تنگ
همان گور خانه ز غاري گزيد
کز آتش
در
آن غار نتوان خزيد
هم از تخمه او
در
آن پيشگاه
ملک زاده اي هست بر جمله شاه
بيا ساقي از مي دلم تازه کن
در
اين ره صبوري به اندازه کن
زمين خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را
در
سرافکند شور
کليدي که کيخسرو از جام ديد
در
آيينه دست تست آن کليد
دگر نيز بينم که چون خفت شاه
در
آن غار چون ساخت آرامگاه
در
آن جام فيروزه ريزند مي
به فيروزي آرند نزديک وي
سوي تخت خانه زمين
در
نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
دزي ديد با آسمان هم نورد
نبرده کسي نام او
در
نبرد
عروسان دز شربت آميختند
در
آن شربت از لب شکر ريختند
فرو مانده حيران
در
آن فر و زيب
که سيماي دولت بود دل فريب
ز ديوار و
در
گفتي آمد خروش
که کيخسرو خفته آمد به هوش
همه فال خسرو
در
آن پيش تخت
به پيروز بختي برآورد تخت
ز گوهر بر آن تخت گنجي فشاند
که گنجور خانه
در
آن خيره ماند
در
آن تخت بي تاجور بنگريست
بر آن جام مي بي باده لختي گريست
از آنيم
در
جستن تاج و ترگ
که فارغ دليم از شبيخون مرگ
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شير ازين گور گه
در
گذشت
بدين غافلي ميگذاريم روز
که
در
ما زنند آتش رخت سوز
صفحه قبل
1
...
1295
1296
1297
1298
1299
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن