167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

شرف نامه نظامي

  • چو دريا خرد گوهر از کان تنگ
    دهد کشتي در به يکباره سنگ
  • نهادم ز هر شيوه هنگامه اي
    مگر در سخن نو کنم نامه اي
  • در آن حيرت آباد بي ياوران
    زدم قرعه بر نام نام آوران
  • سه در ساختم هر دري کان گنج
    جداگانه بر هر دري برده رنج
  • بدان هر سه دريا بدان هر سه در
    کنم دامن عالم از گنج پر
  • در دولتي کو؟ کزين دستکار
    به ديوار او بر نشانم نگار
  • به شرطي که چون من در اين دستگاه
    رسانم سرش را به خورشيد و ماه
  • غليواژ را با کبوتر چکار
    به باز ملک در خور است اين شکار
  • در آن دايره کاين سخن رانده ام
    درون پرور خويش را خوانده ام
  • نوازش کند سينه خسته را
    گشايش دهد کار در بسته را
  • همايون تر آن شد که اين بزمگاه
    همايون بود خاصه در بزم شاه
  • بيا ساقي آن آب ياقوت وار
    در افکن بدان جام ياقوت بار
  • به بار اي هوا قطره ناب را
    بگير اي صدف در کن اين آب را
  • برا اي در از قعر درياي خويش
    ز تاج سر شاه کن جاي خويش
  • سکندر شکوهي که در جمله ساز
    شکوه سکندر بدو گشت باز
  • اگر سايه بر آفتاب افکند
    در آن چشمه آتش آب افکند
  • بريزد در آشوب چون ميغ او
    سر تيغ کوه از سر تيغ او
  • گر از نخل طوبي رسد در بهشت
    به هر کوشکي شاخ عنبر سرشت
  • به هر واديي کو عنان تافته
    در منه به دامن درم يافته
  • چو در صيد شيران شعار افکني
    به تيري دو پيکر شکار افکني
  • چو در جنگ پيلان گشائي کمند
    دهي شاه قنوج را پيل بند
  • بدين گونه شش چيز در حرف تست
    گواه سخن نام شش حرف تست
  • جهان را به فرمان چندين بلاد
    ستون در تست ذات العماد
  • به انصاف شه چشم دارم يکي
    که بيند در اين داستان اندکي
  • در اين گنجنامه زر از جهان
    کليد بسي گنج کردم نهان
  • به گفتار شه مغز را تر کنم
    بگفت کان مغز در سر کنم
  • نظامي چو دولت در ايوان او
    شب و روز باد آفرين خوان او
  • بيا ساقي آن راحت انگيز روح
    بده تا صبوحي کنم در صبوح
  • سخنها که چون گنج آگنده بود
    به هر نسختي در پراکنده بود
  • زبان در زبان گنج پرداختم
    از آن جمله سر جمله اي ساختم
  • در آن پرده کز راستي يافتم
    سخن را سر زلف بر تافتم
  • همان نوبت پاس در صبح و شام
    ز نوبتگه او برآورد نام
  • صليبي خطي در جهان برکشيد
    از آن پيش کايد صليبي پديد
  • دگر باره اين بسته را پاي داد
    شتابنده را در سکون جاي داد
  • جهان را که از غم به راحت کشيد
    بدين هندسه در مساحت کشيد
  • همه چاره اي کرد در کوه و دشت
    چو مرگ آمد از مرگ بيچاره گشت
  • جز اين هر چه در خارش آرد قلم
    سبک سنگيي باشد از بيش و کم
  • سخن را به اندازه اي دار پاس
    که باور توان کردنش در قياس
  • بيا ساقي از خنب دهقان پير
    ميي در قدح ريز چون شهد و شير
  • بيا باغبان خرمي ساز کن
    گل آمد در باغ را باز کن
  • لب غنچه را کايدش بوي شير
    ز کام گل سرخ در دم عبير
  • به نو رستگان چمن باز بين
    مکش خط در آن خطه نازنين
  • سر زلف در عطف دان کشان
    ز چهره گل از خنده شکر فشان
  • سوي مخزن آوردم اول بسيچ
    که سستي نکردم در آن کار هيچ
  • وز آنجا سرا پرده بيرون زدم
    در عشق ليلي و مجنون زدم
  • چو فتح سکندر در آمد به کار
    دگرگونه شد گردش روزگار
  • در اين داستان داوريها بسيست
    مرا گوش بر گفته هر کسيست
  • چه گنجينه ها زير بارش کشند
    چه اقبالها در کنارش کشند
  • در آن هر دو گفتار چستي نبود
    گزافه سخن را درستي نبود
  • که در بزم خاص ملک فيلقوس
