167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

شرف نامه نظامي

  • چو گردون کند گردني را بلند
    به گردن فرازان در آرد کمند
  • کجا گردد از سيل جوئي خراب
    بجوي دگر کس در افزايد آب
  • ازو در دل هر کس آيد هراس
    چو بينند کو هست مردم شناس
  • بپرسيد کان چيست در کارزار
    که از بهر پيروزي آيد به کار
  • که در لشکر چون تو شاهي بود
    بفر تو يک تن سپاهي بود
  • چو پيروز باشي مشو در ستيز
    مکن بسته بر خصم راه گريز
  • چو در دولتش دل فروزي نبود
    ز کار تو جز خاک روزي نبود
  • به پاسخ چنين گفت پير کهن
    که گردنده باشد زبان در سخن
  • وگرنه نگنجد که در کارزار
    گريزد يکي لشگر از يک سوار
  • که ديدي که او پاي در خون فشرد
    کزان خون سرانجام کيفر نبرد
  • دگر باره درخواست کان هوشمند
    در درج گوهر گشايد ز بند
  • رها کن رهي کان زيان آورد
    ره بد خلل در گمان آورد
  • چو در طاق اين صفه خواهيم خفت
    چه بايد شدن با سيه مار جفت
  • که تا دور او بود در گرم و سرد
    کس از پيشه خويشتن برنخورد
  • جهان را ز ويراني عهد پيش
    به آبادي آورد در عهد خويش
  • سپندي بيار اي جهان ديده پير
    بر آتش فشان در شبستان مير
  • کند گنجهائي در او پاي بست
    نباشد کسي را بدان گنج دست
  • رخ آراسته دستها در نگار
    به شادي دويدندي از هر کنار
  • فرو هشته گيسو شکن در شکن
    يکي پاي کوب و يکي دست زن
  • چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
    به ميدان فراخي روان کرد رخش
  • در آن خطه بود آتشي سنگ بست
    که خواندي خودي سوزش آتش پرست
  • بهاري کهن بود چيني نگار
    بسي خوشتر از باغ در نوبهار
  • به آيين زردشت و رسم مجوس
    به خدمت در آن خانه چندين عروس
  • همه آفت ديده و آشوب دل
    ز گل شان فرو رفته در پا به گل
  • در او دختري جادو از نسل سام
    پدر کرده آذر همايونش نام
  • چو آن اژدها در بليناس ديد
    ره آبگينه بر الماس ديد
  • نشد کارگر هيچ در چاره ساز
    سوي جادوي خويشتن گشت باز
  • بتي نار پستان بدست آورد
    که در نار بستان شکست آورد
  • که چون در سپاهان کمر بست شاه
    رسانيد بر چرخ گردان کلاه
  • برآسود روزي دو در لهو و ناز
    ز مشکوي دارا خبر جست باز
  • در هفت گنجينه را باز کرد
    برسم کيان خلعتي ساز کرد
  • يکي مهد زرين برآموده در
    همه پيکر از لعل و پيروزه پر
  • ببر تا نشيند در او نازنين
    خرامان شود آسمان بر زمين
  • ره خانه خاص دارا گرفت
    همه خانه را در مدارا گرفت
  • در آمد به مشگوي مشگين سرشت
    چو آب روان کايد اندر بهشت
  • شه از جمله آن زيانها که رفت
    گناهي ندارد در آنها که رفت
  • ز دارا چنين در پذيرفت عهد
    به مه بردن اينک فرستاد مهد
  • چنين گفت با راي زن ترجمان
    که در سايه شاه دايم بمان
  • جوابي که در گوش گرد آورد
    نيوشنده را دل به درد آورد
  • در آن بيعت از بهر تمکين او
    به ملک عجم بست کابين او
  • فرستاد هر دو به مشکوي شاه
    که در خورد مشکو بود مشک و ماه
  • دل شاه روم از پي آن عروس
    به شورش در افتاد چون زنگ روس
  • ببخشيد چندان در آن روز گنج
    که آمد زمين از کشيدن به رنج
  • چو شب عقد خورشيد درهم شکست
    عقيقي در آمد شفق را به دست
  • که ياقوت يکتاي اسکندري
    چو همتاي در شد به هم گوهري
  • پريزاده را از پي بزم شاه
    نشاندند در مهد زرين چو ماه
  • به چشم وفا سازگار آمدش
    دلش برد چون در کنار آمدش
  • به کام دلش تنگ در بر گرفت
    وز آن کام دل کام دل برگرفت
  • به شادي در آن کشور چون بهشت
    برآسود با آن بهشتي سرشت
  • ز حلق خروسان طاوس دم
    فرو ريخت در طاسها خون خم
  • مي و مجلس شه بر آواز چنگ
    به رخسار گيتي در آورد رنگ
  • برآمد چو خورشيد بالاي تخت
    فلک در غلامي کمر کرده سخت
  • اگر خانه خيزي قرارت کجاست
    ور از در درائي ديارت کجاست
  • ندارم ز کس ترس در هيچ کار
    مگر زان کسي کاو بود ترسگار
  • در آس افکنم هر کرا سود نيست
    ببخشايم آن را که بخشودنيست
  • چو گردن کشد خصم گردن زنم
    چو در دشمني تن زند تن زنم
  • خدايم در اين کار ياري دهاد
    ز چشم بدان رستگاري دهاد
  • در آن انجمن بود بسيار کس
    به شاه آزمائي گشاده نفس
  • پژوهنده اي بود حجت نماي
    در آن انجمن گشت شاه آزماي
  • ترا زيور ايزدي در دلست
    به زيور چه پوشي تني کز گلست
  • جهانرا به فرمان خود رام کرد
    در آن رام کردن کم آرام کرد
  • مگر چاره سازم در اين سنگريز
    چو بيجاده از سنگ يابم گريز
  • جهاندار اگر چه دل شير داشت
    جهان جمله در زير شمشير داشت
  • جهان را چنين درد سرها بسيست
    و زينگونه در ره خطرها بسيست
  • ولي شاه بايد که در کار خويش
    پژوهش نمايد به مقدار خويش
  • در اين بوم بيگانه کم کن نشست
    مکن خويشتن را بدو پاي بست
  • در اين مرز و بوم از پي سروري
    ز رومي مده هيچکس را سري
  • زمين عجم گور گاه کيست
    در و پاي بيگانه وحشي پيست
  • در اين سالها کايمني از گزند
    برار از جهان نام شاهي بلند
  • درآرند لشگر به يونان و روم
    خرابي درآيد در آن مرز و بوم
  • دگر کين مينگيز در هيچ بوم
    سر کينه خواهان مکش روي روم
  • مگر موبد پير در باستان
    بدين طشت و خايه زد آن داستان
  • ملک زاده را در خرام و خورش
    همي داد چون جان خود پرورش
  • چو عاجز شود مرد چاره سگال
    ز بيچارگي در گريزد به فال
  • دري را که در غيب شد ناپديد
    بجز غيب دان کس نداند کليد
  • دلا پرده تنگست يارم تو باش
    ز پرده در آن پرده دارم تو باش
  • سکندر که فرخ جهاندار بود
    شب و روز در کار بيدار بود
  • که چون در عجم دستگاهش بود
    عرب نيز هندوي راهش بود
  • نخستين در کعبه را بوسه داد
    پناهنده خويش را کرد ياد
  • چو در خانه راستان کرد جاي
    خداوند را شد پرستش نماي
  • به ارمن در آتش پرستي کنند
    دگر شاه را زير دستي کنند
  • در ابخاز کرديست عادي نژاد
    که از رزم رستم نيارد به ياد
  • وز آنجا شبيخون بر ابخاز کرد
    در کين بر ابخازيان باز کرد
  • بهر قلعه کو داد پيغام خويش
    کليد در قلعه بردند پيش
  • در آن بوم آراسته چون بهشت
    شب و روز جز تخم نيکي نکشت
  • جهان سبز ديد از بسي کشت و رود
    به سرسبزي آمد در آنجا فرود
  • همه ساله ريحان او سبز شاخ
    هميشه در او ناز و نعمت فراخ
  • علف گاه مرغان اين کشور اوست
    اگر شير مرغت ببايد، در اوست
  • زمينش به آب زر آغشته اند
    تو گوئي در آن زعفران کشته اند
  • بجز هيزم خشگ و سيلاب تر
    نه بيني در آن بيشه چيز دگر
  • در آن بوم آباد و جاي مهان
    زمانه بسي گنج دارد نهان
  • چو طاوس نر خاصه در نيکوئي
    چو آهوي ماده ز بي آهوئي
  • هزارش زن بکر در پيشگاه
    به خدمت کمر بسته هريک چو ماه
  • زنان داشتي راي زن در سراي
    به کدبانوئي فارغ از کدخداي
  • کسي از غلامان ز بس قهر او
    به ديده نديده در شهر او
  • در آن خرم آباد مينو سرشت
    فرو ماند حيران ز بس آب و کشت
  • فرشته نبيند در ايشان دلير
    وگر بيند افتد ز بالا به زير
  • نظر طاقت آن ندارد ز نور
    که بيند در ايشان ز نزديک و دور
  • به گوش کسي کايد آوازشان
    سر خود کند در سر نازشان
  • ز پرهيزگاري که دارد سرشت
    نخسبد در آن خانه چون بهشت