    بتي بود پاکيزه و نوعروس
  • چو سروي که پيدا کند در چمن
    ز گيسو بنفشه ز عارض سمن
  • جمالي چو در نيم روز آفتاب
    کرشمه کنان نرگسي نيم خواب
  • به مهرش شبي شاه در برگرفت
    ز خرماي شه نخلين برگرفت
  • عطارد به جوزا برون تاخته
    مه و زهره در ثور جا ساخته
  • در احکام هفت اختر آمد پديد
    که دنيا بدو داد خواهد کليد
  • شه از مهر فرزند پيروز بخت
    در گنج بگشاد و برشد به تخت
  • شد از چنبر مهد ميدان گراي
    ز گهواره در مرکب آورد پاي
  • همه سختي از بستگي لازمست
    چو در بشکني خانه پر هيزم است
  • نشاندش به دانش در آموختن
    که گوهر شود سنگ از افروختن
  • ز هر دانشي کو بود در قياس
    وزو گردد انديشه معني شناس
  • خبر دادش از هر چه در پرده بود
    کسي کم چنان طفل پرورده بود
  • به شهزاده بسپرد فرزند را
    به پيمان در افزود سوگند را
  • تو را دولت او را هنر ياور است
    هنرمند با دولتي در خور است
  • اگر غالب از دايره نام توست
    شمار ظفر در سرانجام توست
  • در او هر دمي نوبري مي رسد
    يکي مي رود ديگري مي رسد
  • ز فرمانبران ملک فيلقوس
    نشد کس در آن شغل با وي شموش
  • چنان شد که با زور بازوي او
    نچربيد کس در ترازوي او
  • چو در زور پيچيدي اندام را
    گره برزدي گوش ضرغام را
  • حساب جهانگيري آورد پيش
    جهان را زبون ديد در دست خويش
  • به هر کاري کو جست نام آوري
    در آن کار دادش فلک ياوري
  • نه آن کرد با مردم از مردمي
    که آيد در انديشه آدمي
  • مگر چون بدان شربت آرم نشاط
    غمي چند را در نوردم بساط
  • چه پنداري اي مرد آسان نيوش
    که آسان پر از در توانکرد گوش
  • سکندر به آيين شاهان پيش
    بر آراست بزمي در ايوان خويش
  • همه آدمي خوار و مردم گزاي
    ندارد در اين داوري مصر پاي
  • ارسطوي بيدار دل را بخواند
    وزين در بسي قصه با او براند
  • ز تنين به غور آمده غارها
    در او فتنه را روز بازارها
  • در آن جاي غولان وطن ساختند
    چو غولان به هر گوشه مي تاختند
  • از آيينه پيل و زنگ شتر
    صدف را شبه رست بر جاي در
  • ز پويه که پي بر زمين مي فشرد
    در اندام گاو استخوان گشت خرد
  • نديم سکندر به بي گاه و گاه
    محاسب در احکام خورشيد و ماه
  • به زنگي زبان رهنموني کند
    که آهن در آتش زبوني کند
  • بريدند در طشت زرين سرش
    به خون غرقه شد نازنين پيکرش
  • کساني که بودند با او به راه
    شدند آب در ديده نزديک شاه
  • بغريد کوس از در شهريار
    جهان شد ز بانگ جرس بي قرار
  • در آمد به شورش دم گاو دم
    به خمبک زدن خام روئينه خم
  • زهرين حمله زهراي تيغ
    شده آب خون در دل تند ميغ
  • بدانست سالار لشگر شناس
    که در رومي از زنگي آمد هراس
  • چو لشگر هراسان شود در ستيز
    سگالش نسازد مگر بر گريز
  • گرفتن تني چند زنگي ز راه
    گرفتار کردن در اين بارگاه
  • بفرماي تا مطبخي در نهفت
    نهد جفته و آن را کند خاک جفت
  • بفرمود شه تا دليران روم
    نمايند چالش در آن مرز و بوم
  • دگر زنگيان پيش خسرو به پاي
    فرومانده عاجز در آن رسم و راي
  • چو فرمود خسرو که خوان آورند
    بساط خورش در ميان آورند
  • همه ساق زنگي خورم در شراب
    کزان خوش نمک تر نيابم کباب
  • به غول سيه بانگ برزد خروس
    در آمد به غريدن آواز کوس
  • پلارک چنان تافت از روي تيغ
    که در شب ستاره ز تاريک ميغ
  • دو ابر از دو سو در خروش آمدند
    دو درياي آتش به جوش آمدند
  • مژه چون سنان چشمها چون عقيق
    ز خرطوم تا دم در آهن غريق
  • در آمد چو پيل استخواني به دست
    کزو پيل را استخوان مي شکست